حقیقت خیر و شر

حقیقت خیر و شر

در ادامۀ بحث ادب توحید (جلسۀ 30، 8 صفر ۱۴۴۲) به تبیین موضوع حقیقت خیر و شر می‌پردازیم.

سخن از نفس بود و مراتبی که از عالم قدسی تا عالم ناسوت طی کرده و اسیر حجاب‌های نورانی و ظلمانی شده است؛ درست مانند دانۀ میوه‌ای که حامل تمام مراتب دانه، ساقه، شاخه، برگ و میوه است؛ اما در اسارت گِل مانده. باغبان هم تلاش می‌کند که با فراهم کردن شرایط مناسب، تمام مراتب دانه به ثمر بنشیند و میوه‌اش به دست آید.

نفس انسان هم از عالم قدس است و هر آنچه خدا دارد به امانت، حامل شده است. اما در ظلمتکدۀ ناسوت فراموش کرده که از کجا آمده و با خود چه دارد. خداوند هم بهترین‌هایش را که انبیاء و اولیاء هستند از جانب خودش فرستاد تا به انسان‌ها هشدار بدهند که خدا همواره با آن‌هاست و اسماء الهی را آن به آن به جانشان افاضه می‌کند. فقط باید سر از ناسوت بلند کنند تا عوالم بی‌نهایت خود را ببینند و به دنیای خاکی بسنده نکنند؛ ثمره‌های درخت وجودشان را به نظاره بنشینند و شجرۀ طیبه‌ای شوند که "أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ"[1].

انسان برای ظهور هر یک از عوالم تودرتوی خود باید حرکتی از «خود» آغاز کند و اجازه ندهد مانند مرداب راکد بماند. بلکه همواره در سریان و جریان باشد و تمام قوا و استعدادها و اسماء الهی را در مقام خلیفةاللهی به ظهور بکشاند؛ آن هم میسر نمی‌شود جز با جذب انوار ولایی اهل بیت(علیهم‌السلام). سرّ اینکه مستحب است هنگام تشهد، انسان به دامن خود نگاه کند نیز این است که شهادتین را باید از درون جانش بیرون بکشد.

آری؛ ما دردانۀ هستی هستیم و تمام قوای ظاهری و باطنی ما یاورانی هستند که به کمک آن‌ها نفس ناطقه بتواند کمالات الهی را از خود به ظهور برساند. اولین چیزی هم که باید از نفس ما ظهور کند این است که ندای قالوابلی را از جانمان بشنویم که همان شناخت حق و توحید است؛ "اوّل الدّینِ معرفتُهُ"[2]. به دنبال آن معرفت به اسمای الهی، نبوت و ولایت هم حاصل می‌شود و تمام مراتب قبر و برزخ و صراط و قیامت و... به عینیت می‌رسد.

به بار نشستن ثمرۀ انسانی فقط در عالم دنیا میسر است و هر چه که در مزرعۀ دنیا بکاریم در ابدیت همان را برداشت خواهیم کرد. از همین رو حقایق تمام انبیاء از هر جایگاهی بودند که درنهایت به زمین، نزول اجلال کردند. اینجاست که بعد از توحید، پای نبوت و ولایت به میان می‌آید که ظهور آیینۀ حق، تحت عنوان انسان کامل در عالم ناسوت است.

با قدم گذاشتن پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) به ناسوت و نزول قرآن که جامع تمام ادیان سلف است هر چه برای کمال انسان‌ها لازم بود فراهم آمد. حقیقت جامعیت قرآن نیز علی‌الاتصال از جانب شمس وجود بر قلب ما می‌تابد. اگر نور و گرمای آن را درک نمی‌کنیم از آن روست که در مقابل دیدگان جانمان پرده‌ها آویخته‌ایم. لذا خبری از رشد و ارتقاء نیست. باید پرده‌های غفلت و توهم را کنار بزنیم و جانمان را در میادین فشارها، دردها و ترس‌های ازدست‌دادن‌ها قرار دهیم تا گرمای وجود را لمس کنیم و بفهمیم که حتی در زندان نیز آزادیم.

در ادامه می‌خواهیم مروری کنیم بر سیر خود از مقام نورانی‌مان تا هبوط در عالم خاکی و در این مرور به سراغ اشعار حافظ می‌رویم.

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم/ از بد حادثه اینجا به پناه آمدیم

خداوند باقی است و نفس ما نیز که ظهور الهی است باقی است. اما نفس باید حجاب‌های نورانی و ظلمانی را می‌گرفت و به ناسوت می‌آمد تا تعین بگیرد و آنچه را از وجود دارد به ظهور بکشاند.

رهرو منزل عشقیم ز سرحد عدم/ تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

منظور از عدم، هیچ بودن نیست؛ بلکه نداشتن ظهور و فعلیت است. نفس تمام کمالات، اسماء و مقامات و در یک کلام عشق را در درون خود دارد و باید آن را به ظهور بکشاند. این نفسی که ترکیب ندارد و بسیط است و در هر سنی که انسان باشد همان منِ ثابت است، برای ظهور فعلیتش باید قدم در وادی عناصری بگذارد که آن به آن در حال ترکیب با هم هستند.

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار/ که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم

آخرالزمان است و دیگر کار به جایی رسیده که آبرویمان ریخته؛ اما نه در مقابل دیگران که در مقابل خود و جانمان. چرا که قلب ما در میادین آرزوها و سرگرمی‌ها غوطه‌ور شده و رو به قساوت می‌رود.

روح ما با شنیدن ندای "اِهبطوا" از عالم عقل به نفس و از نفس به طبیعت کلیه و سپس عالم عناصر آمد و مراحل نباتی و حیوانی و انسانی را طی کرد. در این مسیر حواس ظاهری شامل چشم و گوش و... و حواس باطنی شامل قوای بصیریت، سمیعیت و... به کمکش آمدند تا بتواند درب خزینۀ جانش را بگشاید و تمام دارایی‌اش را که اسماء الهی است به ظهور برساند. در حالی که پیش از آن خودش هم به خودش اشراف نداشت و خود را نمی‌شناخت.

مثل دوران نطفگی که نفس خودش هم نمی‌داند چه استعدادی در او نهفته است. بعد از طی مسیر مضغگی و علقگی و جنینی و... کم کم می‌یابد که یک «من» است و تمام ابزار و آلاتش و نیز پدر و مادر و آسمان و زمین و... در استخدام این منِ او هستند. به تدریج نفس خودبه‌خود از ابزارهایش که عواملِ کمک‌کار او هستند جدا می‌شود. مثلاً زمانی حاضر نبود یک لحظه هم از مادر جدا شود. اما در یک سنی به اختیار از مادر جدا می‌شود و ازدواج می‌کند. روزی هم تمام ابزار را کنار می‌گذارد و با مرگ به عالم دیگری وارد می‌شود. آنجا می‌یابد که تنها یک قالب و بدن نبوده است. می‌بیند که همه چیز عوض می‌شود؛ به جز منِ او که ثابت است.

اما انسان در ادامۀ سیرش در مسیری قرار می‌گیرد که این «من» هم برای او حجاب می‌شود؛ با اینکه از بسیاری از حجاب‌ها گذشته است. باید «من» را هم کنار بگذارد؛ یعنی بیابد که ذات مستقل ندارد و به آن وابسته نباشد و خود را به دامن اسماء الهی و اصل وجودش بیندازد. اینجاست که دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسد؛ نه از مرگ، نه از مصیبت و سختی و نه از از دست‌دادن‌ها.

وقتی هم ترس برود عشق به یک بی‌نهایت، جایگزین آن می‌شود. انسان می‌بیند که هر چه هم از دست بدهد باز نفس او هست و در حرکت است. به گذشته و آنچه از دست داده توجهی نمی‌کند. لذا می‌رود و می‌رود تا اصل و سرچشمۀ خود را به یاد می‌آورد و به سمت آن حرکت می‌کند؛ "انّا لله و انّا الیه راجعون". استرجاع را نه بر سر مرده‌ها بلکه هر آن برای جانش تلاوت می‌کند و طلب بازگشت به اصل خویش را از یاد نمی‌برد. به این ترتیب یک آن هم از حرکت غافل نمی‌شود.

اما گذشتن از «من» سخت است و اینجاست که اهمیت معرفت نفس روشن می‌شود. انسان می‌بیند که منِ او همۀ شئوناتش را به تدریج از دست می‌دهد؛ اما هنوز در خیال و توهمِ آن‌ها به سر می‌برد؛ از جمله توهّم جوانی و دارایی و... . این توهم باعث می‌شود از صراط مستقیم دور شود و نتواند درست حرکت کند. درحالی که باید امام جانش را بشناسد و به جای دل سپردن به توهمات، دل را به دست ولایت بدهد؛ "مُقَدِّمُكُمْ أَمَامَ طَلِبَتِي وَ حَوَائِجِي وَ إِرَادَتِي"[3]. در این صورت است که می‌تواند به وجود حقیقی و مطلق خود ملحق شود.

در تبیین نحوۀ ارتباط نفس با ابزار، به لسان امام باقر(علیه‌السلام) از حدیثی قدسی مدد می‌گیریم:

خداوند می‌فرماید: "خَلَقْتُ اَلْخَيْرَ وَ خَلَقْتُ اَلشَّرَّ فَطُوبَى لِمَنْ أَجْرَيْتُ عَلَى يَدَيْهِ اَلْخَيْرَ وَ وَيْلٌ لِمَنْ أَجْرَيْتُ عَلَى يَدَيْهِ اَلشَّرَّ وَ وَيْلٌ لِمَنْ يَقُولُ كَيْفَ ذَا وَ كَيْفَ ذَا "[4]؛ خير و شر را آفريدم. خوشا به حال كسى كه خیر را به دستش جارى ساختم و بدا به حال كسى كه به دستش شر را اجرا كردم و واى بر كسى كه بگويد: چرا اين شد و چرا آن شد.

طبیعت بُعد بشری اقتضا می‌کند که نفس، برای خود ابزاری داشته باشد و بدون ابزار به فعلیت و ظهور نمی‌رسد. اگر به ابزار، نگاه استقلالی داشته باشیم گرفتار شر هستیم و اگر نگاه ابزاری به آن بکنیم عین خیر است.

و عاشورا صحنۀ واضح تقابل خیر و شر بود. امام و یارانش مظهر جمال الهی و عین خیر و همزمان، دشمنان حضرت، مظهر جلال تامّ الهی و عین شر بودند. اینکه "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" اشاره به این حقیقت دارد که در هر زمان و مکانی اسماء جمال و جلال، مظهر می‌خواهند و این مظهر است که اسماء را به عینیت می‌کشاند. اصلاً مقتضی تعین، این است که در مقابل هر خیری، شر هم باشد.  

نه امام حسین(علیه‌السلام) و یارانش مجبور بودند کشته شوند و نه یزیدیان مجبور بودند در مقابل ایشان بایستند. هیچ شرایطی نمی‌تواند انسان مختار را مجبور به تصمیمی بکند. آنچه این دو دسته را مجبور به انتخابشان کرد عشق بود؛ عشق به خیر یا شر.

عده‌ای از لشکر امام در روز عاشورا از یاری امام دست برداشتند و گروهی از یزیدیان نیز در روز عاشورا به امام پیوستند. این نشان می‌دهد که خیر و شر با هم اقتضای تعین و ظهور هستند و در میادین امتحان آن به آن، امکان انتخاب یکی از این دو را داریم. پس حق و باطل علی‌الاتصال با ما هستند.

باطل همان امور فانی و از بین رفتنی‌ است. البته نه اینکه پدر، مادر، ابزار و به طور کلی دنیا باطل باشد. بلکه اگر در استفاده از ابزار و دنیا به حرکتمان به سمت ابدیت نظر نداشته باشیم با باطل حرکت می‌کنیم. یعنی یا به پشت سرمان نگاه می‌کنیم و یا به آینده. درحالی‌که باید تمام نظرمان به آن «من» باشد که در حرکت است و اگر با توهمِ گذشته و آینده انتخاب کنیم گرفتارِ شرّیم.

مثل یزیدیان که با توهم آرزوهای آینده و رسیدن به مال و مقام، جنگ با امام را انتخاب کردند و به هیچ یک از آرزوهایشان نیز نرسیدند. درمقابل، امام و یارانش بی آنکه در توهم گذشته و آینده باشند فقط به وظیفه توجه کردند. وظیفه را این دیدند که به سمت کوفه بروند. هر چه می‌خواهد پیش بیاید. در میانۀ راه متوقفشان کردند و آب را بر آن‌ها بستند. وظیفه را در این دیدند که به سمت مدینه برگردند. اما دشمن اجازه نداد. اینجا وظیفه را در این دیدند که آغازگر جنگ نباشند. وقتی هم دشمن تیر انداخت وظیفه‌شان این بود که دفاع کنند و کردند. آن هم نه برای حفظ بدن؛ بلکه برای هدف. اگر هزار روز هم می‌گذشت و دشمن تیری نمی‌انداخت محال بود امام تیری بیندازد و تنها به وظیفه‌اش که ارشاد و هدایت دشمن بود می‌پرداخت. لذا تا آخرین لحظه ذکر زبان حضرت، این بود: لاحول و لاقوة الا بالله؛ یعنی فقط انجام وظیفه.

ما نیز نه به گذشته بنگریم و نه به آینده. فقط به وظیفه‌ای که در حال باید انجام دهیم نظر داشته باشیم. مثل اینکه وقتی الآن تشنه هستیم همین الآن آب می‌خوریم و نمی‌گوییم دیروز آب خوردم یا اینکه فردا می‌خورم. چون دیروز و فردا کاری برای تشنگی ما نمی‌کنند. الان آب جلوی ماست و وظیفه‌مان است که آن را بخوریم.

ما چون نمی‌دانیم عاقبتمان چه می‌شود باید همیشه وظیفه‌مان در حال را بنگریم و نه گذشته و آینده را. باید اختیارمان را به دست قلبمان بدهیم که حقیقت انسان کامل و عرش الهی است. بقیۀ کارها با خودش.

همۀ انسان‌ها در کنار اسماء الهی، حیات، بقا و در یک کلام، وجود، ابزار را هم با خود دارند و تنها کسی که بی‌ابزار ظهور می‌کند ذات حق‌تعالی است. کار ما این است که تمام ابزارها را برای مراقبت از وجودمان به کار بگیریم.

 

[1] - سورۀ ابراهیم، آیۀ24: ريشه‌اش استوار و شاخه‌اش در آسمان است.

[2] - خطبۀ 1 نهج‌البلاغه

[3] - فرازی از زیارت جامعۀ کبیره

[4] - الکافی، ج1، ص154

 



نظرات کاربران

//