بازشناسی تاریخ مدینه

بازشناسی تاریخ مدینه

در جلسۀ اول بحث «بصیرت» (25 جمادی‌الاول 1441) به تبیین موضوع «بازشناسی تاریخ مدینه» می‌پردازیم.

ایام عزای حضرت مادر است و ایام پیگیری اخبار مدینه. اما نه فقط برای بروز احساسات و عواطف در مظلومیت آن محور و مرکز هستی؛ که تاریخ صرفاً قصه‌ای شامل حوادث و پدیده‌های مختلف نیست که اتفاق افتاده و تمام شده باشد، بلکه کتابچه‌ای است از سرنوشت انسان‌ها که به دست خودشان و براساس سنت‌های الهی نگاشته‌اند و ما برای انتخاب درست، ناگزیریم از اینکه روند حرکت نوع انسان را در این کتابچه بخوانیم و بشناسیم.

خوشبختانه این تاریخ برای عموم انسان‌ها و به طور خاص برای شیعه ترسیم شده است. طوری که می‌توان قدم به قدمِ حرکت رهروان صراط مستقیم و نیز حرکت گمراهان و اهل باطل را در آن دید. پس حتی اگر دیگران می‌توانستند برای هلاکت خود عذری بیاورند - که البته به دلیل وجود فطرت، هیچ‌کس عذر ندارد- برای شیعه هیچ عذری نیست.

فقط باید بدانیم قرار نیست جزئیات حوادث تاریخ عیناً تکرار شود. پس اگر به دنبال جزئیات قضایا و تقلید در ظواهر باشیم، به جایی نمی‌رسیم؛ چون ظاهر وظایف و حرکت نوع انسان در زمان‌های مختلف، همیشه یکسان نیست. اما خط کلی تاریخ، روشن است و می‌توانیم در جزئیات زمان خود به آن شاهراه وصل شویم و وظیفه‌مان را تشخیص دهیم.

به عنوان مثال اگر خط کلی تاریخ را بشناسیم، دیگر نمی‌گوییم: خوش‌به‌حال شهدا که میدان جهاد برایشان باز شد و به فیض عظمی نایل شدند! بلکه می‌دانیم جهاد و شهادت فقط در میدان جنگ نظامی نیست، بلکه سفرۀ جهاد همواره به شکل‌های مختلف باز است و هر لحظه می‌توان شهید شد و به ملاقات خدا رسید.

با این مقدمه، به مدینه می‌رویم که اصل تاریخ شیعه از آنجا شکل گرفته است؛ در همین روزها که اوج امتحان ولایت بود. به حکم "فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصارِ"[1] صفحات تاریخ مدینه را ورق می‌زنیم، برای سیر در فلسفۀ حرکت انسان‌هایی که در میدان نور و سعادت بودند و با دست خود، راه صعود و پرواز را بر خود بستند و سقوط کردند! نه برای اینکه بدانیم چه اشخاصی سقوط یا صعود کردند؛ بلکه هدف، بازشناسی انتخاب‌های خودمان است.

می‌خواهیم در این برهۀ آخرالزمانی، وجوه مشترک و وجوه امتیاز خود را با آن‌ها بشناسیم؛ کسانی که مثل ما در جامعۀ اسلامی زندگی می‌کردند و بعد بهشت سعادت را بر خود حرام نمودند، جز اندکی که پایمردانه پای ولایت ماندند.

مدینه در آن زمان، جامعه‌ای از بهترین‌ها بود. عده‌ای، از مهاجرین بودند که اسلام آورده و ده سال با پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) امتحان شده بودند و آن‌قدر او را می‌شناختند و قبول و باور داشتند که خانه و زندگی و قوم و شهرشان را رها کردند تا با او هجرت کنند. عده‌ای هم انصار بودند که سال‌ها انتظار پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) را کشیدند و آن‌قدر باورش داشتند و مشتاقانه از او استقبال کردند که همه چیز خود را در اختیار ایشان و مهاجرین قرار دادند.[2]

با این اوصاف، مدینه در آن زمان، جامعه‌ای بود پر از شناخت و باور، پر از اطاعت و محبت؛ نسبت به رهبری که محور جامعه بود و همۀ زوایا حول او حرکت می‌کردند. همه، سر و دست می‌شکستند که پشت او نماز بخوانند، با او نشست و برخاست کنند، در کنارش بجنگند و... .

در همین فضا، واقعۀ غدیر هم اتفاق افتاده و رهبر بعدی برای پس از ختم رسالت معرفی شده بود. همگان نیز با او بیعت کرده بودند. آن هم نه جاهلانه؛ بلکه سال‌ها خانوادۀ پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) و رفتار او را با آن‌ها دیده بودند و می‌دانستند این خاندان(علیهم‌السلام) سیره‌شان چیست و چه جایگاهی نزد خدا و رسولش دارند.

 

حال، پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) از دنیا رفته بود. به نظر شما از مردم آن جامعه چه انتظاری می‌رفت؟

اما امان از انسان، این اعجوبۀ خلقت که همیشه می‌تواند خلاف انتظار، عمل کند! همان مردمی که دوست و دشمن را شناخته بودند و عشق و عقاید مشترک داشتند، به محض رحلت پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) متفرّق شدند. همان اهل نماز و روزه و حج و اهل جهاد و انفاق و هجرت. حتی خواصی که همیشه با پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) بودند و خیلی‌ها غبطه‌شان را می‌خوردند، پیکر او را گذاشتند و رفتند و به رهبری که با او دست بیعت داده بودند، پشت کردند.

اما ریشه‌اش چه بود؟ فکر می‌کنید چه چیز باعث شد علی(علیه‌السلام) تنها بماند و دختر پیامبر(سلام‌الله‌علیها) "عَجّل وفاتی" بگوید؟ کجا رفت آن شور مردم که درِ خانۀ بانو را از پاشنه درمی‌آوردند، از بس برای سؤال و مشاوره به او رجوع می‌کردند؟ چرا سقیفه بنا شد؟ دلیل بی‌تفاوتی مردم نسبت به رهبرشان چه بود؟

آیا آن‌ها از اول، دشمن و منافق بودند و تا آن زمان، نیت خود را پنهان کرده بودند؟ که اگر چنین بود، نمی‌توانستند همه چیزشان را به خاطر پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) رها کنند! آیا حضرت علی(علیه‌السلام) و همسرش زهرا(سلام‌الله‌علیها) از دین برگشته بودند که مردم از آن‌ها روی گرداندند؟ یک‌شبه وضع اقتصادی‌شان تغییر کرده بود؟ این‌گونه هم نبود. پس چه شد؟! دلیل این‌همه تغییر چه بود؟ چه کم داشتند که عشق و باورشان در این میدان، کار نکرد؟

پس از خطبۀ فدکیه، خلیفۀ اول در مسجد مدینه در جمع مهاجرین و انصار، خدا و رسولش و حتی سخنان بانو را تصدیق کرد و ایشان را معدن حکمت، موطن هدایت و رحمت و ستون دین خواند. اما گفت: آنچه من کردم، نظر این مردم بود، نه خودم! یعنی جایگاه فاطمه(سلام‌الله‌علیها) را خوب می‌شناخت و نمی‌خواست قبول کند که در مقابل او ایستاده است!

آن‌گاه بانو خطاب به مردم فرمود: «چه زود به سوی قوم باطل رفتید و جان خود را ورشکست کردید! قرآن که خوانده‌اید! پس چرا سخنان مرا انکار می‌کنید؟ مشکل از فعل و فکر شما نیست؛ قلبتان زنگ زده است!»[3]

اگر تمام خطبه‌های حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) در آن روزها را مرور کنیم، می‌بینیم حرفی دربارۀ آتش و میخ در و پهلوی شکسته نیست. معلوم می‌شود هدف بانو درددل و گلایه نبوده و نمی‌خواسته‌اند از آنچه در تاریخ تأثیر ندارد، چیزی بگویند؛ که اگر می‌گفتند، بعید نبود ما باز دنبال همان اتفاقات باشیم و چون ظاهراً در آن میدان قرار نمی‌گیریم، دیگر احساس وظیفه نکنیم و در عین حال، خود را محبّ و مؤمن بدانیم.

اما این سخنان، جایی برای شانه خالی کردن نمی‌گذارد. زیرا ناگفته پیداست احوال اهل مدینه، بی‌شباهت به حال ما نیست. در عصر غیبت هم جایگزین امام معصوم و محوری که می‌توانیم در تداوم خط غدیر به آن رجوع کنیم، رهبر ولیّ‌فقیه است. پس ما نیز باید بدانیم چرا امروز علی‌رغمِ داشتن محور مشترک ولایت، وحدت نداریم و سریان ولایت را در مصادیق گوناگون پیدا نمی‌کنیم؛ و ظاهراً با علی(علیه‌السلام) هستیم، اما در خط علی(علیه‌السلام) نمی‌رویم.

این خطبه‌ها به ما می‌گوید: حتی اگر هم علم داریم، هم عمل داریم، هم اعتقاد، به خود نبالیم؛ قلبمان را بپاییم که اعمالمان براساس نیت و انگیزۀ درست هست یا نه؛ که اگر نبود، در میدان ابتلا هم تشخیص نمی‌دهیم انتخاب درست ولایی براساس عشق و باورمان چیست؛ چون همه چیز را در ظاهر دیده‌ایم و بدون تعقل فقط تقلید ظاهری کرده‌ایم. این می‌شود که درست و غلط را هم طبق هوای نفسمان می‌بینیم، نه طبق نظر ولایت.

پس مشکل، بی‌دینی، بی‌عملی، جهل، ارتداد یا خیانت نیست؛ بلکه می‌توان ظاهراً عالم و دین‌دار بود، اما به خود و جامعه ضرر رساند و با داشتن ضدّارزش درونی، هر ارزشی را در بیرون داشت! مشکل، بی‌بصیرتی است که هم در نفی باطل و دشمن و هم در تأیید حقّی که برایمان روشن است، آن‌قدر چون و چرا می‌کنیم و توجیه می‌آوریم تا خواست نفسمان را انجام دهیم؛ چه در امور فردی و چه در امور اجتماعی.

به راستی ما جامعۀ حزب‌اللهی در سیاست چگونه عمل می‌کنیم؟ وقتی یک رهبر را شناختیم و پذیرفتیم، وقتی با او بیعت کردیم، چرا این‌قدر تزلزل داریم؟ با یک اتفاق، داغ می‌کنیم و با اتفاق دیگر یخ می‌زنیم! اگر او طبق خواستِ ما رفت، مطیعیم و اگر نه، شک می‌کنیم که چه باید کرد! اصلاً خط سیاسی ما را رهبر ولایی تعیین می‌کند یا این حزب و آن حزب در داخل یا خارج؟ چگونه می‌خواهیم خود را برای یاری امام زمان(عجّل‌الله‌فرجه) آماده کنیم؟!

از سیاست هم که بگذریم، تمام جزئیات زندگی همین است. وقتی محوری به عنوان مکتب شیعه داریم، چطور در مشکلات سرگردان می‌شویم؟ مگر در فقه، جایگزینی جز مراجع تقلید داریم که احکام زندگی‌مان را روشن کنند تا لااقل به طور نسبی بدانیم که درست عمل می‌کنیم و از تشتّت رها شویم؟ پس چرا این‌همه عشق و باور، در میدان امتحان به ما نور تشخیص نمی‌دهد؟ چرا هنوز اعتراض و سؤال داریم؟

فکر نکنیم همین که خیلی چیزها بدانیم و حتی تاریخ مدینه را بخوانیم، کافی است و دیگر در هر میدانی قرار بگیریم، می‌توانیم وظیفه‌مان را تشخیص دهیم و به آن عمل کنیم. اگر بصیرت نداشته باشیم، در میدان امتحان، دانسته‌هایمان را توجیه می‌کنیم و آن‌قدر از این و آن می‌پرسیم تا یکی راهِ دررویی پیش پایمان بگذارد. اما اگر بصیرت باشد، اصلاً برایمان سؤال ایجاد نمی‌شود که بخواهیم بپرسیم و باطل حتی با هر توجیه دینی جلوه کند، قدمی دنبالش نمی‌رویم.

 

این همان کلیدی است که امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) فرمود؛ اما اهل مدینه، رمزش را نگرفتند! او فرمود:

«حافظان سرّ پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) می‌دانند که من هرگز لحظه‌ای خدا و رسولش را رد نکرده‌ام و به کَرم الهی با نفس خود، او را در میادینی که شجاعان لرزیدند و عقب کشیدند، یاری کرده‌ام. آن‌گاه که از دنیا می‌رفت، سرش بر سینۀ من بود و نفسش در کف من جاری شد؛ پس آن را بر روی خویش کشیدم. به یاری ملائکه غسلش دادم؛ درحالی‌که در و دیوار، ناله می‌زدند. ملائکه می‌آمدند و می‌رفتند و بر او نماز می‌خواندند؛ تا آنکه او را دفن کردیم.

با این وصف، چه کسی در مرگ و زندگی، از من به او سزاوارتر است؟ پس با بصیرت حرکت کنید و با نیت صادق به جهاد با دشمن بروید؛ که به خدای یگانه سوگند، هرآینه من بر جادۀ حقّم و آنان بر پرتگاه باطل‌اند. دیگر شنیدید چه گفتم!»[4]

آری؛ دین‌داری این است که حکم خدا را در هر میدان جزئی بیابیم و به آن عمل کنیم؛ نه اینکه فقط مفهومش را بدانیم و در ذهن به آن معتقد شویم، اما در میادین جزئی، هوای نفس، وظیفه‌مان را تعیین کند! رد نکردن خدا و رسول یعنی در برابر حکم دین که به آن علم و باور داریم، هزار علامت سؤال و اعتراض نداشته باشیم و فکر نکنیم خودمان بهتر می‌دانیم؛ یعنی نفسمان قدم به قدم از حق تبعیت کند، نه اینکه فقط در عمل، تقلید ظاهری کنیم.

اگر صِرف تقلید ظاهری هنر بود، اهل مدینه هم ظاهرشان دینی بود و با همان ظاهر، دست علی(علیه‌السلام) را بستند و فاطمه(سلام‌الله‌علیها) را به شهادت رساندند! مهم این است که ببینیم نفسمان چقدر در خط اوست و نسبت به حکمش سلم و تبعیت محض دارد. یعنی ولایت باید در نفس ما جاری شود، نه فقط در صورت کارهایمان؛ تا نخواهیم جز آنچه او می‌خواهد و اطاعت ظاهری‌مان نیز از نفس مطیعمان برآید، نه از تقلید بی تعقل مثل اهل مدینه.

این، اصل و حقیقت بصیرت است. خوب بیندیشیم. به خودمان رحم کنیم! عمرمان در حال گذر است و هر لحظه به پیشگاه حق می‌رویم که تا ابد در محضر و منظر او باشیم. ببینیم با چه نفسی می‌خواهیم با او روبه‌رو شویم؟

 


[1]- سورۀ حشر، آیۀ 2 : پس ای اهل بصیرت، عبرت گیرید.

[2]- برخی از یهود و نصارا نیز در مدینه بودند که ابتدا کارشکنی‌هایی کردند؛ اما بعد پذیرفتند که جزیه دهند و مانع اسلام نشوند.

[3]- الإحتجاج على أهل اللجاج، ج1، ص106.

[4]- نهج‌البلاغه، خطبۀ 197.

 



نظرات کاربران

//