شرح فرازی از مناجات شعبانیه
(خلاصه جلسه دوم)
(سخنرانی سرکار خانم لطفیآذر در شهر میانه، 8 شعبان 1436)
اختیار و توهّم استقلال
گفتیم شرط اول عروج، یقظه است؛ و یقظه، رسیدن به این نگاه است که انسان، هستی و خود را ظهور حق ببیند. چون در تمام هستی، یک ظهور اتفاق افتاده که تا ابد هست و همان، "...كُلَّ یوْمٍ هُوَ فی شَأْنٍ"[1] است.
مثل اینکه ما یک بار متولد میشویم و تا زمان مرگ، ظهورات "منِ" ما بدون انقطاع، ظهور پیدا میکند؛ در جسم و خیال و عقل، دیدنها، شنیدنها، گفتنها، خیالات، اندیشهها، حبّ و بغضها و... . اما با این همه کثرات بینهایت، "منِ" ما یکی است و خودمان چندتا نمیشویم. از مثال که بگذریم، حق در هستی، یک بار تجلی کرده و با آن تجلی، تمام بینهایت مراتب به ظهور رسیدهاند؛ اما خود او، حقیقت واحدی است که هرگز اسیر و آلودۀ کثرت نشده و نخواهد شد.
ظهورات، عینربط و عیننیاز به او هستند؛ اما او هیچ نیازی به آنها ندارد و عین غنا و البته عین محبت و رأفت نسبت به آنهاست. لذا هرچه دارد، به آنها نیز داده و درواقع خودش با آنهاست و هرگز جدا نمیشود. حال، بیندیشید که اگر خدا به آنها اختیار دهد تا داراییشان را به ظهور برسانند یا نرسانند، به این معنی است که آنها مستقل شدهاند؟
ناسوت، آغاز حرکت صعودی انسان برای رسیدن به ذات است. نه اینکه ذات مستقل پیدا کند؛ بلکه تا ذات حق را درک کند و تمام قدرت و کمال ذات، در او به عینیت و فعلیت رسد. یعنی جایی که تمام توهّمها، سوءتعبیرها، سوءفهمها، خودْ دیدنها و نگاههای غلط کنار میرود و انسان با رؤیت ذات حق، خلیفةالله میشود.
انسان اگر به جبر به اینجا برسد، درکی از هستی نخواهد داشت. مثل اعضا و قوای بدن ما، که اختیاری ندارند و نمیتوانند در مقابل ارادۀ ما بایستند؛ لذا درک و لذتی هم از آنچه میکنیم، ندارند. از این رو خداوند، انسان را مختار کرده و در ناسوت، به او اجازه داده که مَظهرش شود؛ اما مجبورش نمیکند. اینجا شائبۀ استقلال پیش میآید و انسان فکر میکند خودش است؛ فکر میکند خدا، امر را به او تفویض کرده که هرچه خواست، بکند؛ حال آنکه این، سوءفهم و توهّمی بیش نیست و نتیجهاش تحریف اختیار و سوء انتخاب. گناه و مخالفت، از اینجا آغاز میشود؛ اما حقیقی نیست.
وجود انسان، جامع تمام مراتب وجود است؛ که در نزول، فقط تعین علمی است و در صعود باید به عینیت برسد. مثل دانۀ گیاه که ریشه و ساقه و برگ و میوه را در درون خود دارد، فقط باید بارور شود؛ و همین است فرق دانه با ریگ بیابان. اما این دارایی، مظروف وجود انسان نیست که امکان جداییاش باشد؛ بلکه نحوۀ بودنش است و از این رو مخالفت وجود، جز توهّم نیست. مثل آب که نحوۀ بودنش تری است و نمیتواند باشد و تر نباشد.
دانه برای ظهور درونش، باید در خاک برود؛ و ابتدا از خوابِ اینکه "من فقط پوسته هستم" بیدار شود. انسان نیز در خاک ناسوت، باید از خوابِ اینکه فقط بدن و ماده است، بیدار شود؛ آن گاه به دنبال مسیری میرود که پوسته را کنار بزند و تعین علمیاش را به تعین عینی برساند. یعنی همین نگاه درست به نحوۀ بودنش، مساوی میشود با "تا ابد، عمل درست" و در این راه، آفات و موانع را هم کنار میزند.
البته یکباره و معجزهآسا نمیشود به اینجا رسید. کار به تدریج است؛ سیر میخواهد، فراز و فرود دارد و باید منازل طی کرد. اجل مسمّی، مدت زمان و مقدار حرکت لازم برای رسیدن به تعین عینی و "إِلَیهِ راجِعُونَ" است؛ برای اینکه یک دانه، به درختی پر از میوههای پردانه تبدیل شود. اگر انسان براساس آگاهی برود، به خدا وصل میشود و سیرش بینهایت است؛ چون وقتی یقظه پیدا کرد، در فعل هم کم آورد، کمالاتش از بین نمیرود و میتواند جبران کند؛ مثل دانه که وقتی شکافت و ریشه داد، از خشکی پاییز و زمستان هم عبور میکند و دوباره ثمر میدهد.
این ثمردهی، قضای خداست؛ راه ظهورش چیست؟ حرکت در قدَر تکوینی یعنی همان عمر و اجل مسمّی با قدَر تشریعی یعنی شریعت و بایدها و نبایدهای الهی. غایت این سیر هم، تعین عینی و آغاز سیر بینهایت است.
البته این، سیر محبّین است. اما اصحاب شِمال هم حرکت میکنند؛ منتها در خواب و در سجن پوسته. پوسته، ریشه نمیشود؛ اما معدوم هم نمیشود و اگرچه فاسد شود، باز هست. منتها در عذابِ اینکه آنچه میتوانست باشد، نشده است!
حال، دلیلِ ماندن در پوسته چیست؟ اینکه انسان، زادۀ طبیعت است و ابتدا، بُعد طبیعیاش را مییابد؛ لذا فکر میکند همه چیزش همان است. حتی محبّان هم در آغاز، وجود واحد خود را نمیبینند. اما بلوغ دینی، سنّ بیداری و آغاز حرکت آگاهانه است. هرکس در این دوره بیدار نشود و به راه نیفتد، حبّ نفس که امری فطری است، در او منحرف میشود و او فکر میکند باید فقط همین جسم و بُعد مادیاش را دوست بدارد و برای حفظ آن، هر مانع و مزاحمتی را کنار بزند. شیطان هم به سراغش میآید و تمام حبّی را که او از خدا گرفته، مشغول دنیا و جسمش میکند.
پس اینجا هم نگاه غلط است که انسان را به فعل غلط، گناه و مخالفت، و ظلم به خود و دیگران میکشاند. البته اصل کمالطلبی و آرزوی بقا، فطری است؛ اما آنکه دنیا را کمال باقی خود میبیند، این خواست فطری را غلط جهت داده و غافل است از اینکه دنیای محدود، نمیتواند خواستهای نامحدود انسان را برآورده کند؛ درنتیجه او را دچار خلأهای توهّمی میکند و به اضطراب و تنازع با خود و دیگران میاندازد. و این است زیانکاری انسان که قرآن میفرماید: "إِنَّ الْإِنْسانَ لَفی خُسْرٍ"[2]؛ مگر کسانی که بیدار شوند و به فطرت خود، آگاهی پیدا کنند.
به راستی هریک از ما در هر سنّی هستیم، تا کنون بیشترین وقت و انرژی را برای کدام بُعد وجودمان ریختهایم؟ و اکنون آثار کدام یک را در خود داریم و مییابیم؟ جلوات ماده، فانیاند و بقا ندارند؛ پس هرچه تلاش کرده باشیم، نمیتوانیم آنها را برای خود نگه داریم. لذا حال که فهمیدهایم، باید برگردیم و نگاهمان را درست کنیم. اما اگر برای درک بقای وجود، تلاش کرده باشیم، امروز وسعت وجود و تعین الهی داریم و در مسیر بینهایت ثمردهی اسماء، حرکت میکنیم.
[1]- سوره رحمن، آیه 29 : هر روز، او در شأن و کاری است.
[2]- سوره عصر، آیه 2 : همانا انسان در زیانکاری است.
نظرات کاربران