شرح فرازی از مناجات شعبانیه
(خلاصه جلسه سوم)
(سخنرانی سرکار خانم لطفیآذر در شهر میانه، 9 شعبان 1436)
خوبی از خودش است
دانستیم خطا و گناه، ناشی از یک سوءتعبیر و سوءتفاهم از هستی است. همین نگاه غلط، عامل تمام ضعفها، ترسها، ناامیدیها، افسردگیها، رذایل اخلاقی، ضیق وجودها و "نمیتوانم"هاست. اشکال کجاست؟ نظر استقلالی به خود و غیر و غفلت از ارتباط ظهوری تمام هستی با حضرت حق. اشکال اینجاست که ما خود و غیر را به طور مستقل، صاحباثر میدانیم و لذا پدیدهها را معلول خود میبینیم؛ حال آنکه ما، ظهوری بیش نیستیم.
این خواب غفلت، نه خواب روح است -که روح، خواب ندارد- و نه خواب جسم است -که جسم، خواب دیگری دارد-. این، خواب نفس است؛ نفسی که به ناسوت آمده تا تعین عینی بگیرد. این، إنانیت علمی است، یا خودی در نگاه و بینش؛ که پیامدش إنانیت اخلاقی و عملی است. بر همین اساس است که میگوییم در غرب اگرچه اخلاق ظاهری تحسینبرانگیز باشد، ریشه در إنانیت دارد و سود و زیان شخصی است که افراد را به رعایت قانون میکشاند. در دینداران هم این إنانیت، افراد را به عُجب و ریا و تکبر میاندازد. دقت کنید این رذایل، برای اهل دین است، نه بیدینان!
این از آن روست که اخلاق و عبادت را در خواب دارند. خوبی را دوست دارند و میکنند؛ اما نمیخواهند بین خودشان و خدا مخفی بماند. میخواهند خوبیها را به نام خودشان ظهور دهند؛ و نتیجۀ قطعی این امر، طمع از خدا و غیر است. دیگر انتظار دارند خدا در دنیا و آخرت، مراد دلشان را بدهد و مردم هم قدر خوبیهای آنها را بدانند و در حقّشان بدی نکنند. حال آنکه خوبی، ظهور حقّ است؛ بندگان هم ظهوری بیش نیستند و از خود، چیزی ندارند.
میبینیم این نوع اخلاق و عبادت، به جای اینکه قیود را بشکند و انسان را رهاتر و به ادراک حضور حق نزدیکتر کند، بر قیود فرد میافزاید و او را دورتر میکند. شاید بگوییم: من میدانم خوبی از خداست. اما اگر واقعاً میدانیم، پس چرا همواره "خود" را نشان میدهیم؟ چرا از دیگران توقع قدردانی و پاداش داریم و اگر توقعمان برآورده نشود، فشار میکشیم و احساس میکنیم خوبیمان هدر رفته است؟
کافی است در جمع، کسی از کار خود بگوید؛ همه وسط میآییم و اظهار فضل میکنیم! واقعاً نمیتوانیم خوبی خود را نگه داریم. در هر صنف که باشیم، مدام از کار بقیه اشکال میگیریم، تا کامل بودن خود را ثابت کنیم. چرا نمیتوانیم خدا را نشان دهیم؟ چون "خود"مان هستیم. خیلی هم بخواهیم انصاف به خرج دهیم، میگوییم خدا به من توفیق داد که این کار را بکنم. اما مگر معرفت و تشخیص و قدرت عمل را هم خدا نداده؟ پس چرا همه را به نام خود جعل میکنیم و نه تنها در معرض دید بقیه، بلکه در دیوار قلب و نیتمان هم تابلو میزنیم تا خودمان هم فکر کنیم خوبی از خودمان است؟!
بدانیم خوب و زیبا، یکی است و او اگر خودش بخواهد، زیباییاش را از طریق ما رو میکند، بی آنکه ما "خود" را زیبا ببینیم. در مناجات شعبانیه میخوانیم:
"إِلَهِی إِنَّ مَنْ تَعَرَّفَ بِکَ غَیرُ مَجْهُولٍ، وَ مَنْ لَاذَ بِکَ غَیرُ مَخْذُولٍ، وَ مَنْ أَقْبَلْتَ عَلَیهِغَیرُ مملوکٍ؛ إِلَهِی إِنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِکَ لَمُسْتَنِیرٌ، وَ إِنَّ مَنِ اعْتَصَمَ بِکَلَمُسْتَجِیرٌ."
بگذار خدا، تو را بشناساند؛ نه خودت! که هرکس را خدا بشناساند، غریب و ناشناخته نمیماند. تمام خوبیها را دارد، اما هیچ حسابی برای خود باز نمیکند. عمل خیر فراوان دارد؛ اما دستاویزش و پناهگاهش خداست، نه عملش: "بِکَ". چنین فردی مملوک هیچ کس و هیچ چیز نیست جز خدا؛ اگرچه ظاهراً در بند باشد.
ما فکر میکنیم مالکیم؛ اما به بادی میلرزیم و اسیر یک "بالای چشمت ابرو" هستیم و در بند یک تعریف و تمجید. مالک، کسی است که هیچ چیز او را به هم نریزد و ناآرام نکند؛ نه ذمّ و اعتراض، نه مدح و تأیید. مالک، بانویی است که در زنجیر اسارت، تمام کربلا و اتفاقاتش را "جمیلا" میبیند و درونش مملوک هیچ سختی و فشاری نمیشود.
پس دانستن، کافی نیست؛ باید نگاهمان این باشد. ما میدانیم همه چیز از خداست؛ اما از زمین و زمان، توقع داریم. در ماده هم اگر نخواهیم، در معنا توقع داریم. ما حتی امام را برای خودمان میخواهیم، نه برای خودش؛ و اگر کمترین کاری برای او بکنیم، توقع داریم چند برابر خوبیمان را جبران کند. حال آنکه همۀ ما، مثل پیکرهای برای روح و حقیقت امام هستیم و توقع ما از او، مثل توقع دست و پا و چشم از نفس ناطقه است. مثل این است که جوارح ما، ما را برای خودشان بخواهند؛ حال آنکه آنها برای ما و به واسطۀ ما هستند.
بنابراین مشکل کار، مشکل معرفتی و بینشی است؛ پس حلّ آن هم مجاهدۀ بینشی و معرفتی میخواهد. باید از خواب غفلت، بیدار شویم و چشممان را به حقیقت باز کنیم. در شعبانیه هم میخوانیم:
"إِلَهِی لَمْ یَکُنْ لِی حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِیَتِکَ، إِلَّا فِی وَقْتٍ أَیقَظْتَنِی لِمَحَبَّتِکَ وَ کَمَا أَرَدْتُ أَنْ أکُونَ کُنْتَ."
یعنی برای رهایی از معصیت، راهی ندارم جز یقظه و بیداری، آن هم بیداری به محبت تو؛ تا بتوانم آن گونه باشم که تو میخواهی.
خداوند در نزول، همه چیز به انسان داده و او را ظهور تامّ خود قرار داده است. در صعود نیز اوست که درون بنده را شکوفا میکند و به اوج میرساند. پس سالک اگرچه آنبهآن پیشرفت معنوی میکند؛ اما هرچه به دست میآورد، باید فقر و نیاز درونیاش به خدا را بیشتر ببیند و "خود" را بیشتر کنار بکشد تا حق، بیشتر ظهور کند؛ که این یعنی توجه مستمر به حق حتی در نفس کشیدن. اینجاست که پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله)میفرماید: لقمهای در دهان نگذاشتم که یقین داشته باشم از گلو پایین میرود؛ چون هر لحظه امکان مرگ هست[1].
ما نیاز مستمر و لحظه به لحظه به حق داریم. مثل نیاز و اتصال جسم به نفس ناطقه و روح؛ که حتی وقتی زمین بخورد، هرچه هم دارو و درمان کند، تا نفس ناطقه نباشد، فایده ندارد. مگر جسم مرده یعنی از روح جدا شده، درمان میشود؟! به خاطر این نیاز مستمر، باید توجه مستمر و لحظه به لحظه به حق داشته باشیم و دست تصرّف و هدایت او را سابق بر هر چیز ببینیم. باید همه چیزمان را "لله" بکنیم؛ آن هم به عمل، نه به حرف. این همان یقظه است.
[1]- بحار الأنوار، ج70، ص166.
نظرات کاربران