13 ربیع - احساس یا عاطفه؟

احساس یا عاطفه؟

 

در ادامۀ بحث  «شیطان شناسی» (جلسۀ  نودم ،13 ربیع 1438) به تبیین موضوع «احساس یا عاطفه؟» می‌پردازیم.

از امام باقر و امام صادق(علیهماالسلام) روایت شده است: "إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ مُحَمَّداً(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) مِنْ‏ طِينَةٍ مِنْ‏ جَوْهَرَةٍ تَحْتَ الْعَرْشِ؛ وَ إِنَّهُ كَانَ لِطِينَتِهِ نَضْجٌ فَجَبَلَ طِينَةَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ(علیه‌السلام) مِنْ نَضْجِ طِينَةِ رَسُولِ اللَّهِ(صلّی‌الله‌علیه‌وآله)؛ وَ كَانَ لِطِينَةِ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ(علیه‌السلام) نَضْجٌ فَجَبَلَ طِينَتَنَا مِنْ فَضْلِ طِينَةِ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ(علیه‌السلام)؛ وَ كَانَتْ لِطِينَتِنَا نَضْجٌ فَجَبَلَ طِينَةَ شِيعَتِنَا مِنْ نَضْجِ طِينَتِنَا. فَقُلُوبُهُمْ تَحِنُّ إِلَيْنَا وَ قُلُوبُنَا تَعْطِفُ عَلَيْهِمْ تَعَطُّفَ الْوَالِدِ عَلَى الْوَلَدِ؛ وَ نَحْنُ خَيْرٌ لَهُمْ وَ هُمْ خَيْرٌ لَنَا وَ رَسُولُ اللَّهِ(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) لَنَا خَيْرٌ وَ نَحْنُ لَهُ خَيْرٌ."[1]

همانا خداوند محمد(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) را از طینتی از جوهره‌ای در زیر عرش آفرید و طینت او نضجی داشت که طینت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را از آن خلق کرد. طینت او نیز نضج و پختگی‌ای داشت که طینت ما ائمه را از اضافی آن آفرید. طینت ما نیز نضجی دارد که طینت شیعیانمان را از آن آفرید. پس قلب‌های آنان به ما گرایش و تمایل دارد و قلب‌های ما به آنان عطوفت و توجه، همچون عطوفت پدر بر فرزند؛ و ما برای آن‌ها خیریم و آن‌ها برای ما خیرند و رسول‌خدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) برای ما خیر است و ما برای او خیریم.

درواقع طینت آن‌ها عالی شد تا بتواند روح عالی‌شان را حمل کند و مظهر شود. آنان اگر چنین طینتی نداشتند، حتی با آن حقیقت نورانی وجودشان نمی‌توانستند کربلایی بیافرینند که تا هزاران سال، دشمن را نیز به راه حق بکشاند. به همین ترتیب طینت و گِل شیعه نیز معمولی نیست، چه رسد به دلش؛ چون روحی که توانسته ولایت را حمل کند، در طینتی نورانی به ظهور می‌رسد. طینت شیعه، آماده و مستعد برای دریافت روح است؛ چنان‌که در روایات قبل خواندیم: "شِيعَتُنَا يَنْظُرُونَ بِنُورِ اللَّهِ". برای همین، هم رشد و بهشتش و هم سقوط و جهنمش استثنایی است.

طبق روایت بالا، شیعه، شیفتۀ اهل‌بیت(علیهم‌السلام) است و مبادی میلش به سوی آنان کشیده می‌شود. همان‌گونه که قلب اهل‌بیت(علیهم‌السلام) به شیعه معطوف است و ربط و اتصال دارد. هرچند عشق فرزند به والدین هیچ‌گاه به پای عشق والدین به فرزند نمی‌رسد؛ چون عشق فرزند از سر نیاز است، حال آنکه پدر و مادر به فرزند نیازی ندارند.

گِل حضرات(علیهم‌السلام) با نور خدا پخته شده و نضج پیدا کرده و برای همین عین عشق و محبت‌اند؛ طوری که همۀ جلوات دنیا را به پای عاطفه‌شان می‌ریزند. عاطفه، محوری‌ترین ظهور فطرت در ویژگی‌های جمال الهی مثل گذشت، مهربانی، یاری و در یک کلام، دیگردوستی است؛ دوست و دشمن هم نمی‌شناسد، اگرچه ظهورش برای هرکدام فرق دارد. اما احساس، به غریزه برمی‌گردد و در میدان خودخواهی و سود و زیان شخصی است. امام به همۀ ما عاطفه دارد؛ ولی ما چون آن بُعد خود را که عاشق امام است، نمی‌یابیم، فکر می‌کنیم رابطه‌مان با او در حسّ است و او را احساسی می‌خواهیم. اما چون او در وادی عاطفه است، پیدایش نمی‌کنیم. ازاین‌رو انواع ناپدری‌ها و نامادری‌ها برایمان نقش تعیین می‌کنند؛ که بدترینشان هوای نفس و غریزه‌اند.

مثل ماهیانی که در تمثیل مثنوی خواندیم! دیدیم تنها کسانی نجات پیدا می‌کنند که یا دنبال عاقل می‌روند و به دریا می‌رسند یا اگر عاقل را نیافتند، محتاطانه خود را از خطرها کنار می‌کشند. اما آنان که بهره‌ای از عقل ندارند، به دام صیادان می‌افتند و اسیر نامادری و ناپدری می‌شوند. از همین روست که بی عقل، هر عملی انجام دهیم، به جایی نمی‌رسد.

عقل می‌گفتش: حماقت با تو است / با حماقت، عقل را آید شکست

عقل را باشد وفای عهدها / تو نداری عقل، رو ای خَربَها!

عقل را یاد آید از پیمان خود / پردهٔ نسیان بدَراند خِرد

چون که عقلت نیست، نسیان، میر توست / دشمن و باطل، "کُنِ" تدبیر توست

این‌ها مقیاس است برای ما، که ببینیم چقدر عقلمان را حاکم کرده‌ایم. هرچه عقل ما در احساسات و محدودۀ تولد تا مرگمان زرنگ باشد و فقط به پیشرفت این بُعد بیندیشد، به همان اندازه عهد الست را فراموش کرده و از عاقل حقیقی فاصله گرفته است. اما هرچه حاکمیت احساس در ما کمتر باشد، نشان از این است که الست را یاد می‌کنیم. حال ببینید بیشتر دغدغه‌های ما در چیست و از چه خوشحال و ناراحت می‌شویم.

اگر عقل را حاکم نکنیم، هرچه معارف را بشنویم و بفهمیم، زود از یاد می‌بریم؛ و نماز و قرآن می‌خوانیم، اما در اتفاقات باز حسّمان ظهور پیدا می‌کند و با غلبه بر عقل و عاطفه، امورمان را تدبیر می‌نماید. به عنوان مثال، وقتی می‌بینیم دو نفر با هم آهسته حرف می‌زنند و هرازگاه به ما نگاه می‌کنند، زود احساساتمان به کار می‌افتد و می‌پنداریم صحبتشان دربارۀ ماست، آن هم از نوع بدگویی! لذا نمی‌توانیم بدون کنجکاوی و اینکه فکر کنیم چه می‌گویند و چند و چونش را بسنجیم، از صحنه عبور کنیم. حال آنکه عقل می‌گوید بگذریم و اهمیت ندهیم.

به طور کلی اغلب ما نه در اقبال، عقلمان را به کار می‌اندازیم که نعمت‌های خدا برای چه آمده و چطور باید از آن‌ها استفاده کنیم، نه در ادبار با عقل می‌رویم که ببینیم در سختی‌ها وظیفه‌مان چیست. برای همین، قدرت وجودمان که به اذن خدا "كُنْ فَيَكُونُ" است، در جهت احساس و خواسته‌های باطل پیش می‌رود.

گفتیم طینت شیعه از نور است، اگرچه از مراتب نازل نور؛ لذا محال است اسیر احساسات شود. پس چرا ما با این همه عشق و اعتقاد و با این همه عمل و ظاهر دینی، فرقی با دیگران نداریم؟ مثلاً اگر تصادف کنیم، چه باحجاب و اهل نماز باشیم و چه بدحجاب، خُلقمان تنگ می‌شود، داد و فریاد می‌کنیم و ناسزا می‌گوییم! پس عقلمان کجا رفته است؟ یا اگر جوانی مرتکب خطا شود یا به ما نقد و اعتراض کند، ناراحت می‌شویم و بد برخورد می‌کنیم؛ اگر هم با منطق، جوابمان را بدهد، می‌گوییم: «چه حاضرجواب و بی‌ادب»! حال آنکه اگر خودمان جای او بودیم، شاید پاسخ بدتری می‌دادیم! متأسفانه ما می‌خواهیم همه ما را با نور خدا ببینند، اما خودمان چنین نمی‌کنیم. عقل می‌گوید: راه تربیت درست، علم است با حلم و مدارا، ایجاد شرایط مناسب و برقراری ارتباط درست. ولی ما با احساسات جلو می‌رویم و نمی‌فهمیم چگونه بال و پر جانمان را می‌سوزانیم!

از کمیِ عقل، پروانهٔ خسیس / یاد نارَد ز آتش و سوز و حسیس

چون که پَرش سوخت، توبه می‌کند / آز و نسیانش بر آتش می‌زند

چون که گوهر نیست، تابش چون بوَد؟ / چون مذکِّر نیست، ایابش چون بوَد؟

این تمنّا هم ز بی‌عقلی اوست / که نبیند کان حماقت را چه خوست!

آن ندامت، از نتیجهٔ رنج بود / نه ز عقل روشنِ چون گنج بود

چون که شد رنج، آن ندامت شد عدم / می‌نیرزد خاک، آن توبه و ندم!

چون برفت آن ظلمت غم، گشت خوش / هم رود از دل، نتیجه و زاده‌اش

می‌کند او توبه و پیر خِرد / بانگ "لَوْ رُدُّوا لَعادُوا"[2] می‌زند

آن ماهی که وقتی خود را در دام می‌بیند، از نرفتن با عاقل، پشیمان می‌شود، دلیل پشیمانی‌اش بلایی است که بر سرش آمده؛ وگرنه همان جا اگر از دام رها شود، باز دنبال عاقل نمی‌رود. این پشیمانی، ارزش ندارد. پشیمانی اگر از روی عقل باشد، دیگر نمی‌گذارد آن خطا تکرار شود. اما کسی که دوباره و چندباره خطایش را تکرار کند، پشیمانی‌اش هم از روی احساس و بی‌عقلی است. مثلاً از ترس اینکه آن خطا او را بی‌پول کند یا مشکل دیگری برایش پیش آورد، احساس ندامت می‌کند، نه از اینکه کارش غلط بوده و خدا به آن رضایت نداشته است.

این معیارها را باید وقتی بسنجیم که در اقبال و ادبار دنیا قرار می‌گیریم؛ باید ببینیم آنجا علی‌رغم این‌همه دانسته‌ها و اعتقادات درست، چقدر عقلمان تدبیر می‌کند. ما این چاقو را در دست داریم؛ اما مهم آن است که چاقویمان چقدر قدرت برش داشته باشد. عقل مثل همۀ حقایق وجودی، عینیت دارد و حرف و شعار و لفظ نیست. عینیت را هم باید در مصداق بیابیم، البته نه در جزءجزء ظواهری که می‌بینیم[3].

مصداق عقل همان حقیقت ولایت، انسان کامل و امام است؛ نه فقط جسم امام، بلکه نور حجت که در روایت آمده: اگر لحظه‌ای نباشد، زمین با اهلش از هم می‌پاشد. پس هریک از ما حتی وقتی تنها در خانه نشسته‌ایم، مصداق این نور را در عمق وجود خود داریم. چشم ما که می‌بیند، گوشمان که می‌شنود، قلبمان که می‌تپد، مغزمان که می‌اندیشد و...، همه از اوست که در ما ظهور پیدا می‌کند. اگر بیابیمش، هم‌او می‌گوید چه را ببینیم، بشنویم و... . اما اگر فکر کنیم خودمان می‌بینیم و می‌شنویم و...، هرچه دلمان بخواهد، می‌بینیم و می‌شنویم و... .

پس چرا دین آمده و در بیرون هم ما را راهنمایی می‌کند؟ تا عهد الستی‌مان را به یاد آوریم و حقیقتی را که در درونمان به ما تذکر می‌دهد، ببینیم. پس اگر دین و معارف را تنها با ذهن بگیریم و به جانمان نبَریم، بهره‌ای نداریم. اگر افسوس بخوریم که زمان حضرات نبوده‌ایم و در بیرون دنبالشان بگردیم، احساسی برخورد کرده‌ایم. اما حرکت عاطفی این است که دریابیم او می‌بیند، می‌شنود، حرکت می‌کند و... و بکوشیم قدرت او را در جهت شیطانی به کار نگیریم و در امیال خود محدود نکنیم. ببینیم حرفی که می‌زنیم، جایی که می‌رویم و هر کاری که می‌کنیم، احساسی و غریزی است یا فطری و عاطفی؛ و تنها اگر براساس فطرت بود، انجام دهیم. ممکن است حقّ احساسی‌مان ضایع شود و در این بُعد لطمه ببینیم؛ اما حقّ فطری و وجودی‌مان ظهور پیدا می‌کند و درنتیجه آرامش داریم.

عقل، ضدّ شهوت است ای پهلوان / آن‌که شهوت می‌تند، عقلش مخوان

وهم خوانش، آن‌که شهوت را گداست / وهم، قلب نقد زر عقل‌هاست

بی محک پیدا نگردد وهم و عقل / هردو را سوی محک کن زود نقل

این محک، قرآن و حال انبیا / چون محک، مر قلب را گوید: بیا

تا ببینی خویش را ز آسیب من / که نِه‌ای اهل فراز و شیب من

عقل را گر اره‌ای سازد دو نیم / همچو زر باشد در آتش، او بسیم

وهم مر فرعون عالم‌سوز را / عقل مر موسی به جان افروز را

عقل، حقیقتی جاری و از بین نرفتنی و به شیعه، بسیار نزدیک است. عقل، نقد است و بااصالت؛ اما توهم، نسیه است و تقلّبی. ما اگر بدانیم چیزی توهم است، نمی‌پذیریم؛ لذا شیطان آن را به اسم عقل به ما قالب می‌کند. مثلاً وقتی کسی دربارۀ ما بد می‌گوید و تندی می‌کند، زود ناراحت می‌شویم و می‌پنداریم عاقلانه است که به او رو ندهیم و کارش را به نحوی جبران کنیم! حال آنکه اگر راست بگوید، حق دارد و نباید ناراحت شویم؛ اگر هم اشتباه کند و ما آن‌گونه نباشیم، پس نباید مثل او رفتار کنیم. عقل به ما اجازه نمی‌دهد که در مقابل هر بدی، مقابله به مثل کنیم؛ پس اگر زود از کوره درمی‌رویم و عصبی می‌شویم، یعنی عقلمان فعال نیست.

البته با همۀ بی‌عقلی‌هایی که می‌کنیم، وجودمان هرگز از بین نمی‌رود و به هرحال فردا سمیع و بصیریم. برای همین است که جهنمیان، درد عذاب را می‌چشند. دل ما از ولایت روییده است؛ نباید آن را گِلی کنیم. نگذاریم حبّ قلبی‌مان با این کم‌عقلی‌ها آلوده و معیوب شود. وگرنه امام از لغزش ما و اینکه عقلمان را از یاد می‌بریم و ضعیف می‌کنیم، به درد می‌آید. پس باید همه چیزمان را محک بزنیم و برای ما بهترین و کامل‌ترین محک، کربلاست.

کربلا برای دین‌داری و تشخیص عقل و توهم، بس است. عقل در جبهۀ امام حسین(علیه‌السلام) بود و جبهۀ مقابل نه کفّار و مشرکان، بلکه مسلمانانِ معتقد به قرآنی بودند که عقل نداشتند. پس کربلاشناس، عقل و توهم و تمام قرآن و شیطان را می‌شناسد. هیچ‌چیز مثل کربلا قلب ما را تکان نمی‌دهد. باید خود را در تمام سیر کربلا از آغاز تا پایان قرار دهیم و بسنجیم که کجایش هستیم. خود را در تمام آن میادین در نظر بگیریم و ببینیم اگر ما بودیم، چه می‌کردیم. مثلاً با حرّی که آب را بر فرزندان ما بسته و آنان را به وحشت انداخته بود، چه برخوردی داشتیم.

این‌ها محک است. عاقل، کربلایی است؛ پس اگر آمادۀ فراز و نشیب‌ها و ابتلائات دنیا نباشیم، دچار توهم شده‌ایم و قلبمان تقلبی است. همچنین عاقل هرچه در فشار بیفتد، وجودش ضیق نمی‌گیرد و نشاط و دریادلی‌اش را از دست نمی‌دهد. پس هرچه قلبمان را تنگ کرد، بدانیم توهم است و اسیر احساس شده‌ایم.

 


[1]- بحارالأنوار، ج25، ص8.

[2]- اشاره به آیۀ 28، سورۀ انعام : اگر بازگردانده می‌شدند، هرآینه [به اعمال و زندگی گذشته‌شان] برمی‌گشتند!

[3]- به عنوان مثال، خدا «رزّاق» است و در هستی، احدی بی روزی نمی‌ماند؛ اما لزوماً روزیِ همه، یکسان و یک‌اندازه نیست. مثلاً اگر انسان‌ها به نباتات نیاز دارند، روح نباتی آن‌ها براساس شرایطشان حتماً تغذیه می‌شود و رشد نباتی می‌کند؛ اگرچه یکی با سیب بزرگ، یکی با سیب کوچک، یکی با پرتقال و... . اما ما که با این نگاه زندگی نکرده‌ایم، تفاوت می‌بینیم و می‌گوییم: «او دارد، من ندارم؛ او زیاد دارد، من کم دارم و...»!



نظرات کاربران

//