خضر و موسی
در ادامۀ بحث «شیطان شناسی» (جلسۀ شصت و دوم، 14 محرّم 1438) به تبیین موضوع « خضر و موسی» میپردازیم.
به آنجا رسیدیم که موسی و یوشع، خضر را یافتند: "فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا..."[1]
آیه فرموده یافتند، نه اینکه دیدند یا رؤیت کردند. ما از صبح تا شب، هزاران شیء و فرد را میبینیم؛ نیز هزاران صدا را میشنویم؛ اما کدام را مییابیم؟ نتیجۀ دیدن و شنیدن، آگاهی ذهنی است؛ اما یافتن، درک وجود است که شناخت میدهد. اگر کسی را فقط دیده باشیم، در تشخیص او خطا داریم و راحت میتوانند مشابه او را به عنوان خودش به ما قالب کنند و ما نفهمیم! اما اگر او را یافته باشیم، هویتش را همه جا میشناسیم و هرکس با ظاهر و حتی حرفها و اخلاق مشابه بخواهد خود را جای او جا بزند، راحت تشخیص میدهیم.
راه ارتباط ما با امام نیز یافتن است، نه ملاقات! اگر امروز واقعیت عینی او را نیابیم و با شخصیتش حشر و نشر نداشته باشیم، فردا هم بیاید و کنارمان بنشیند، نه خودش را میشناسیم و نه صدایش را. یا اگر کسی بیاید و پرچمی شبیه پرچم او برافرازد، فکر میکنیم خودش است و دنبالش میرویم. مگر امروز کم فریب نفس و شیطان و دفتر و دکانها را میخوریم؟ چون هویت دین را نشناخته و نیافتهایم.
در گذشته نه ضریب هوشی افراد مثل امروز بود و نه امکانات و منابع آموزشی؛ لذا زمینه برای انواعِ دیدن و شنیدن و کسب آگاهی ذهنی، خیلی کمتر از امروز بود. اما امروز هم ضریب هوشی بسیار بالا رفته و هم امکانات و منابع آموزشی به طور تصورناپذیری گسترده شده است. در این فضا، میزان آگاهی افراد با گذشته اصلاً قابل قیاس نیست. در عوض، آن زمان، همان کم را مییافتند و میپذیرفتند و تشنۀ کمالیابی بودند؛ ولی امروز کسی اهلِ یافتن نیست و دنبال کمال نمیرود. امروز داناییهای ذهنی زیاد است و داراییهای وجودی اندک. حتی معارف دین را فقط علمی میگویند و میگیرند. عوامل شادی نیز اغلب ذهنی است و کمتر کسانی هستند که حقیقتاً شاد باشند. خلاصه آنکه بازار درک و یافتن، کمتر از گذشته رونق دارد.
گفتیم موسی و یوشع، خضر را یافتند. آنگاه موسی درخواست کرد که دنبال خضر برود، یعنی از او پیروی کند تا در سایۀ تعلیماتش به رشد برسد؛ رشدی که خود با وجود مقام عصمت و رسالت نداشت. اما خضر گفت: «تو هرگز نمیتوانی با من صبر کنی.»[2] این نشان میدهد که او بر احوال درونی موسی، حتی از خودش آگاهتر بود و حکم به باطن میکرد. سپس ادامه داد: «و چگونه بر آنچه نمیدانی و احاطۀ علمی نداری، صبر کنی؟»[3] گویی در دل موسی سؤال ایجاد شده بود که: این عبد صالح خدا از کجا میداند من نمیتوانم؟» خضر هم بلافاصله دلیلش را گفت. موسی نیز که خضر را یافته بود، میدانست او درست میگوید. لذا مخالفت نکرد و نگفت: «تو که مرا نمیشناسی، چطور دربارهام قضاوت میکنی؟» به توانایی خود هم تکیه نکرد؛ بلکه:
"قالَ سَتَجِدُني إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصي لَكَ أَمْراً."[4]
گفت: اگر خدا بخواهد، مرا صابر خواهی یافت و در هیچ کاری از تو نافرمانی نخواهم کرد.
اما در طول تاریخ همواره آنان که اولیاء خدا را نیافته بودند، با آنها مخالفت میکردند. کوفیانی که ورقهای کاغذی را بر علی(علیهالسلام) قرآن ناطق ترجیح دادند و او را به شهادت رساندند، او را نیافته بودند؛ نه هنگامی که او را به زور خلیفه کردند، یافتند و نه وقتی به جنگ با او رفتند. امروز هم بسیاری از ما همینیم و نسبت به مراتب ولایی که در زندگیمان هستند -مثل پدر و مادر، همسر، استاد و حتی امام و خدا- سلم نداریم؛ چون حقیقت ولایت را نیافتهایم و مدام علامت سؤال و اعتراض داریم.
همانگونه که حضرت موسی اشاره کرده، راه رسیدن به وجدان و رشد، صبر است و اینکه اگر میخواهیم تعلیم باطنی ببینیم، نباید معصیت در کارمان باشد. وقتی معارف را دریافت کردیم، میادین، خود به سراغمان میآیند و آنجا باید صبر کنیم. صبر از عوامل اساسی پیشروی در سلوک است و اگر ما سیر خوبی نداریم، از آن روست که یا عجله میکنیم یا با اولین مانع و سختی، متوقف میشویم. غافل از اینکه:
عشق از اول چرا خونی بوَد؟ /تا گریزد هرکه بیرونی بوَد
خضر، درخواست موسی را پذیرفت؛ اما یک شرط گذاشت: «اگر دنبال من آمدی، دربارۀ هیچ چیز از من سؤال نکن، تا خودم تو را از آن باخبر کنم.»[5] البته منظورش این نبود که چشم و گوش بسته، تبعیت کند. چون به تعقل، بسیار سفارش شده و همواره باید چشم و گوش و قلب باز باشد؛ حتی نبوت انبیاء را باید با معجزه شناخت. اما وقتی با چشم و گوش باز، ولی را پیدا کردیم، دیگر یقین داشته باشیم، پای خودی را کنار بکشیم و بی چون و چرا دنبالش برویم. او میداند کی، کجا و چگونه با جمال یا جلال، مسائل را برایمان روشن کند.
"فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا رَكِبا فِي السَّفينَةِ خَرَقَها قالَ أَخَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً."[6]
پس رفتند تا وقتى سوار كشتى شدند، آن را سوراخ كرد. [موسى] گفت: «آيا سوراخش كردى تا سرنشينانش را غرق كنى؟ واقعاً كار ناروايى کردى!»
اینجا فرموده: "انْطَلَقا" و ریشۀ این کلمه، رهایی از قیود است. گویی شرط همراه شدن با ولایت، رهایی است. باید همۀ پیشزمینههای ذهنی و حتی علمی و نیز تمام شأن و شئون خود را کنار بگذاریم و بی هیچ پیرایه، امام زمان خود را بشناسیم و در محضرش حاضر شویم؛ وگرنه نمیتوانیم تسلیم باشیم و مدام در کار او چون و چرا و اعتراض میکنیم.
موسی نیز که ابتدا خضر را یافته بود، ظرف خودی را کنار گذاشت و حتی با عنوان رسالت با او نرفت؛ که اگر خود را رسول میدید، دلیلی نداشت دنبال شخصی که مقام رسالت ندارد، برود. او قول داد چون و چرا نکند. اما شاید چون کاملاً رها نشده بود، با اولین کار خضر، نه تنها او را زیر سؤال برد، بلکه متّهمش کرد که خواسته اهل کشتی را از بین ببرد؛ بعد هم سرزنشش نمود که: چه کار ناپسندی!
اغلب جریان خضر و موسی را به رابطۀ شاگرد و استادی ربط دادهاند. اما درحقیقت، قضیه فراتر از این حرفهاست. خضر، تنها قطرهای از دریای اتمّ و اکمل ولایت را چشیده بود که خاص چهارده معصوم(علیهمالسلام) است. بحث سر رابطۀ ولایی بین شیعه با ولی و انسان کامل است. ما سوار بر کشتی انسان کاملیم و پیوسته با سؤالات، چون و چراها و گاه تهمتهای خود، دست او را میبندیم! همانطور که یک روز به علی(علیهالسلام) گفتند: «چرا به حرف ما گوش دادی و حکَمیت را پذیرفتی؟» بعد هم او را کنار معاویه و عمروعاص گذاشتند و تصمیم گرفتند هرسه را به قتل برسانند!
ما هم امروز نسبت به بسیاری از احکام الهی و نیز امتحاناتی که برایمان پیش میآید، شاکی و معترضیم؛ و بنگریم که وقتی در سنّت غیبت معصوم چنین باشیم، در سنّت حضور که باید ثقل شعاع مستقیم ولایت را بپذیریم، چگونه میتوانیم زندگی کنیم؟ پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) حتی از معرفی ولایت علی(علیهالسلام) بیم داشت؛ با اینکه مردم، همه او را میشناختند و زیباییهای وجودش را دیده بودند. دیگر ما که امام را ندیدهایم و از حضور مستقیم او محروم بودهایم، فردا که بیاید، چگونه خواهیم بود؟
خضر به موسی یادآوری کرد که: «مگر نگفتم تو نمیتوانی با من صبر کنی؟!»[7] موسی هم که تازه بیدار شده بود، گفت: «مرا به سبب این فراموشی، مؤاخذه نکن و کارم را سخت نگیر.»[8]
همانطور که ما از خدا و اولیاء میخواهیم سخت نگیرند. غافل از اینکه آنها مربّی ما هستند و مؤاخذهشان نیز در مسیر رشد است. کار ولایت، این است که سالک را به مقصد برساند؛ نه اینکه فقط راه نشانش دهد و بگوید: «رسید، رسید؛ نرسید هم نرسید!» اما اگر خطای ما را به رویمان نیاورند، نمیفهمیم کجای کارمان غلط است و نمیتوانیم برسیم. به راستی اگر میخواهیم سخت نگیرند، چرا دنبالشان میرویم[9]؟ و موسی که سختیهای تربیت بنیاسرائیل را به جان خریده بود، چرا در مسیر تربیت خود از مربّیاش خواست سخت نگیرد؟
به هر حال، خضر سکوت کرد و دوباره به راه افتاد. تا اینکه خضر، نوجوانی را به قتل رساند و موسی دوباره اعتراض کرد: «چرا نفس پاکی را بی آنکه قتلی کرده باشد، میکشی؟ به راستی که کار زشتی انجام دادی!»[10] خود موسی پیش از آن، شخصی را کشته بود؛ اما برای کارش توجیه داشت که او را برای دفاع از دیگری کشته است. ولی بیصبرانه کار خضر را قضاوت کرد و بی آنکه مقتول را بشناسد، گفت او انسان پاک و بیگناهی بوده است! خضر هم دوباره کمصبری او را کرد. موسی هم گفت: «این بار اگر چیزی از تو پرسیدم، دیگر با من همراهی نکن؛ که از جانب من معذوری.»[11]
راه رشد، همین است. مصاحبت با ولی، صبر میخواهد؛ چون هم جمال دارد، هم جلال. اگر نمیخواهیم، از راه دیگری برویم و دنبال رشد و کمال نباشیم! وگرنه آنقدر از سختی مینالیم و چون و چرا میکنیم، که معلوم شود کشش نداریم و دیگر عذری برای رها کردن تربیتمان نماند!
[1]- سورۀ کهف، آیۀ 65.
[2]- سورۀ کهف، آیۀ 67 : "قالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِيَ صَبْراً".
[3]- سورۀ کهف، آیۀ 68 : "وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً".
[4]- سورۀ کهف، آیۀ 69.
[5]- سورۀ کهف، آیۀ 70 : "قالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَني فَلا تَسْئَلْني عَنْ شَيْءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً".
[6]- سورۀ کهف، آیۀ 71.
[7]- سورۀ کهف، آیۀ 72 : "قالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِيَ صَبْراً".
[8]- سورۀ کهف، آیۀ 73 : "قالَ لاتُؤاخِذْني بِما نَسيتُ وَ لاتُرْهِقْني مِنْ أَمْري عُسْراً".
[9]- بگذریم از سختیهایی که برای به دست آوردن متاع ناچیز دنیا تحمل میکنیم و دم برنمیآوریم!
[10]- سورۀ کهف، آیۀ 74 : "فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا لَقِيا غُلاماً فَقَتَلَهُ قالَ أَقَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً".
[11]- سورۀ کهف، آیۀ 76 : "قالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْني قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْراً".
نظرات کاربران