هوای نفس
در ادامۀ بحث «شیطان شناسی» (جلسۀ بیست و هشتم، 18 صفر1437) به تبیین موضوع « هوای نفس» میپردازیم.
گفتیم شیطان، عینیت خارجی ندارد؛ بلکه همان ذرّیۀ ابلیس است که به عنوان هوای نفس در درون انسان جاری است. قدری از نفس گفتیم و امروز به هوای نفس میپردازیم.
جسم انسان، غرایز، تمایلات و خواستههایی دارد که در شرع و آیات قرآن برای هریک از آنها قانون و حدّ و مرزی قرار داده شده است. اما اگر انسان بدون در نظر گرفتن این چارچوب به آنها پاسخ دهد، میشود هوای نفس؛ یعنی ذرّیۀ شیطان در او به کار میافتند. بنابراین میتوان گفت مجموعۀ غرایز، تمایلات و خواستههای جسم، زمینهای برای فعالیت ابلیس است و این مهمترین کد برای شناخت ابلیس و شیطان به شمار میرود.
غریزۀ چشم ما، نه دیدن، بلکه بینهایت دیدنیها در دنیای پر از ترکیب و تنوع امروز است؛ همان طور که غریزۀ گوش ما بینهایت شنیدنی است و غریزۀ خوردن و گفتن و غریزۀ جنسی نیز. تمام این غرایز و خواستها، در میل باطنی ما جا میگیرند و بسته به اینکه در چارچوب روح و عقل باشند یا نباشند، هویت قلبی ما را مادی یا معنوی میکنند. اصل این خواستها شهوت است، یعنی تمایل نفس؛ اما اصالت دادن به آنها یعنی حبّ شهوات، همان هوای نفس و حضور شیطان است. برعکس اگر در چارچوب صحیح و عقلی ارضا شود، حبّ الله و عبادت است.
به عنوان مثال در قرآن کریم آمده است:
"يا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالاً طَيِّباً وَ لاتَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ."[1]
ای مردم، از آنچه در زمین است، حلال و طیّب بخورید و از گامهای شیطان پیروی نکنید؛ همانا او دشمن آشکار شماست.
نفرموده: نخورید؛ پس نفی غریزه نداریم؛ زیرا بدن، مرحلۀ نازل نفس است و نمیتوان نیازهای آن را نادیده گرفت. اما بلافاصله فرموده: حلال و طیّب بخورید، یعنی در چارچوب دین و فطرت؛ و در مسیر شیطان نروید. چون غریزۀ خوردن مثل سایر غرایز، جولانگاه شیطان است و اگر از حدود الهی تجاوز کند، میشود هوای نفس.
رابطۀ شیطان با ما فقط در غرایز است. پس اگر بتوانیم غرایز را در حاکمیت عقل و روح قرار دهیم، محال است شیطان در ما نفوذ و تأثیر داشته باشد. چون با اتصال به عقل و روح، حاضریم گرسنه بمانیم، اما شبهه و حرام نخوریم؛ یا گوش و دهان ببندیم، اما هر حرف و صدایی را نگوییم و نشنویم و... .
پس معنای اصطلاحی هوای نفس میشود: اشباع و ارضای غرایز جسمی در مخالفت با عقل و فطرت الهی. اما معنای لغوی هوی طبق آنچه در التحقیق آمده، تمایل به عالم أسفل است؛ و از مصادیق آن، میل نفس به شهوات و امور مادی است. البته در نظام احسن، تمام مراتب عالم، جای خود را دارند و هیچکدام بد نیستند؛ بلکه هر اسفلی در باطن خود، عالی دارد؛ همان طور که هر قالبی، قلبی و هر ظاهری، باطنی دارد. پس آنچه مذموم است، تمایل به اسفل یا همان هوای نفس است، نه خود اسفل.
به عنوان مثال، وقتی از گرسنه ماندن، بیشتر فشار میکشیم تا از اینکه نماز صبحمان قضا شود، یعنی تمایل به عالم پایین داریم. یا اینکه اگر قلبمان درد بگیرد، برای درمانش به هر آب و آتشی میزنیم؛ اما وقتی در نماز درکی از خدا نداریم، هیچ کاری نمیکنیم، انگار برایمان اشکال ندارد که حضور قلب نداشته باشیم. یا اگر دهانمان زخم شود، دنبال درمانش میرویم؛ اما هزار دروغ و غیبت و زخمزبان داریم و به روی خود نمیآوریم.
هوای نفس، همین اهمیت دادن به غرایز است، در حالی که میل به معنا و حقیقت در دل، مرده است! ما میگوییم دنیا ارزش ندارد؛ اما برای اینکه دنیایمان را زیاد کنیم، به هر کار درست و غلطی دست میزنیم. در مقابل، نهایت میلمان به معنا این است که میگوییم: خدا رحیم است؛ فردا خودش کارمان را ردیف میکند! حتی گاه عبادتمان هم رنگ هوای نفس میگیرد؛ مثلاً برای لذت نفس، مستحبی را ترجیح میدهیم و واجبی را ترک میکنیم.
آری؛ خیلی از ما با هوای نفس زندگی میکنیم. منتها غفلت اجازه نمیدهد بفهمیم. اگر واقعاً فنای دنیا را باور داریم و میلمان به آخرت و معناست، پس چرا سختیهای مادی، این قدر به روحمان فشار میآورد؟ چرا داشتن و نداشتن برایمان یکسان نیست؟ مگر نمیدانیم همه چیز را باید بگذاریم و برویم؟ پس چرا این همه بخل میورزیم؟ پیری و ضعف و بیماری، اقتضای دنیاست؛ چرا این همه غصه میخوریم و چون و چرا داریم؟
تازه اینها لطف است که به ما هشدارِ رفتن میدهد تا به خود آییم و به ابدیتمان بپردازیم؛ از این تعلقها ببُریم و وجودمان را پیدا کنیم. باید بپذیریم که ناسوت، همین است و نمیتوانیم با تضادها و از دست دادنهایش بجنگیم؛ وگرنه مدام به هم میریزیم و خودمان حیران و درمانده میشویم. هرچه سن بالا میرود، باید اینها را بیشتر بفهمیم و با فارغ شدن از انبوه دیدنها و شنیدنها و شلوغیها، از خاطرات گذشته عبرت بگیریم. ولی ما فقط نگران تنهاشدن هستیم، افسوس گذشته را میخوریم و باز به فکر اینیم که در تعلقات ماده، چیزی کم نیاوریم؛ بلکه بسیاری از معنویاتمان هم رو به عالم ماده است، بی آنکه درکمان از معقولات بیشتر شده باشد! به راستی یک صبح تا شب، خواستههایمان را جمع کنیم و ببینیم از خدا چه میخواهیم! انگار خدا ما را آفریده که فقط دنیایمان را راحت کند! حال آنکه در دنیا شادی و غم به هم آمیخته است.
هوای نفس میتواند در مال و مقام باشد، یا دیدن و شنیدن، یا پرگویی، یا خوردن یا شهوت جنسی و... . راحتطلبیهای ما نیز هوای نفس است؛ همین که پذیرفتن سختیهای دنیا برایمان سنگین است و اگرچه به زبان نیاوریم، روحیهمان این است که در دنیا هیچ مشکلی نداشته باشیم؛ اما مشکلات معنایمان را بیخیال، به رحمت خدا میسپاریم! در حالی که هوی، علت ظهور غضب الهی و انقطاع از رحمت رحیمی او در سیر صعود است. وقتی هوای نفس غالب شد، قلب را احاطه میکند و معبودش میشود. تا جایی که فرد در هر پیشامدی سرگردان میماند و نمیداند چه کند.
هوی، ریشه در ظنّ دارد و تابع هوای نفس، هیچ گاه به یقین نمیرسد. لذا از نشانههای او این است که همیشه بر اساس ظنّ و گمان، عمل میکند؛ و بعد پشیمان میشود، چون میبیند دلش آرام نیست، چه در کار خوب و چه در کار بد. هرچند اگر خدا هم به او مشاوره دهد، نمیپذیرد و باز کار خودش را میکند! حتی اگر هم بپذیرد، خیری نصیبش نمیشود، چون یقین ندارد. در حالی که یقین، عینِ شدن است، با آرامش تامّ؛ پس تا به یقین نرسیده، نباید عمل کند؛ مگر در واجبات که تعبّدی است و به هر حال باید به جا آورد.
هوای نفس، بزرگترین حجاب و بالاترین مانع در توجه به خداست و این ممانعت را حدّاقل در نماز به خوبی میبینیم؛ آنجا که هرچه تلاش میکنیم، نمیتوانیم با توجه و حضور قلب، نماز بخوانیم. باید به گونهای در فکر آخرت باشیم که هیچ چیز مانعمان نشود. حتی اگر همه گفتند اصل حیات اینجاست، نپذیریم و از هوای نفس، پیروی نکنیم. زیرا تبعیت از هوای نفس، نصرت خدا را کنار میزند و باعث خروج از ولایت میشود.
البته ما میدانیم آخرت و معنا هست؛ نماز و روزه و حجاب هم داریم؛ محبّ اهلبیت(علیهمالسلام) هم هستیم؛ اما میل و فکر و وقت و تلاشمان برای دنیاست، نه برای مطالعه و قرآن و... . حداقل تفکر کنیم! مطمئن باشیم آنکه عقل ندارد، نمیتواند عاشق باشد و انسان محب، با عقل و معرفت است که میتواند تمام مادیات و حتی رتبۀ احساس را کنار بزند و به عشق برسد.
*****
سکینهخاتون در شب چهارمی که در خرابه بودند، خوابی طولانی دید که آخرش چنین بود: «بانویی سوار بر کجاوه دیدم که دست بر سر گذاشته بود. دربارۀ او پرسیدم؛ گفته شد: این فاطمه(سلاماللهعلیها) دختر محمد(صلّیاللهعلیهوآله)، مادر پدرت است. گفتم: به خدا، به سوی او میروم تا آنچه را بر سرمان آوردهاند، برایش بگویم. آنگاه رفتم تا به او رسیدم. در مقابلش ایستادم و با گریه گفتم: مادرجان؛ به خدا حقّ ما را انکار کردند، جمع ما را پراکنده ساختند و حرمت ما را مباح شمردند؛ مادر، به خدا پدرمان حسین(علیهالسلام) را کشتند! او به من فرمود: آرامتر سکینهجان؛ دلم را پارهپاره کردی! ببین؛ این پیراهن پدرت حسین(علیهالسلام) است که از من جدا نمیشود، تا اینکه خدا را با آن ملاقات کنم.»[2]
[1]- سوره بقره، آیه 158.
[2]- اللهوف على قتلى الطفوف، صص188-189.
نظرات کاربران