بزرگِ کوچک
در ادامۀ بحث «شیطان شناسی» (جلسۀ شانزدهم،19 محرم 1437) به تبیین موضوع «بزرگِ کوچک» میپردازیم.
از اوصاف ابلیس، کبر را بیان کردیم و امروز به هبوط میرسیم.
گفتیم هبوط، پایین آمدن از منزلت و مقامی به مقام دیگر است که برگشت از آن به جایگاه اولیه، آسان نیست. در نزول، قهر و استخفاف نیست و وجود فقط مرتبه میپذیرد. اما در هبوط، قهر الهی و استخفافِ موجود است و برای صعود و برگشت از آن باید عامل این قهر و استخفاف را از میان برداشت. هبوط، بُعد و دوری به همراه دارد و اقتضای تعین و شخصیت دیگری را به موجود میدهد که تا در قرب خدا بود، وجود نداشت. درواقع انتهای نزول موجود است تا او مستعدّ گرفتن تعین ثانوی شود؛ یعنی بتواند آنچه را خدا برایش خواسته، ظهور دهد یا ندهد. اینجاست که برخی در منزل هبوط، چنان بُعد میگیرند و به قهر مبتلا میشوند، که با داشتن روح انسانی، در رتبۀ نباتی و جمادی میمانند.
قرآن کریم، هم از هبوط آدم گفته و هم از هبوط شیطان. دربارۀ هبوط آدم، سخن گفتیم. اما هبوط ابلیس:
"قالَ فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فيها فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرينَ."[1]
ابلیس در نتیجۀ تکبرش، به مقام "صاغرین" هبوط کرد و به بیان دیگر از مقام قرب خدا و همراهی ملائکه، اخراج و مبغوض خدا شد. گویی خداوند فرمود: برو؛ اما بدان که آنچه درنهایت از تو خواهد ماند، کوچکی است!
به طور کلی هر تکبری عامل هبوط است؛ اما هر هبوطی ناشی از تکبر نیست، مثل هبوط آدم که دوری از خدا بود، اما مورد بغض خدا نبود. ابلیس با آن همه عبادت و همراهی ملائکه، کم بزرگ نبود. ولی آنجا که باید بزرگی را به لحاظ خود نمیدید، نتوانست و تکبر ورزید. او نفهمید تنها خداست که غنی محض است و بزرگی از خودش است؛ غیر از او هرکس هر بزرگی داشته باشد، از خودش نیست و از خداست.
دربارۀ انسان هم همین است. انسان، ظهور حقّ است که به واسطۀ حق، غنا یافته؛ ولی صرفنظر از اتصال به حق، عین فقر و نیاز است. لذا کمال و امتیاز او نسبت به سایر موجودات، این است که بین این دو مقام خود، آشتی برقرار کند: مقام جمع یعنی غنای او در اتصال به حقتعالی، و مقام فرق یعنی فقر و نیاز خودش.
مقام جمع، برای این است که خلیفةالله شود؛ نه اینکه امیالش را برآورده کند تا چیزی کم نداشته باشد. پس باید همۀ استعدادهایش را به ظهور رساند و به همۀ موهبتهای الهی برسد؛ اما همه را از حق ببیند و برای خودش حساب باز نکند. باید دارا باشد و بداند از خداست؛ وگرنه هیچ چیز نداشته باشد و خود را دارا نبیند، که هنر نیست.
انسان میتواند و باید بزرگ شود، وگرنه ناقص است؛ اما نباید خود را بزرگ ببیند، وگرنه متکبر است و کمکم خدا را هم کوچک خواهد دید و در مقابل او خواهد ایستاد، مثل ابلیس! کمال، این است که بزرگ شود و کوچکی خود را ببیند. اگر ذرهای در دلش احساس کند که "من منم" و خود را برتر از دیگری ببیند، متکبر است، حتی اگر واقعاً برتر باشد؛ چون گفتیم هر بزرگی از خداست. برتری مراتب نسبت به هم نیز از خداست و کمال آن رتبه محسوب نمیشود.
اگر تکبر داشته باشیم، عبادتمان به خدا نمیرسد. در ارتباط با مردم نیز اگر تحویل بگیرند و تعریف کنند، مغرور میشویم و اگر اعتنا نکنند و ایراد بگیرند، دلخوریم. این گونه است که خودبینی و تکبر باعث تفرقه میشود؛ اول در قوای درونی خودمان و بعد در بیرون با دیگران. در حالی که دیگران هر اشکالی بگیرند، ما اقتضایش را داریم و هر خوبی بگویند، از خودمان نیست و لباسی است که خدا بر تنمان کرده؛ پس نباید حرف مردم برایمان اهمیت داشته باشد.
برای جمع تفرقهها باید دو مقام جمع و فرق را با هم ببینیم و در هر بزرگی که مقام جمع است، مقام فرق را که فقر و نیازمان است، از یاد نبریم. ما هرچه از خدا دوریم، به دلیل تکبر است. حتی خیلی اوقات، ایمانمان باعث این دوری میشود؛ چون در ایمان برای خود، حساب باز میکنیم و خود را بزرگ میبینیم. در حالی که هر کمال مادی یا معنوی از خداست و باید در همان راهی که او خواسته، مصرف شود؛ اولین قدمش هم این است که آن را از خود نبینیم.
علامت استکبار، تجاوز و تعدّی است و بغض و کینه میآورد. اگر خود را بزرگ نبینیم، خطاهای دیگران نسبت به ما برایمان بزرگ نمیشود. مثلاً وقتی شأن اجتماعی به دست میآوریم، اگر در خانه به ما کممحلی کنند، برایمان سنگین است. یا تا دیروز که مال و منالی نداشتیم، با همه راحت بودیم؛ اما امروز که ثروتی به دست آوردهایم، دیگر کسر شأنمان است با هرکسی رفت و آمد کنیم. چون مقام جمع و فرق را با هم نمیبینیم؛ وگرنه در داشتن و نداشتن، عوض نمیشدیم.
آری؛ تکبر، عامل هبوط است و هبوط، اعتدال انسان را به هم میزند. آن وقت با کمالاتی که خدا به او داده، حتی در مقابل خدا هم میایستد؛ در حالی که خودش میبیند حاضرجوابی فرزندش که کمی بزرگ شده، چقدر نابجاست و نمیتواند آن را تحمل کند. بنده اگر دو بُعد وجودش را با هم ببیند، میداند کمالاتش را کجا خرج کند و چگونه روند حیاتش را به سوی بقای روحانی جهت دهد. اما اگر تکبر بورزد، بالأخره یک روز، کوچکی خود را میبیند و به خلأ میرسد؛ چون هرچه به دیگران بزرگی بفروشد، در درون کوچک میشود: "إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرينَ".
همین تکبر است که به ما اجازه میدهد به زیردستها ظلم کنیم. مثلاً میگوییم: مال خودم است، به کسی چه مربوط که اسراف میکنم؛ یا: پول دارم، زمین خودم است، دوست دارم آسمانخراش بسازم، حتی اگر معماری شهر را بر هم بریزد و...! ما حتی برای فرزندان خود، بزرگی میکنیم و برای تربیتشان خشونت به خرج میدهیم! در حالی که حق نداریم با هیچ جلوۀ خدا بد برخورد کنیم. حتی نباید غنچهای را پیش از شکفتن بکَنیم یا برگی را بیدلیل از شاخه جدا کنیم.
هر خطایی که به بهانۀ "مال خودم است" مرتکب میشویم، هرچه برای خود میپسندیم و برای دیگران نه، و هرچه برای خود دوست نداریم و به دیگران روا میداریم، همه استکبار است. وقتی هم در مسیر استکبار بیفتیم، برگشت آسان نیست و مدام امروز و فردا میکنیم که: بگذار شرایط خوب شود، بگذار مدرکم را بگیرم، اول دخترم ازدواج کند و... . مثل ابلیس که وقتی تکبر کرد، نگفت: خدایا، ببخش؛ بلکه مهلت خواست!
دو صفت دیگر ابلیس، "مَذْؤُماً مَدْحُوراً"[2] است. "مَذؤم" یعنی هم کوچک است، هم معیوب؛ و عیبش این است که کوچکی خود را بزرگ میبیند. طرد و خواری نیز از لوازم معنای این واژهاند. "مَدحور" هم یعنی دور شدن با خواری و دفع کلی. ابلیس مثل عضو بیماری بود که عمقش فاسد شد و راهی جز قطع کردنش نبود. لذا رانده شد، اما بعد از اینکه اقتضای مخالفتش را به ظهور رساند؛ وگرنه خداوند کسی را به سبب مقتضای درونش ثواب و عقاب نمیدهد.
امروز هم دامنۀ کار شیطان، بسیار گسترده و تمام میادین ناسوت، برای این است که یکی از دو اقتضای درون ما به اختیار خودمان به فعلیت برسد. ما آمدهایم تا آب پاکی روی دست شیطان بریزیم. اما نهایت کاری که امروز میکنیم، ریختن آب قلیل است؛ یعنی فقط میگوییم: أستغفرالله، لعنت بر شیطان، لاإلهإلاّالله و...! در حالی که اینها نجاست درونی شیطان را پاک نمیکند؛ آب کر میخواهد. باید خودمان دریا شویم، باید به اقیانوس وصل شویم؛ آن وقت به چشم بر هم زدنی شیطان از درونمان بساط جمع میکند و حتی میتوانیم دیگران را پاک کنیم.
*****
پس از آنکه زهیر با امام حسین(علیهالسلام) همراه شد، کاروان امام به راه افتادند و در منزل بعدی، خبر شهادت مسلم را شنیدند. آنهایی که اهل شک و طمع بودند، از امام جدا شدند، در همان حال که امام برای مسلم اشک میریخت. اما بنیهاشم و یاران ناب امام ماندند و عزمشان برای رفتن، راسختر شد.
در بین راه، فرزدق شاعر را دیدند. او به امام گفت: «چگونه به اهل کوفه اعتماد میکنید؟ با اینکه مسلم و پیروانش را کشتند!» چشمان امام پر از اشک شد و فرمود: «خدا مسلم را رحمت کند که به روح و ریحان، و جنت و رضوان پیوست. او کارش را انجام داد و کار ما مانده است.» آن گاه اشعاری فرمود به این معنا: «اگر دنیا را ارزشمند شمارند، پاداش خدا برتر است و اگر بدنها برای مرگ سرشتهاند، کشته شدن در راه خدا افضل. اگر روزی مقدّر است، پس چه جای حرص؟ و اگر بناست مالی جمع شود و بعد رهایش کنند و از دنیا بروند، چه بهتر که بخل نورزند.»[3]
آری؛ ولایت، "الْبَابُ الْمُبْتَلَى بِهِ النَّاس"[4] است. امروز هر قدم ما یک منزل است با امتحان جدید و جلوههای بیکران شیطان؛ و در هر منزل، امکان پیوستن به امام یا جدایی از او هست. ماندن، سخت است؛ خیلیها آرزوی دیدن امام را دارند، ولی در درون فرار میکنند؛ چون میبینند دستاوردی ندارند که در مقابل امام بگذارند!
[1]- سوره اعراف، آیه 13 : پس، از آن هبوط کن، که تکبر در آن در شأن تو نیست؛ برو که همانا از کوچکان هستی!
[2]- سوره اعراف، آیه 18.
[3]- اللهوف على قتلى الطفوف، صص73-75.
[4]- زیارت جامعه کبیره : بابی که مردم به آن مورد ابتلا قرار میگیرند.
نظرات کاربران