صعود؛ کار خدا یا انتخاب من؟
در ادامۀ بحث «شیطان شناسی» (جلسۀ بیستم، 28 محرم 1437) به تبیین موضوع «صعود؛ کار خدا یا انتخاب من؟» میپردازیم.
از آدم و ابلیس گفتیم. دانستیم ابلیس، موجودی است که عینیت خارجی دارد و ذرّیهاش نشر روحیه و اوصاف ابلیسی در هوای نفس انسانهاست یا همان شیطان. ذرّیۀ آدم نیز جریان روحیه و اوصاف آدمیت است که در چهارده انسان کامل به فعلیت تام درآمده. سایر انسانها این دو روحیه را به اقتضا دارند و باید در حیات ناسوتی، یکی را به فعلیت برسانند. یعنی مختارند در سیر صعود، آدمیت را ظهور دهند یا ابلیسیت را و انسان شوند یا شیطان.
در بررسی اوصاف ابلیس در آیات سورۀ کهف، به "فسق" رسیدیم و دیدیم باید این اوصاف را به لحاظ تأثیرشان در خودمان بیابیم. گفتیم فسق، خروج از تعهّدات الهی است. پس ما نیز به قدر عدم تعهد به اعتقاداتمان فاسقیم. همین که حق را میپذیریم، اما میگوییم: نمیتوانم، یا موانع را بزرگ میپنداریم و نمیخواهیم برای رفعش زحمت بکشیم، فسق است؛ یعنی پذیرش قلبی خود را در عمل و خیال و فکرمان پیاده نمیکنیم. یا در فعل خوبیم، اما کسی جرئت ندارد به ما "بالای چشمت ابروست" بگوید؛ چون در صفت، رذیله داریم و زود به هم میریزیم.
برای همین است که عمری "اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيم" گفتهایم، اما هنوز مهتدی نشدهایم و طبق هوای نفس عمل میکنیم؛ چون فسق از معاصی خطرناکی است که انسان را از مسیر هدایت الهی خارج میکند، هرچند باز ریشهاش تکبر است. بسیاری از معاصی فعلی و صفتی جبرانپذیرند؛ اما فسق، عناد و معصیت در اندیشه است که با سه حقیقت ایمان، تعهد و هدایت جمع نمیشود. فرد فاسق با خروج از جایگاه بندگی، به اختیار خود، راه هدایت را پس میزند و رو به شقاوت میرود. درنتیجه، اعتدال ندارد و در تمام میادین، گرفتار افراط و تفریط میشود.
بر خلاف مقام آدمیت که در برابر هر دم و بازدم خود احساس مسئولیت میکند، فاسق از حرکات و سکناتش غافل است و نسبت به تعهداتی که به حقّ و ظهوراتش دارد، بیتفاوت میشود؛ هرچند در اعتقاد، همه را قبول دارد. او عهد الهی خویش را نقض میکند؛ خدا نیز آنچه را در قبال او به عهدۀ خود گذاشته، نقض میکند؛ یعنی بدون اجبار بر هدایت، با او طبق هوای نفسش رفتار مینماید. لذا شیطان بر او حاکم، و هدایت و توفیق از او سلب میشود.
در سیر نزول، خدا به تمام بندگانش زیبایی و هدایت عطا کرده.اما در سیر صعود، کار با اختیار انسان است که باید یکی از دو اقتضا را انتخاب کند. خدا هم طبق خواست و انتخابش با او برخورد مینماید و او را در همان جهت پیش میبرد؛ "كُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ"[1]. که اگر جز این بود، اختیار معنا نداشت و همه چیز جبری میشد.
پس سیر نزول، کار خداست و او هرچه داشته، با تعلیم تمام اسماء به آدم داده. اما سیر صعود، کار انسان است و خدا میخواهد آنچه را داده، پس بگیرد؛ نه برای خودش، بلکه برای خود انسان تا با ظهور اسماء، خلیفةالله شود. مثل معلمی که درس میدهد و بعد شاگرد باید همان درس را پس دهد. نه برای اینکه چیزی از علم معلم کم شده و او میخواهد جبران کند؛ بلکه تا به شاگرد، چیزی اضافه شود و او را بالا ببرد.
در سیر صعود، قرار نیست خدا چیزی را که بنده نمیخواهد، به جبر به او بدهد. انسان به زمین آمده تا خودش آب پاکی روی دست شیطان بریزد؛ نه اینکه مرتکب گناه شود و بعد بگوید: خدایا، پاکش کن! بله، خدا رحیم است؛ اما رحیم هم یک طلب قلبی و انتخاب وجودی است که باید در سفرهاش رفت، نه لفظی که فقط به زبان آورد.
از این رو بنده در حیات زمینی، هر لحظه حتی در حرکت چشم و دست یا کلامی که به زبان میآورد، به هدف و انگیزهاش مبتلا میشود. پس هرگز نباید غافل زندگی کند؛ باید بداند چرا میخندد، چرا خوشحال یا ناراحت میشود، چرا میخورد و...! راهش هم تفکر است؛ تا هرجا که انگیزهاش "دلم میخواهد" و هوای نفس بود، بفهمد و دست نگه دارد.
بر اساس همین سنت اختیار، فاسق با خروج از مقام عبودیت و طاعت، دیگر راهی برای تداوم فیض و لطف خدا نمیگذارد. و بترسیم ما اگر در احکام الهی دست میبریم تا با توجیه، کارهایمان را پیش ببریم، یا در اخلاق دست میبریم و حقّ خیلی از برخوردها را به خود میدهیم، یا زیر قولهایمان میزنیم و عهد میشکنیم و...!
در ادامۀ آیۀ 50 سورۀ کهف خداوند میفرماید: "أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُوني"؛ آیا ابلیس و ذرّهاش را ولیّ خود میگیرید؟ یعنی ابلیس هم بر انسان، ولایت دارد اما به اذن حق؛ چنانکه ولایت انسان کامل به اذن حقّ است. هردو به اقتضا در درون انسان، جریان دارند و او میتواند یکی را انتخاب کند و به فعلیت برساند؛ یا با پناه بردن به ولایت نور، راه ولایت نار را بر قلبش ببندد و مانع از ظهور صفات ابلیسی شود یا دست ولایت نور را ببندد و به ولایت نار، تن دهد.
ولایت، پیروی و دنبال کردن با رابطه است. تا در پی انسان کامل نرویم و رابطۀ حقیقی و وجودی با او برقرار نکنیم، سنخیت ظاهری، سودی برایمان ندارد و ما را به مقصدی که او میبرد، نمیرساند. اصل ولایت، پذیرفتن روحیه است، حتی در ولایت ابلیس؛ محبت و قرب و یاری هم از لوازم معنای ولایتاند. ولی ما بدون شناخت، دوست را بیرون از خود در نجف و کربلا و مشهد میجوییم و حتی در همان حرم برای رسیدن به ضریح، اوصاف ابلیسیمان ظهور میکند؛ چون دوست را در خانۀ دل پیدا نکردهایم و دشمن را هم شیطان بیرونی دیدهایم و بر او لعن فرستادهایم.
خداوند در قرآن کریم میفرماید: "يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصارى أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لايَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمينَ"[2]. یعنی ای مؤمنان، نه دین یهودی و مسیحی، بلکه خود یهود و مسیح را که پیرو دین تحریفشده هستند، اولیاء خود نگیرید و از آنها پیروی نکنید؛ چون رابطه با آنها روحیۀ استکبار را به شما تزریق میکند، اگرچه نماز بخوانید و روزه بگیرید. مکتب آنان صهیونیسم است که از ادغام تحریفی یهودیت و مسیحیت ساخته شده و امروز دنیا را فرا گرفته است. اگر روحیۀ آنها را بپذیرید، راه و روش زندگیشان را دوست بدارید و به اخلاق و نظم و فرهنگشان غبطه بخورید، کمکم خودتان از آنها میشوید: "وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ".
البته ما در دنیا واقعاً کمکاری کردهایم؛ حرفی نیست. اما مشکلمان این است که به عقایدمان تعهد نداریم و ملتزم نشدهایم. وگرنه دنیای غرب، مطلوب ما نیست که حسرتش را بخوریم و به آن پناهنده شویم. ما دنیا را برای دین و بر اساس دین میخواهیم. ما علم را با دین اثبات میکنیم؛ نه اینکه برای تأیید و اثبات دین، دنبال علم برویم. پس ولایت غرب را اختیار نمیکنیم که تحت تدبیر سیاسی و استعمار اقتصادیاش قرار بگیریم.
به فرمودۀ قرآن: "إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا..."[3]؛ ولیّ ما فقط خدا و رسولش و آن مؤمنانی هستند که این آیه در شأنشان نازل شده، یعنی ائمه(علیهمالسلام)[4]. "هُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحينَ"[5]؛ خدا بر صالحان، ولایت دارد و دنبال آنان است، پس آنان را دوست دارد، امورشان را تدبیر میکند و یاریشان میدهد. البته خدا دنبال همه هست و هیچ چیز از دایرۀ تدبیر او بیرون نمیرود؛ منتها هرکس را در جهت انتخاب خودش تدبیر میکند. لذا آنکه خودش هم دنبال خداست، خدا بیشتر او را به سمت خود میکشد.
*****
به روز تاسوعا رسیدیم. امام حسین(علیهالسلام) که عجلۀ دشمن را در شروع جنگ دید، برادرش عباس را فرستاد تا یک شب از آنان برای نماز و عبادت مهلت بگیرد؛ و او چنین کرد. امام پس از خوابی کوتاه، به خواهرش زینب(سلاماللهعلیها) فرمود: «جدّ و پدر و مادر و برادرم را دیدم که فرمودند به زودی به آنان میپیوندم.» پس خواهر به گریه و ناله افتاد و امام فرمود: «آرام گیر و سبب شماتت دشمن نشو.»
شب عاشورا شد. حضرت، اصحابش را جمع کرد و پس از حمد خدا فرمود: «به راستی، یاران و اهلبیتی برتر از شما ندیدهام؛ خدا به شما جزای خیر دهد. اکنون تاریکی شب، همه جا را پوشانده؛ پس هرکدام شتری بردارید و با یکی از اهلبیتم بروید. بروید و مرا با این قوم، رها کنید؛ که آنها جز من با شما کاری ندارند.»
ابتدا عباس و سایر اهلبیت گفتند: «برویم که بعد از تو بمانیم؟ خدا هرگز با ما چنین نکند!»
حضرت به خاندان عقیل رو کرد و فرمود: «همان مسلم برای شما کافی بود؛ به شما اذن رفتن دادم.»
همه گفتند: «آن وقت، مردم چه میگویند و ما به آنان چه بگوییم؟ بگوییم مولا و صاحبمان را تنها گذاشتیم، بی آنکه برایش تیری انداخته یا شمشیری زده باشیم؟! به خدا سوگند، از تو جدا نمیشویم و جانمان را سپر میکنیم تا در مقابلت جان دهیم؛ که زندگی پس از تو نارواست.»
آن گاه مسلمبنعوسجه برخاست؛ گفت: «رهایت کنیم، در حالی که دشمن احاطهات کرده؟ خدا نیاورد آن روز را! میمانیم تا نیزۀ خود را به سینههاشان فرو کنیم و تا شمشیر در دست داریم، به آنها ضربه بزنیم. اگر هم سلاحی نداشتیم، با سنگ به جنگشان برویم؛ و از تو جدا نمیشویم تا با تو بمیریم.»
یکی گفت: «حتی اگر میدانستم که برای تو هفتاد بار جان میدهم و زنده میشوم تا دوباره کشته شوم، باز رهایت نمیکردم تا در رکابت جان دهم؛ پس چگونه نمانم، در حالی که فقط یک بار کشته میشوم و سپس به کرامتی بینهایت میرسم؟»
نوبت زهیر شد: «به خدا دوست داشتم هزار بار برایت جان دهم و خدا کشته شدن را از تو و خاندانت دفع کند.»
در همان حال به یکی از اصحاب به نام محمدبنبشیر، خبر رسید که فرزندش را در جنگ ری اسیر کردهاند. گفت: «دوست ندارم اسیر باشد و من بعد از او بمانم.» امام شنید و فرمود: «رحمت خدا بر تو؛ بیعتم را از تو برداشتم، برو و فرزندت را آزاد کن.» گفت: «درندگان، مرا زنده بخورند اگر از تو جدا شوم!» امام هم بهایی به او داد تا برای آزادی فرزندش بفرستد.
و راستی چه خطری از دمِ گوشش گذشت! حرفی زد که نزدیک بود از امام، جدایش کند! اما ماند؛ امام هم برایش جبران نمود و جای خالی او را برای خانوادهاش پر کرد.
خلاصه آن شب، همه، رجَز عشق و وفاداری خواندند و عهد ماندگاری تجدید کردند؛ و تا صبح در سجّادۀ بندگی، به مناجات نشستند و اشک عاشقی ریختند. همان شب بود که 32 نفر از سپاه عمربنسعد به امام پیوستند.[6]
ما هم دلمان لک میزند برای این عشقبازیها! اما امروز هم سفرهاش باز است؛ که "کلّ یَومٍ عاشورا و کلّ أرضٍ کربلا". ما از روزی که خود را شناختهایم، امام زمانمان غایب بوده؛ و بلای غیبت، کم از بلای عاشورا نیست. کربلاییان، کسانی بودند که وقتی شب قبل از واقعه، امام گفت: «از شما راضیام، بروید»، همه با تمنّا، نه به منّت، ماندند و عشق ورزیدند. ما برای اماممان چه کردهایم؟ اگر بگوید: «دیگر نمیخواهد فشار بکشی، راحت باش»، چه میکنیم؟ جانمان که هیچ؛ آیا حاضریم از کمترین شأن و مالمان برای او بگذریم و برای پایان غیبتش قدمی برداریم؟
عصر غیبت، زمان راحت زندگی کردن نیست. امام از جهل و بیمعرفتی ما میترسد؛ اگر امروز او را در جانمان نشناسیم و شخصیت خود را به دست فرهنگ دشمن بدهیم، فردا هم چیزی نداریم به پایش بریزیم و فدایش کنیم!
[1]- سوره إسراء، آیه 20 : هم اینان و هم آنان را از عطای پروردگارت یاری میدهیم.
[2]- سوره مائده، آیه 51 : ای مؤمنان، یهود و نصارا را که اولیاء یکدیگرند، ولیّ خود نگیرید؛ و هرکه از شما دنبال آنها برود، از آنهاست. همانا خداوند قوم ظالمان را هدایت نمیکند.
[3]- سوره مائده، آیه 55.
[4]- الكافی، ج1، ص146.
[5]- سوره اعراف، آیه 196.
[6]- اللهوف على قتلى الطفوف، صص90-94.
نظرات کاربران