30 صفر - یک روح و یک پیکر

یک روح و یک پیکر

 

در ادامۀ بحث  «شیطان شناسی» (جلسۀ  هشتاد و پنجم ، 30 صفر  1438) به تبیین موضوع « یک روح و یک پیکر» می‌پردازیم.

محرّم گذشت و صفر هم به پایان رسید. باشد که خداوند هرچه را محبّان و شیعیان در این دو ماه برای عزای امام حسین(علیه‌السلام) انجام داده‌اند، گامی برای زمینه‌سازی ظهور قرار دهد. ما هم در این روند، از شیطان و حضور کلان او در بُعد جهانی گفتیم تا با شناخت «من» حقیقی و «خود» توهّمی، قدمی در این راه برداشته باشیم.

حقیقت وجودی و حیات درونی انسان را «منِ» او نامیدیم که مدیریت دنیا و آخرتش را به عهده دارد و اگر درست شناخته شود، تمام هدف‌گیری‌های قوا و جوارح انسان و نیز خیال و عقل و قلب او در مسیر درست حرکت خواهد کرد. اما اگر کسی «منِ» خود را نشناسد، تحت تأثیر امیال و هوی‌هایش قرار می‌گیرد و عقل، خیال، قوا و حواسش تحت مدیریت ناسالم قرار خواهد گرفت.

این، سنّت عالم است و گریزی از آن نیست. چراکه عالم، مشاعی است و همۀ مراتبش با هم حرکت می‌کنند. «منِ» ما نیز در مدیریتش از تمام مراتب وجود، تأثیر می‌گیرد و در سلامت و ناسلامتِ ما تأثیر می‌گذارد. «منِ» ما، عوامل و مجاری ادراکی‌مان را مدیریت می‌کند و مجرای درست شناخت را از عوامل غلط حس و توهم می‌پالاید. آن‌گاه با تحلیل و توجیه ادراکات، بینش و دانشمان را رنگ می‌دهد؛ یا رنگ عقلی و خدایی یا مادی و توهمی.

درواقع هر «من»، مَنشی دارد که فعالیت‌هایش را به سوی آن منش، جهت می‌گیرد. انسان کامل، کسی است که حقیقت «من» و منش او با هم یکی هستند؛ یعنی همان‌گونه که وجودش به حق وصل است، منشش نیز حقّانی است. اما بقیه این‌طور نیستند و عناصر شخصیتی متفاوت دارند. برخی شخصیت‌ها علمی هستند، برخی هنری، برخی سیاسی، برخی قضایی، برخی فقهی و...؛ و هرکدام از دید خود به قضایا می‌نگرند و تحلیل می‌کنند.

یکی از عناصر اصلی «من»، عشق به آگاهی است. اما او تحرّکات احساسی نیز دارد که می‌تواند در روند آگاهی و شناختش تأثیر بگذارد. عوارض و ویژگی‌های دیگر فرد هم در نتیجۀ کارش مؤثر است. به عنوان مثال، کسی را در نظر بگیرید که دچار شتاب‌زدگی است. او از سرِ عشق به آگاهی، دنبال تعریف انسان و شناخت مختصات بشری می‌رود؛ اما چون در نتیجه‌گیری شتاب‌زده است، با دیدن ظاهر به این نتیجه می‌رسد که انسان، موجودی سودجو و بهره‌بردار از طبیعت است. لذا «من» ثانوی بر او عارض می‌شود و خودش نیز با عینک سودجویی، به منطقۀ ارزیابی خوب و بد می‌رود؛ یعنی همه چیز را به رنگ سود و زیان خود می‌بیند و خوب و بد را براساس آن می‌سنجد.

پس عواملی که در شناخت ما از هستی تأثیر دارند، عبارت‌اند از محتویات خودآگاه یا نیمه‌خودآگاه درونی، حواس طبیعی و نیز عوارض و بیماری‌هایی که بدن دچارش می‌شود، آزمایشگاه‌ها و ابزار بیرونی که برای گسترش و عمق بخشیدن به آگاهی‌ها به کار می‌رود، موقعیت‌های متنوع زندگی مثل سیل و زلزله و... . حال «منِ» ما باید با جمع‌بندی تمام این عوامل، تصمیم بگیرد؛ «من»ای که حقیقتش فوق تصور ماست.

مولوی در دفتر چهارم مثنوی، ماجرایی از بایزید نقل می‌کند که روزی در مستی، ادعای خدایی کرد. پس از آن حال، یارانش برایش تعریف کردند که چه شده و او به آن‌ها گفت اگر بار دیگر چنین شد، بر او چاقو بکشند. دوباره همان اتفاق افتاد و یاران طبق دستور شیخشان بر او تیغ کشیدند. اما هرچه بر تن او می‌زدند، به جای او خودشان زخم می‌خوردند! فردای آن روز نزد او رفتند و شگفتانه دلیل ماجرا را پرسیدند:

این تن تو گر تن مردم بُدی / چون تن مردم ز خنجر، گم شدی!

باخودی با بی‌خودی دوچار زد / با خود اندر دیدهٔ خود، خار زد

ای زده بر بی‌خودان، تو ذوالفقار / بر تن خود می‌زنی آن، هوش دار!

زانکه بی‌خود، فانی است و ایمن است / تا ابد در ایمنی، او ساکن است

البته این فقط تمثیل است. ما هم کاری به بایزید و امثال او نداریم. اما می‌خواهیم از این تمثیل در شناخت «من» بهره بگیریم. در جای خود با براهین عقلی و نقلی اثبات کرده‌ایم که ذات حق، تنها یک ظهور کرده: روح اعظم؛ و تمام هستی، پیکر همان یک ظهورند. یعنی روح جاری در تمام انسان‌ها، مثل تنی است برای روح اعظم؛ پس تن‌های انسان‌ها، فعل اوست و فعل انسان‌ها نیز آثار فعل او.

این روح اعظم، همان انسان کامل است که می‌فرماید: "أَنَا عَيْنُ اللَّهِ وَ أَنَا يَدُ اللَّهِ وَ أَنَا جَنْبُ اللَّهِ وَ أَنَا بَابُ اللَّهِ"[1]؛ من چشم و دست خدا و جنب و درِ او هستم. این شرک و کفر نیست؛ بلکه اگر درست بفهمیم، یعنی روح او ظهور حقّ است، همان‌گونه که روح ما ظهور و پیکر اوست؛ و بدن او فعل حقّ است، همان‌گونه که بدن ما فعل اوست. پس روح او هرگز آسیب نمی‌بیند و هرکس هم به جسم او آسیب بزند، به روح خودش آسیب می‌رسد!

به عنوان مثال، کوفیان ظاهراً به روی امام شمشیر کشیدند و او را سر بریدند؛ اما درواقع روح خود را کشتند، چون روحشان پیکر امام بود. برای همین نقل شده که حتی سر امام بر روی نیزه، قرآن می‌خواند؛ چون او زنده بود. امروز هم همین است؛ منتها ضربۀ شمشیر آن‌ها آشکار بود و ما در درونمان مقابله می‌کنیم و ضربه می‌زنیم، اگر روحمان را که پیکر امام است، آلوده و آزرده و محدود کنیم. وقتی اسیر خود موهوم می‌شویم و حبّ و بغض و میل و درد آن را به «من» حقیقی بار می‌کنیم، آنچه را به بدن و امیال بدنمان لطمه می‌زند، شمشیر می‌کنیم و به روحمان می‌زنیم. مثلاً برای اینکه چشممان هرچه می‌خواهد، ببیند، روحمان را کور می‌کنیم؛ غافل از آنکه این روح، پیکر امام و بدنی است که فردا در ابدیت با آن زندگی خواهیم کرد و کوری ابدی، قابل مقایسه با چشم پوشیدن از تصاویر دنیا نیست.

نقش او فانی و او شد آینه / غیر نقش روی غیر، آن جای نه

گر کنی تف، سوی روی خود کنی / ور زنی بر آینه، بر خود زنی

ور ببینی روی زشت، آن هم تویی / ور ببینی عیسی و مریم، تویی

او نه این است و نه آن، او ساده است / نقش تو در پیش تو بنهاده است

چون رسید اینجا سخن، لب در ببست / چون رسید اینجا قلم در هم شکست

امام، «خود» ندارد و «من»اش ظهور خدا و فانی در اوست. لذا از هر ضربه‌ای ایمن است و گرچه جسمش آسیب ببیند و فرسوده شود، هرگز به روحش لطمه‌ای نمی‌رسد. ولی «منِ» ما که روح ماست، براساس بینش و منشمان مدیریت می‌کند و اگر تحت تأثیر «خود» و جسم محدود و فانی باشد، کر و کور می‌شود و آن‌وقت ما فردا گرچه بدن روحانی داریم، "صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ"[2] هستیم. اما اگر بفهمیم «منِ» ما ظهور امام است و روحمان را به او تکیه دهیم، از بدنمان هم که فعل اوست، فعلی جز خواست او صادر نمی‌شود و خواست او جز خواست خدا نیست.

این حقیقت "أُفَوِّضُ أَمْري إِلَى اللَّهِ" است و ما باید این جایگاه امام و ارتباط خود با او را بشناسیم تا بتوانیم معنای غیبتش را بفهمیم و منتظر ظهورش شویم. البته از آن طرف بام هم نیفتیم. یعنی ببینیم که روحمان پیوسته متصل به اوست و خاضعانه در جایگاه بندگی‌مان بنشینیم؛ نه اینکه فکر کنیم حال که روح ما ظهور اوست، ما هم مثل اوییم و می‌توانیم در مقابلش اظهارنظر کنیم و «خود»ی نشان دهیم. مثل کسانی که پرتوی از نور پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) را گرفته بودند؛ اما وقتی آن حضرت، اسامه را برای فرماندهی جنگ با رومیان برگزید، خود را در حدّ پیامبر دیدند و به بهانۀ جوان بودن اسامه، از اطاعت پیامبر سر باز زدند!

گفت پیغمبر که: ای ظاهرنگر / تو مَبین او را جوان و بی‌هنر

ای بسا ریش سیاه و مرد پیر / ای بسا ریش سپید و دل چو قیر!

از بلیس او پیرتر، خود کی بوَد؟ / چون که عقلش نیست، او لاشیء بوَد

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی / تا چو عقل کل، تو باطن‌بین شوی

آن‌که به حقیقت امام تکیه کرده، همه چیز را به نور حق می‌بیند و از باطن آن‌ها یعنی حکمت الهی درباره‌شان آگاه می‌شود. اما کسی که تکیه نکرده، هرچه در فعل و عبادت سابقه داشته باشد، جز ظاهر نمی‌بیند و نور حقیقی را از تقلّبی تشخیص نمی‌دهد. چنان‌که ابلیس حتی با 6000 سال عبادت نتوانست وجود آدم را بشناسد.


[1]- الكافی، ج1، ص145.

[2]- سورۀ بقره، آیۀ 18 : کر و لال و کور!

 



نظرات کاربران

//