تاسوعا - آیینۀ خط‌خطی!

آیینۀ خط‌خطی!

 

جلسه نهم  «شیطان شناسی»  (نهم تاسوعای حسینی محرم 1437 ) به تبیین «  آیینۀ خط‌خطی! » می پردازیم.

در دعای روز اول محرم خواندیم که پیامبر از خداوند، عصمت از شیطان را می‌خواهند با قدرت مقابله با نفس امّاره. در روند بحث دانستیم شیطانی که در دنیا باید از آن به خدا پناه ببریم، نفس امّاره است؛ همان مسیری که ابلیس با مهلت گرفتن از خدا، در درون خود انسان برای گمراهی او باز کرده است.

پس از مرور آیات ابلیس در سوره‌های اعراف و طه، به سورۀ حجر می‌رسیم[1]. اصل ماجرا همان است که گفتیم. خدا آدم را آفرید و به سجده بر او امر کرد. ملائکه سجده کردند و یار انسان شدند؛ اما ابلیس، سر پیچید و تا ابد، دشمن انسان شد. به دلیل این سرپیچی، اخراج شد و هبوط کرد؛ به کجا؟ نمی‌دانیم! اما از خدا مهلت خواست تا بتواند آدمیان را گمراه کند؛ خدا هم پذیرفت. او توحید را از یاد برد و متکبّرانه دعوی استقلال کرد؛ پس محرومیت از رحمت خدا، صورت ذاتی‌اش شد و دیگر به آغوش رحمت برنمی‌گردد.

در آیات این سوره آمده که وقتی خدا از ابلیس پرسید چرا سجده نکردی، گفت: در شأن من نیست که در برابر این موجود خاکی سجده کنم[2]! پس این صفت ابلیسی است که وقتی حکم خدا را می‌دانیم، بگوییم در شأن ما نیست! بدانیم باید از همسر اطاعت کنیم، باید جایی برویم یا نرویم، حرفی را بزنیم یا نزنیم و...، اما فکر کنیم به شأنمان نمی‌خورد و کوچک می‌شویم!

ابلیس تا روز بعث و قیامت، مهلت خواست. اما خدا فرمود: نه تا وقتی تو بخواهی، فقط تا وقت معلوم! همان جا بود که ابلیس تصمیم گرفت در راه ولایت بنشیند و اهل صراط را گمراه کند:

"قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَني لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ."[3]

گفت: پروردگارا، حال که گمراهم کردی، در زمین برای آنان زینت می‌دهم و تمامشان را گمراه می‌کنم!

زینت یعنی ظاهر زیبایی که درونش پوچ باشد؛ و او خواست زشتی گناه را زیباتر و آسان‌تر از حق‌پرستی جلوه دهد. به یاد آوریم که در اولین گناه، ترس و دلشوره داشتیم و ناراحت بودیم؛ بعدش هم پشیمان شدیم و عذاب وجدان گرفتیم یا سراغ تخدیر رفتیم و کارمان را از همه مخفی کردیم. در دومین گناه، کمتر این حال را داشتیم و هرچه اهمیت ندادیم و پیش رفتیم، بی‌تفاوت‌تر شدیم؛ تا آنکه دیگر ندای درونمان را نشنیدیم و به هر بهانه، توبه را به تأخیر انداختیم.

آری؛ در راه خدا، گناه سخت است؛ اما ابلیس گفت: آسانش می‌کنم! هرچند خوب می‌دانست که یاران خاص ولایت را نمی‌تواند گمراه کند: "إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ"[4]. و مخلَصین یعنی کسانی که می‌خواهند در زمین، انسان شوند. فقط کسانی گمراه می‌شوند که از راه ابلیس، خوششان بیاید و پیروی کنند: "...إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوينَ"[5].

به هر حال، ابلیس رفت و ماندند آدم و حوّا، در بهشت اسماء که همه چیز برایشان فراهم بود؛ مگر آنکه نباید به درخت منهیه نزدیک می‌شدند. اینجا بود که نقش جدیدی به صحنه آمد: شیطان؛ وسوسه‌ای درونی که آدم و حوّا را فریب داد تا به درخت نزدیک شدند؛ یا همان هوای نفس. آدم و حوّا هبوط کردند و هبوط، آغاز صعود بود؛ در حالی که هم مسیر شیطان در درون آن‌ها بود و هم رحمان در جانشان حضور داشت. پس باید هم نیروهای الهی را می‌شناختند و هم قوای شیطانی را؛ چون در دنیا هر کار خوب یا بدی می‌خواستند بکنند یا نکنند، خود را در نبرد بین این دو نیرو می‌دیدند و باید یکی را فاتح میدان می‌کردند.

کار ما در زمین، ظهور آدمیت است. اما چقدر در این باره وقت گذاشته‌ایم و تلاش کرده‌ایم؟ چقدر در قرآن و سیرۀ اهل‌بیت(علیهم‌السلام) و قاموس کربلا سیر کرده‌ایم؟ ما باید حسین(علیه‌السلام) را بشناسیم، نه فقط در تشنگی ظهر عاشورا، بلکه به عنوان مکتب دین و آدمیت؛ چنان‌که یزید را باید بشناسیم، به عنوان نمو کامل شیطان انسی! پس محور صعود، ظواهر نیست؛ بلکه شناخت این دو بُعد در وجود است که یکی عین عروج است و یکی عین سقوط.

خواندیم کوفیان، چه دعوت‌نامه‌ها که برای امام حسین(علیه‌السلام) نفرستادند و چه عشق و انتظارها که ادعا نکردند! اما در آن یکی دو ماه، چه شد که عاشورا را آفریدند؟! حتی از نمایندۀ امام، مسلم‌بن‌عقیل هم استقبال کردند؛ اما در فاصلۀ دو نماز، پشت او را خالی کردند و یک تن هم پشتش نماند! چرا؟ چون شناختی نه به شیطان درونشان و نه به یزید شیطان‌صفت نداشتند! پس ما منتظران موعود که هنوز تفرقه، سوءظن، غصه و شادی بیهوده و سایر ماده‌های شیطان در درونمان هست، چه اطمینانی به خود داریم؟ این دشمن خانگی در تمام حبّ و بغض‌ها، تصمیم‌گیری‌ها و در هر دم و بازدم ما حضور دارد؛ اما چقدر او را می‌شناسیم؟! از این گذشته چقدر دوست را جاهلانه دوست می‌داریم؟

حقیقت امام، ولایتش است؛ یعنی فوق فعل و صفت و اعتقاد. آیینه‌ای تمام‌نما از حقّ است که در وجود تک‌تک ما نصب شده. اگر او را یافتیم، چه جسمش را ببینیم و چه نبینیم، در مسیر اوییم؛ با رذایل می‌جنگیم، توجیهات و حسابگری‌ها را کنار می‌زنیم و در همه جا همان گونه عمل می‌کنیم، که اگر او بود، می‌کرد.

اما وقتی صفحۀ جان خود را خط‌خطی کنیم، تا بخواهیم آیینه را ببینیم، خط‌ها نمی‌گذارد. مثلاً در میدانی که باید عفو کنیم، کلی حساب و کتاب و توجیه می‌آورد که نتوانیم ببخشیم؛ و این گونه خط دیگری اضافه می‌شود. البته چون آیینه را دوست داریم، زود پشیمان می‌شویم؛ولی چون خط‌خطی‌هایمان بیشتر شده، پشیمانی‌مان را هم بلد نیستیم درست جبران کنیم. مثلاً می‌گوییم: اگر معذرت بخواهم، کوچک می‌شوم؛ حالا که گذشت، باشد برای دفعۀ بعد...!

این گونه می‌شود گناه روی گناه و خط روی خط؛ و همین خط‌خطی‌هاست که کار را سخت می‌کند. تا آنجا که وقتی امام حسین(علیه‌السلام) در کربلا آن همه خطبه خواند تا خود را معرفی کند، کسی حق را تشخیص نداد! امام تا آخرین لحظات، "هَل مِن ناصِر" می‌گفت؛ فرشتگان و اجنّه به یاری‌اش آمدند، اما از آن همه کوفی، دیگر آدمی نیامد! آنان چون امام خود را در خارج دیدند، وقتی کار سخت شد، فکر کردند بدون او هم می‌توانند دین‌داری کنند و عاقبت، آن شد که کردند. بر خلاف کربلاییان که ابتدا امام درونشان را إحیا کردند و بعد در رکاب او جنگیدند و به شهادت رسیدند.

ولایت، ایمان و عمل و اخلاق نیست؛ شناخت آیینۀ کامل حقّ است که او را در تمام جلواتش ببینیم و بدانیم در هر میدان، چه کنیم و چه نکنیم. ما برای خودمان هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم؛ جز آنکه خط‌خطی‌ها را پاک کنیم تا بتوانیم آیینۀ امام را ببینیم. اگر هم گفته‌اند برای فرج دعا کنیم و آماده شویم، یعنی قوای ابلیسی را شکست دهیم و سعی کنیم انسان شویم.

 


[1]- سوره حجر، آیات 26 تا 42.

[2]- سوره حجر، آیه 33 : "قالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ".

[3]- سوره حجر، آیه 39.

[4]- سوره حجر، آیه 40 : مگر بندگان مخلَصت را.

[5]- سوره حجر، آیه 42 : مگر آن گمراهان که پیروی‌ات کنند.



نظرات کاربران