خلافت الهی

خلافت الهی

در ادامۀ بحث ادب توحید (جلسۀ 12، 14 محرم ۱۴۴۲) به تبیین موضوع خلافت الهی می‌پردازیم.

دانستیم حقیقت دین، توحید و ولایت است که در خلافت، نبوت و رسالت ظهور پیدا می‌کند. این حقیقت به دو شکل برای انسان عرضه شده؛ یکی درونی که همان عقل و فطرت است و یکی بیرونی که قرآن و عترت است. وظیفۀ انسان چیست؟ معرفت به اصول و عمل به فروع؛ یعنی خود و خدای خود و ارتباطش با او را بشناسد و به اوامر او عمل کند.

از رابطۀ توحید و ولایت گفتیم. اکنون می‌خواهیم به موضوع خلافت بپردازیم.

خلافت در لغت، به معنای نیابت و جانشینی از کسی است؛ طوری که آیینه‌دار تمام انعکاسات او باشد. پس خلیفۀ خدا کسی است که همۀ مراتب وجودش ظهور اسماء و صفات الهی باشد. اما خداوند این خلافت را به هیچ‌یک از مراتب وجود نداده است، جز انسان.

درواقع هیچ‌یک از مراتب نتوانستند این خلافت را کامل بپذیرند؛ تا آنکه عناصر چهارگانه طوری ترکیب شدند که مزاج معتدلی ساختند که توانست نفخۀ روح و تعلیم اسماء الهی را بپذیرد. اینجا بود که خداوند فرمود: "إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً"[1]؛ من نور ولایتم را در این قالب قرار می‌دهم که می‌تواند جامع دارایی‌هایم را به عنوان خلیفه‌ام بپذیرد و جامعیت دین را حمل کند. این قالب، نفس آدمی بود.

به بیان قرآن: "إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ..."[2]

همانا ما امانت را بر آسمان‌ها، زمین و کوه‌ها عرضه کردیم، ولی از حمل آن سر باز زدند و ترسیدند؛ و انسان آن را حمل کرد.

پس ما اسماء الهی را آموزش ندیده‌ایم، بلکه در جان خود حمل کرده‌ایم. یعنی خدا، موجودی بیگانه از ما نیست که بخواهیم او را کشف کنیم و بپرستیم؛ بلکه او با ما، در ما و از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است.

البته سایر موجودات هم همین‌اند؛ اما غیر از انسان، بقیه جامع نیستند و کل وجود را حمل نکرده‌اند. حتی انسان هم بُعد مادی‌اش نیست که خلیفه است؛ بلکه این بُعد، تنها، حاملی است که محمول وجود و ولایت را در خود دارد.

پس منشأ خلافت الهی، حمل و پذیرش وجودی تمام دارایی‌های خدا یعنی اسماء الهی است که در جان ما نهادینه شده. آن هم نه یک بار در گذشته، که عذر بیاوریم تمام شده و رفته است؛ بلکه در پرتو قرب وجودی به حق‌تعالی، حکم خلافت آن‌به‌آن از سوی او افاضه و از سوی ما دریافت می‌شود تا در همین حیات ناسوتی از تولد تا مرگ، ظهور پیدا کند. ازاین‌رو هیچ عذری به درگاه خدا نداریم و می‌توانیم خلیفه و مظهر جامع اسماء خدا شویم.

اسماء الهی، مفهوم نیستند، حقایق عینی‌اند که آثار عینی دارند. مانند آب که تر است و وقتی می‌نوشیم، سیراب می‌شویم. اسماء هم همین‌اند. مثلاً اسم «بصیر» در چشم ما عینیت دارد و عینیتش این است که عالم ماده را می‌بینیم. اما به همین جا ختم نمی‌شود؛ بلکه «بصیر» در خیال و عقلمان و نه تنها برای امروز، که برای فردایمان نیز ظهور و عینیت دارد و ما در هر حالی و هر عالمی می‌بینیم، چون حامل اسم «بصیر»یم و اسماء الهی، باقی‌اند. اما اینکه چه می‌بینیم، به خودمان بستگی دارد که آیا به عنوان خلیفه یعنی طبق ارادۀ خدا از این دارایی او استفاده کرده‌ایم یا تمام انرژی اسم «بصیر» را در دنیا و برای امیال جزئی خود ریخته‌ایم.

البته اسماء الهی در ما مراتب دارند و هرچه بیشتر ظهور پیدا کنند، قالبمان بیشتر می‌شکند، یعنی لطیف‌تر می‌شود. مثلاً وقتی اسم «بصیر» را به عنوان خلیفۀ خدا ظهور دهیم، کم‌کم از دیدن ظاهری فراتر می‌رویم، جامع‌تر می‌بینیم و به دوراندیشی و نگاه ابدی نزدیک می‌شویم.

ظهور سایر اسماء نیز موجب لطافت وجود انسان به عنوان خلیفۀ الهی می‌شود و این لطافت مساوی است با نزدیک شدن به خدا و مظهریتِ ولایت او که گفتیم سرپرستی، محبت و نصرت را در بر دارد؛ یعنی بدن، خیال و عقل، اموال، اولاد و خانواده و همۀ شئون زندگی‌اش را تحت تدبیر و مدیریت الهی می‌برد.

آیت‌الله جوادی آملی در تفسیر پرمایۀ تسنیم می‌نویسد: «خليفه كسی است كه در آغاز و انجام سمَت خود، آيينۀ مُستخلفٌ‌عنه [یعنی خدا] است و هيچ‌گاه از آن قبله منحرف و از آن كعبه منصرف نمی‌شود.»[3]

به بیان دیگر، خلیفه هیچ استقلالی برای خود قائل نیست و تمام تعینش ظهور صفات و اسماء الهی است. یعنی نه در نیت و شروع کار، نه در نتیجه و پایان آن، جز ظهور اسماء را مدّنظر ندارد. در غیر این صورت، جانش به غبار دنیا یا خیالات آلوده می‌شود و این آلودگی دیگر نمی‌گذارد خلیفه باشد، یعنی همچون آیینه‌ای زلال، حق را انعکاس دهد. هرچه هم آلودگی و حجابش بیشتر باشد، از خدا دورتر است. تا جایی که حتی اگر نماز بخواند، "وَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ"[4] می‌شود!

پس چرا ما این‌قدر غافلیم؟ چرا فکر می‌کنیم همه چیز همین است که با چشم سر می‌بینیم؟ چرا بزرگ نمی‌شویم؟ چرا آنچه را در درون خود داریم، پیدا نمی‌کنیم تا خودمان عوض شویم؛ در عوض دنبال این هستیم که دیگران و شرایط عوض شوند؟ اسماء خدا بی‌نهایت زیبایی‌اند؛ چرا ما با همه چیز درگیر می‌شویم و چون و چرا و آخ و اوخ داریم؟

معلوم است وقتی می‌خواهیم امور طبق میلمان پیش رود، به جای خدا، خود را نشان می‌دهیم؛ اگرچه در عبادت و محبت و گریه بر امام حسین(علیه‌السلام)! درنتیجه نمی‌توانیم به عنوان انسان، خلیفۀ خدا باشیم؛ اگرچه تمام هستی در مراتب نازل‌تر تکویناً خلیفه‌اند، یعنی به عنوان جماد، نبات یا حیوان.

پس حمل اسماء، اصل خلافت یا همان خلافت باطنی و خلافت تکوینی الهی است که مراتب دارد و حقیقتش مخصوص انبیاء و اولیاء یعنی انسان‌های کامل است. سایرین نیز هرچه در باطن به خلافت آنان نزدیک شوند، می‌توانند آیینۀ آن‌ها و درنتیجه آیینۀ خدا باشند؛ برعکس هرچه از فعل و صفت و اندیشۀ آن‌ها فاصله گیرد، اتصالشان پاره می‌شود.

اوج این مقام، خلافت کبری یا همان باطن نبوت یعنی ولایت محمدیه(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) است که جمیع ذرات در برابرش خاضع‌اند؛ زیرا تنها اوست که خلافت الهی را کاملاً ظهور داده. او همچون آیینه‌ای است که یک رو به خدا دارد (وجهۀ غیبی) و یک رو به هستی (وجهۀ ظهوری)؛ از یک سو او را می‌بیند و از سوی دیگر، او را تماماً نشان می‌دهد.

درواقع ذات حق هرگز ظهور نکرده و بی‌واسطه حتی به اسماء و صفات خویش نظر نمی‌کند. ازاین‌رو واسطه‌ای لازم است تا آن وحدت را در آیینۀ صفات ظهور دهد. مثل اینکه ما نمی‌توانیم به خود خورشید نظر بیندازیم و آنچه می‌بینیم، تابش خورشید است. آن آیینه و آن تابش، همین حقیقت محمدیه(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) است که به واسطۀ نظر خدا به آن، همۀ هستی روشن می‌شود. پس می‌توان گفت: اصل خلافت در همۀ عوالم، از این حقیقت آغاز شده و حتی آدم هم که خلیفه شده، به نور خلافت محمدیه(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) بوده است؛ چنان‌که خداوند فرمود: "لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الأفْلاکَ".

اما خلافت باطنی، در مراتب پایین‌تر هم هست؛ برای آن‌ها که ولایت باطنی را گرفته‌اند و ظاهر و باطن را با هم همراه کرده‌اند؛ انبیاء و اولیاء الهی(علیهم‌السلام) و نیز علمای ربّانی که علمشان لدنّی و توحیدشان وجودی و ولایی است.

به بیان دیگر، خلفای باطنی، آیینه‌های ظهور حقّ‌اند؛ منتها آیینه‌ها در میزان ظهور او متفاوت‌اند. حقیقت محمدیه(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) آیینۀ تمام‌نمای ربوبیت مطلق و خلافت کلی اوست و تمام دایرۀ ولایت و خلافت، از مظاهر خلافت کبرای آن حضرت‌اند؛ اعمّ از انبیاء، اولیاء، علما و مراجع دینی و نیز هر تخلّق باطنی به اسماء در سایرین.

نوع دیگر خلافت، خلافت ظاهری و تعیین آن، از شئون رسالت است برای اینکه احکام و شریعت الهی را برپا دارد. این خلافت در درجۀ اول به ائمه(علیهم‌السلام) و از جانب آن‌ها به فقها و مراجع دینی تعلق می‌گیرد. البته این مقام هم استحقاق و لیاقت می‌خواهد و پس از احراز عصمت و طهارت، لازم است خلیفه به صفات و اخلاق مستخلفٌ‌عنه متّصف شود و احکام خدا و سنن نبوی را برپا دارد.

برای همین ائمه(علیهم‌السلام) با اینکه خلافت باطنی را داشتند، حق نداشتند شریعت و کتاب بیاورند یا حلال و حرام خدا را تغییر دهند. بلکه چنان آیینۀ تامّ مستخلفٌ‌عنه بودند و دین خدا و سنّت پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) را به کامل‌ترین نحو اجرا کردند، که به همین سبب به شهادت رسیدند.

از سوی دیگر، خلفا صرف‌نظر از اینکه حقّ ولایت را خوردند، همین که بدعت گذاشتند و در برخی امور، خلاف روش پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) عمل کردند، کافی بود تا نتوانند ادعای خلافت کنند، اگرچه حکومت ظاهری داشتند.

فرزند ناخلفی را در نظر بگیرید که اموال پدرش را در غیر مسیری که او می‌خواسته، خرج کند. انسان ناخلف هم کسی است که هرچه دلش خواست و برای نفسش لذت‌بخش بود، بکند؛ نه هرچه خدا خواسته است. چنین کسی نمی‌تواند خلیفه باشد؛ چنان‌که خلفا نتوانستند. تا به معاویه و یزید رسید که علناً تیشه به ریشۀ دین زدند. بعد هم بنی‌عباس آمدند که هرچند دین ظاهری داشتند، در مقابل حقیقت دین ایستادند و ائمه(علیهم‌السلام) را به شهادت رساندند.

پس چه سود از اسلام ظاهری بدون حقیقت دین و خلافت ظاهری بدون خلافت باطنی؟ خود ما با اعمال ظاهری‌مان چه کرده‌ایم؟ کدام اسماء خدا را ظهور داده‌ایم؟ آیا حتی توانسته‌ایم فقط فرزند خود را جذب کنیم؟ شده کسی ما را ببیند و بگوید: «خدا چه دوست‌داشتنی و زیباست؛ من هم از این به بعد نماز می‌خوانم، حجاب می‌کنم، خمس می‌دهم و...»؟

چرا چنین نیست؟ چون نه تنها به باطن راه نیافته‌ایم، آداب ظاهری را نیز به رنگی که خودمان خواسته‌ایم، به جا آورده‌ایم. البته جای ناامیدی نیست؛ چون حبّ ولایت را داریم و بالأخره توفیق توبه نصیبمان می‌شود. یعنی وقتی او را دوست داشته باشیم، هرچه هم خراب کنیم، بالأخره سرمان به سنگ می‌خورد و درست می‌شویم. اما چرا بگذاریم کار به آنجا بکشد؟!

ما همین جا فرصت داریم اسماء الهی را ظهور دهیم و هرچه بیشتر متخلّق شویم، خلافت الهی از ما بیشتر ظهور پیدا می‌کند. اگر از این فرصت استفاده نکنیم، در برزخ گرفتاریم و آنجا باید گره‌هایمان را بگشاییم؛ وگرنه در قیامت، کر و کور محشور می‌شویم و دیگر راه برگشتی نداریم؛ "صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لايَرْجِعُونَ"[5].

 

 

 

 

[1]- سورۀ بقره، آیۀ 30.

[2]- سورۀ احزاب، آیۀ 72.

[3]- تفسیر، ج3، ص53.

[4]- سورۀ ماعون، آیۀ 4 : وای بر نمازگزاران!

[5]- سورۀ بقره، آیۀ 18 : کر و لال و کورند و دیگر بازنمی‌گردند!

 



نظرات کاربران

//