خطبۀ فدکیه

خطبۀ فدکیه

 

در ادامۀ بحث «بصیرت» (جلسۀ 5، 29 جمادی‌الاول 1441) به تبیین «خطبۀ فدکیه» می‌پردازیم.

نقل است[1] که پس از جریان منع فدک، حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) چادر پوشید و در بین گروهی از کنیزان و زنان قومش به راه افتاد. همچون رسول‌اکرم(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) گام برمی‌داشت و به سوی مسجد رفت تا بر ابوبکر وارد شد که در بین جمعی از مهاجرین و انصار و غیر آن‌ها بود. پس پرده‌ای بین خود و آن‌ها انداخت و نشست.

آن‌گاه چنان نالۀ جانسوزی کشید که حاضران به گریه افتادند و از شدت گریه، مجلس متشنّج شد. بانو قدری مهلت داد تا آرام شوند. سپس کلام خود را با حمد و ثنای الهی و صلوات بر رسول‌خدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) آغاز کرد. دوباره مردم گریستند و هنگامی که زاری‌شان فرونشست، حضرت به سخن گفتن ادامه داد.

اما به راستی چه سود از این‌همه احساسات بی‌معرفت و محبت‌های بی‌بصیرت؟ آخر چطور ممکن است همین مردم که از شنیدن صدای محبوبۀ خدا دلشان چنین لرزید، پس از شنیدن خطبه باز به بیراهۀ خود ادامه دهند و بیدار نشوند؟!

فاطمۀ زهرا(سلام‌الله‌علیها) ابتدا خداوند را بر همۀ نعمت‌های بی‌شمارش سپاس گفت و به یکتایی و عظمت وصف‌ناپذیر او شهادت داد که چطور بی آنکه نیازی داشته باشد یا فایده‌ای ببرد، بدیعانه اشیاء را پدید آورده تا حکمتش پایدار و قدرتش آشکار شود و خلقش به بندگی او درآیند و برای طاعتش بیدار شوند.

بانو پس از این به نعمت خاص رسالت اشاره کرد که خداوند محمد(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) را ابتدا برگزید و بعد به سوی خلق فرستاد. او زمانی که مرد‌م در غیب پوشیده، در پردۀ وحشت‌ها مانده و قرین با نیستی بودند، پیامبرش را با علم و احاطه به حوادث روزگار و شناخت حقایق فرستاد تا امرش را تمام، قضایش را اجرا و رحمتش را جاری کند؛ در بین مردمی که معتکف بر آتشی خودافروخته، بت می‌پرستیدند و با اینکه خدا را می‌شناختند، او را انکار می‌کردند.

اما مردم آن زمان که مخفی و پوشیده نبودند؛ تازه کلی دارایی و ملک و مقام داشتند. پس منظور چیست؟ درواقع آن‌ها از خودشان مخفی بودند و خود را نمی‌شناختند و برای همین از هستی و دارایی‌شان بهره‌ای نمی‌بردند؛ تا آنکه پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) آمد و وجود و فطرت آن‌ها را به خودشان نشان داد. گویی اهل مدینه آن‌قدر فهمیده و مستعد بودند که حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) از معرفت نفس برایشان می‌گفت!

بانوی دو عالم در ادامه فرمود: «خداوند با پدرم محمد(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) ظلمت آن دوران را روشن کرد و ابهامات و گنگی‌ها را از قلب‌ها بیرون راند. او در بین مردم به هدایت قیام کرد، آنان را از گمراهی نجات داد و از کوری به بصیرت رساند و به دین استوار، هدایت و به راه مستقیم دعوت کرد. سپس از رنج این دنیا راحت شد و به رضوان الهی رفت.»

درواقع پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) آمد تا مردم را به عالم امر و حقیقت وجودشان بکشاند و حکم "إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً..."[2] را برای آنان اجرا کند. کار همۀ انبیاء، همین است. حقیقت دین، امری فطری است و همه، دین‌دار به دنیا می‌آیند، یعنی تسلیم به فطرت الهی؛ که "فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها..."[3]. آنچه انبیاء از جانب خدا می‌آورند، شریعت است؛ یعنی روش دین‌داری و ابزار ظهور فطرت به عنوان خلیفۀ خدا در زمین.

هربار یکی از انبیاء آمد تا به اقتضای زمان، راه دین‌داری و تسلیم شدن را نشان دهد؛ تا تشنگان بتوانند از فطرت و وجود خود سیراب شوند. تا اینکه پیامبر خاتم(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) آمد و با ظهور ولایت، همۀ شرایع را یک‌جا عرضه داشت. او برای هدایت همۀ مردم آمد و همگان مدّ نظرش بودند تا بدون در نظر گرفتن هیچ مرزی، فطرت‌ها را تا همیشۀ تاریخ بیدار کند.

دخت نبی(سلام‌الله‌علیها) در ادامۀ خطبه، مقام و جایگاه مهاجرین و انصار را به رُخشان کشید که حاملان پیام‌های نبوت برای امت‌های آینده‌اند و باید امانت بزرگی را که پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) به آن‌ها سپرده است، به خوبی حفظ کنند. آن‌گاه حکمت برخی اصول، فروع، اخلاق و احکام دین را بیان کرد و از ایمان و اطاعت و امامت گفت.

سپس فرمود: «بدانید همانا من فاطمه‌ام و پدرم محمد(صلي الله) است. نه سخن غلطی بر زبان می‌آورم و نه کار بی‌جایی از من سر می‌زند. آن رسولی که از جانب خدا آمده، پدر من است، نه پدر زنان شما؛ و برادر پسرعموی من است، نه برادر مردان شما!» و تا دقایقی، از برکات الهیِ وجود پدر و همسرش برای آن امت گفت.

بانو از اینجا به بعد، ریشه‌های بی‌بصیرتی را در قوم مدینه واکاوی کرد:

"فَلَمَّا اخْتَارَ اللَّهُ لِنَبِيِّهِ دَارَ أَنْبِيَائِهِ وَ مَأْوَى أَصْفِيَائِهِ، ظَهَرَ فِيكُمْ حَسَكَةُ النِّفَاقِ وَ سَمَلَ جِلْبَابُ الدِّينِ وَ نَطَقَ كَاظِمُ الْغَاوِينَ وَ نَبَغَ خَامِلُ الْأَقَلِّينَ وَ هَدَرَ فَنِيقُ الْمُبْطِلِينَ فَخَطَر فِي عَرَصَاتِكُمْ."

هنگامی که خدا رسولش را از این دنیا به سرای انبیاء و مأوای برگزیدگان خود برد، خارهای نفاق در شما آشکار شد. روپوش دین، کهنه و فرسوده گشت، گمراهان به زبان آمدند، فرومایگان زبانزد شدند و سرکردۀ باطل، صدای خود را بلند کرد و به عرصۀ زندگی و شخصیت شما وارد شد.

نکتۀ اول اینکه خطاب حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) به تمام جمعیت است، نه فقط دو سه نفر خاص؛ او با امت پیغمبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) سخن می‌گوید یعنی: تمام شما دچار نفاق شدید! پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) پس از انجام رسالت و اتمام وعده‌اش در غدیر، از بین مردم رفت. اما آن‌ها به قدری درگیر خود بودند که عمق این درد را نفهمیدند!

پنداشتند حالا که پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) رفته، آن‌ها مسئول حفظ دین هستند و به خیال خود خواستند جلوی فتنه را بگیرند؛ اما خودشان با سر به فتنه افتادند! تا جایی که دین‌داری‌شان کهنه و ضعیف شد و نتوانستند از دام‌های شیطان مصون بمانند. اینجا دیگر نمی‌شد کسی را سرزنش نکنند؛ چون خودشان خواستند و اجازه دادند که چنین شود.

این‌گونه بود که بی‌بصیرتی‌های اهل مدینه آشکار شد. اما این سخنان فقط برای آن‌ها نیست. به راستی حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) حق مادری را تا ظهور فرزندش بر همه تمام کرده است. او با تک‌تک نفوس انسانی در تمام زمان‌ها سخن می‌گوید. هر اتفاقی برای ما یک سقیفه است که وقتی درونمان به هم می‌ریزد، خارهای نفاق پیدا می‌شود.

نفاق چیست؟

عدم توافق درون و بیرون؛ اینکه در میدان امتحان به جای اینکه عقیده و باور قلبی‌مان حکم کند، براساس حرف و نظرها و ملاحظات بیرونی، وظیفه‌مان را تشخیص دهیم. البته شاید بعدش پشیمان شویم؛ اما دیگر چه فایده؟ که وقتی تحت تأثیر بیرون قرار گرفتیم، خاری به درونمان زده‌ایم و غل و زنجیری به جانمان بسته‌ایم! بدتر هم اینکه خار را به جای خود، به دیگران بزنیم و تقصیر را گردن عوامل بیرونی بیندازیم؛ که این خود، بی‌بصیرتی و فتنه‌ای دیگر است.

همان‌طور که حضرت اشاره کرده: "ظَهَرَ فِيكُمْ..."، فتنه در درون ما اتفاق می‌افتد، نه در بیرون. عالم، مخلوق خداست و هرچه در آن هست، خیر و زیبایی است. اگر شرّی دیده می‌شود، در انتخاب‌های غلط انسان‌هاست که زشتی‌اش در بیرون می‌تابد؛ چون برّ و بحر، تحت تسخیر انسان است. هیچ عامل طبیعی مثل سیل و زلزله یا حتی اتفاق بزرگی مثل رحلت رسول‌خدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) فی‌نفسه شرّ نیست؛ یعنی موجب گمراهی و انحراف فطرت یا مانع عروج کسی نیست. همه چیز سر جای خودش است؛ اگر گیر نابجایی هست، در عوالم درونی افراد است.

"ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ..."[4]؛ وگرنه فساد و انحرافی در عالم نیست. پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) هم آمد تا این را نشان دهد؛ که عرصۀ حیات و عروج و ظهور اسماء الهی، درون ماست. بیرون فقط دار آزمایش و امتحان است؛ نمی‌تواند مانع ما شود. پس نه غصه‌اش را بخوریم، نه فریبش را. "عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ..."[5]؛ خود را پیدا کنیم.

ببینیم خودمان با خودمان چه کرده‌ایم. وگرنه در دنیا هر دو روز، خبری می‌شود که دنبالش برویم. یک روز بچه‌ایم و از والدین می‌ترسیم. یک روز مدرسه می‌رویم و دغدغۀ نمره و امتحان داریم. بعد می‌خواهیم دانشگاه قبول ‌شویم. پس از آن در سودای عشق می‌افتیم و نوبت ازدواج می‌رسد. بعد باید بچه‌داری کنیم، بعدتر عروس و داماد و نوه می‌آیند؛ آخر سر هم پیری و ناتوانی و مرگ. پس خودمان کجاییم؟ خودِ خودمان، نه شأن و شئونمان!

قرار است خودمان در پیشگاه خدا بایستیم، نه با این شأن و شئون. پس چرا کج و راست‌های دیگران، ما را کج و راست می‌کند؟ اگر جایی خرابی هست، ما چرا خراب می‌شویم؟ بعد هم می‌گوییم این و آن در فکر و رفتار ما تأثیر گذاشتند؛ پدر و مادر کردند، تقصیر جامعه بود، اقتصاد خراب بود، سیل و زلزله آمد، به خاطر پیری و بیماری بود، عروس و نوه باعث شدند...؛ و این‌گونه می‌شود که می‌بینیم یک چمدان حبّ و بغض جمع کرده‌ایم که ربطی به وجود و فطرتمان ندارد!

تازه هر بادی از کنارمان می‌گذرد، می‌گوییم امتحان الهی است! اما اگر واقعاً همه چیز را امتحان می‌بینیم، خب بگذاریم خدا هرطور می‌خواهد، امتحان کند و نمره دهد. چرا مدام دخالت می‌کنیم و دست و پا می‌زنیم؟ بعد هم می‌پنداریم خدا ما را انتخاب کرده و «هرکه در این بزم مقرّب‌تر است، جام بلا بیشترش می‌دهند»! پس چرا این جام را با رضایت و آرامش قلبی سر نمی‌کشیم؟ چرا لذت نمی‌بریم؟ حتی سعی می‌کنیم جام را بشکنیم یا آن را تغییر دهیم!

اما تا کی می‌خواهیم در انفعال زندگی کنیم؟

ما که می‌بینیم همین انفعالات برایمان غل و زنجیر شده‌اند و نمی‌گذارند آن‌طور که می‌خواهیم و می‌دانیم، زندگی کنیم. پس چرا بعد از عمری زندگی، هنوز با همه چیز بالا و پایین می‌شویم و عدم ایستایی خود را گردن عوامل بیرونی می‌اندازیم؟ حال آنکه فراز و نشیب، خاصیت دنیاست و اتفاقاً همین خاصیت، آن را میدان حرکت و سکوی پرتاب خوبی برای عروج نفس کرده است.

اگر آیینۀ دلمان را کدر نکرده بودیم، دادمان از این‌همه شلوغی و کدورت که در خود به بار آورده‌ایم، درمی‌آمد! اما آن‌قدر درگیر بیرون شده‌ایم که نمی‌توانیم خود را پیدا کنیم؛ حتی دنبال خود هم در بیرون می‌گردیم! حال آنکه تنها خط ارتباطی ما با دنیای بیرون، وظیفه است. وظیفۀ اصلی ما این است که از بیرون منفعل نشویم و حرکت درونی کنیم. در بیرون هم باید تسلیم شرع شویم و به تکلیفی که برایمان روشن کرده، عمل نماییم.

پس بنا نیست نسبت به اتفاقات، بی‌تفاوت و بی‌غیرت باشیم؛ بلکه باید در درون برویم و خود را در هر میدان پیدا کنیم. وگرنه عمری مثل گمشده‌ها زندگی می‌کنیم و یا مدام به گذشته برمی‌گردیم و افسوس «چه شد»ها و «چه نشد»ها را می‌خوریم، یا خود را در هوای آینده تصور می‌کنیم و از «چه می‌شود»ها و «چه نمی‌شود»ها تأثیر می‌گیریم. حتی سنّمان که بالا رفت و بدنمان فرسوده و دنیایمان کم‌رنگ شد، باز خود را نمی‌یابیم و به آرامش نمی‌رسیم.

راستی چرا نخود هر آش می‌شویم؟ تازه فقط خودمان را درگیر نمی‌کنیم؛ بلکه زمین و زمان را به هم می‌دوزیم، کلی درددل می‌کنیم و می‌خواهیم همه، آن چیزی را که ما فکر می‌کنیم درست است، بپذیرند. اما مگر هستی خدا ندارد؟ او را ببینیم و وظیفه‌مان را انجام دهیم؛ همین! چرا می‌خواهیم همه را درست کنیم؟ نگران نباشید؛ اگر خودمان درست شویم، خودبه‌خود در مسیر اصلاح بقیه می‌رویم.

هزار حادثه ممکن است در بیرون اتفاق بیفتد. هریک از اطرافیان ما هزار کار درست و غلط انجام می‌دهند. این‌ها همه برای ما، ابزار آزمایش‌اند. خود را عروج دهیم. نگذاریم وابستگی‌های بیرونی، ما را در خود غرق کند. قبول کنیم این‌ها اصالت ندارند! وگرنه نمی‌توانیم بالا برویم؛ نمی‌شود.

 

ما بچه‌های آخرالزمانیم؛ اگر انقلاب درونی نکنیم، به هیچ جا نمی‌رسیم. انقلاب بیرونی را بهتر از ماها کردند. هنوز هم می‌کنند و خون می‌دهند. ولی ما فقط ابراز احساسات می‌کنیم! چه فایده؟ ببینیم خودمان چه هستیم. نگذاریم انفعال از بیرون، تار و پود دین و ایمانمان را شل کند و رو به کهنگی و فرسودگی ببرد.

فکر نکنیم حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) نفَسش از جای گرم درمی‌آمد که این حرف‌ها را می‌زد! به راستی چه کسی بیش از آن بانو سختی و فشار کشید؟ و صدالبته چه کسی بیش از آن بانو، بندۀ خدا شد و عروج کرد؟

حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) در ادامۀ خطبه فرمود:

"وَ أَطْلَعَ الشَّيْطَانُ رَأْسَهُ مِنْ مَغْرَزِهِ هَاتِفاً بِكُمْ، فَأَلْفَاكُمْ لِدَعْوَتِهِ مُسْتَجِيبِينَ وَ لِلْعِزَّةِ فِيهِ مُلَاحِظِينَ؛ ثُمَّ اسْتَنْهَضَكُمْ فَوَجَدَكُمْ خِفَافاً، وَ أَحْمَشَكُمْ فَأَلْفَاكُمْ غِضَاباً."

شیطان سر از سوراخش برآورد، درحالی‌که شما را فرامی‌خواند؛ و پاسخ مثبت شنید و دید که به سویش رو کرده‌اید و مطیعش هستید. خواست به کارتان گیرد، شما را سبک یافت؛ و به خشمتان آورد، دید خشمگین شدید.

این صحنه‌ها را در بیرون تصور نکنیم. بدانیم شیطان با لشکر جهل، از درون ما برمی‌خیزد و نقشه می‌کشد. ما نیز به راحتی دعوت دروغینش را می‌پذیریم، منحرف می‌شویم و به یاری‌اش می‌رویم؛ چون سبکیم و چیزی در چنته نداریم! اگر با وجودمان زندگی می‌کردیم و پر و سنگین بودیم، این‌قدر راحت منفعل نمی‌شدیم، راحت به تزلزل و اضطراب نمی‌افتادیم و راحت از دست نمی‌رفتیم.

"فَوَسَمْتُمْ غَيْرَ إِبِلِكُمْ وَ وَرَدْتُمْ غَيْرَ مَشْرَبِكُمْ هَذَا؛ وَ الْعَهْدُ قَرِيبٌ وَ الْكَلْمُ رَحِيبٌ وَ الْجُرْحُ لَمَّا يَنْدَمِلْ، وَ الرَّسُولُ لَمَّا يُقْبَرْ ابْتِدَاراً زَعَمْتُمْ خَوْفَ الْفِتْنَةِ. أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ! فَهَيْهَاتَ مِنْكُمْ وَ كَيْفَ بِكُمْ وَ أَنَّى تُؤْفَكُونَ وَ كِتَابُ اللَّهِ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ؟"

پس بر شتر اشتباهی سوار شدید و به آبشخور غلط رفتید! حال آنکه چیزی از عهد رسالت نگذشته، زخم رحلت پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) هنوز باز بود و جراحتش التیام نیافته بود. حتی پیکر او هنوز دفن نشده بود که شما با حرص و شتاب به میدان آمدید به گمان اینکه می‌خواهید جلوی فتنه را بگیرید! اما خودتان در فتنه سقوط کردید و همانا جهنم، کافران را در بر گرفته است. پس وای بر شما که چگونه رو گرداندید، حال آنکه کتاب خدا پیش رویتان است؟!

تصورش را بکنید؛ پیکر پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) واقعاً بر زمین مانده بود؛ پیکر کسی که عاشقانه دوستش داشتند و سال‌ها همراهی‌اش کرده بودند. مگر می‌شود او را بگذارند و سراغ کار خود بروند؟ چطور فکر کردند خدا بیکار نشسته و آن‌ها باید دین را نگه دارند؟ چطور وظیفه‌شان را این‌قدر غلط تشخیص دادند؟ رفتن پیغمبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) مصیبت بزرگی بود که زمین با آن تیره و تار شد؛ پس باید دنبال نور می‌گشتند. اما کدام نور بالاتر از وصیّ او، علی(علیه‌السلام)؟ چرا به جای پناه بردن به او، خود را به فلان شخص و حزب و گروه سپردند؟ آن‌ها که از همه چیزشان گذشته، جنگ و تحریم را تحمل کرده بودند؛ چرا در میدان رهبری غلط رفتند؟ چطور از حقّ امامشان چشم‌پوشی کردند؟!

حضرت می‌فرماید: آن‌ها نگران چیزی شدند که نگرانیِ بالاتر از آن را فراموش کرده بودند! اما دین که در دستشان بود؛ چطور انتخاب به این بدی کردند؟! این یعنی دین‌داری آن‌ها براساس فهم دینی شده بود؛ یعنی هرچه خود می‌فهمیدند، همان را به حساب دین می‌گذاشتند و سراغ مرجع مطمئنی نمی‌رفتند که ببینند آیا حقیقت دین همین است یا نه. چرا؟ چون انسان وقتی منفعل شد، چاره‌ای ندارد جز اینکه به شریعت، تبصره بزند و طبق میل خود، احکام توجیهی بسازد!

مراقب باشیم. ما هم زخم غیبت در دلمان است؛ غیبت امامی که عمری است منتظرش هستیم. پس چطور از زخم‌های بیرونی دردمند می‌شویم و اجازه می‌دهیم دردمان بیاید؟ حال آنکه تمام این دردها ناشی از همان زخم است که فراموشش کرده‌ایم؛ چون آن‌قدر از دردهای انفعالی بی‌حس شده‌ایم که دیگر این درد را نمی‌چشیم.

البته نفْس بی‌درد و دین‌داری بیدرد در زمان غیبت، ممکن نیست. اما کسی که درد اصلی را می‌فهمد، نه علم و عبادت آرامَش می‌کند، نه می‌تواند درد دنیا را داشته باشد؛ بلکه دین و دنیا، هردو را جزء مسیر درمان می‌داند. مثل کسی که چون درد سرطان را کشیده است، درد شیمی‌درمانی را با جان و دل می‌پذیرد.

مهربان‌ترین مادر باز با آنان سخن گفت. فرمایشات پدرش را به یاد آنان آورد تا ببینند چه زود داده‌های او را از یاد برده و به اوامرش بند و تبصره زده‌اند؛ چه زود اتصالشان را از او بریده و چه با شتاب، بیراهه رفته‌اند! آنان بر حقایقی که دیده بودند، چشم بستند تا به دردسر نیفتند و به آسانی اصل ایمان را در درونشان دفن کردند.

بانو می‌دانست آن‌ها دچار چه خذلانی شده‌اند و چشم بصیرتشان چگونه از کار افتاده است. اما مادر بود و عاشق فرزندانش؛ مادری در وجودش بود و دستگیری، نحوۀ بودنش. او نمی‌خواست آن‌ها چنین باشند و از اینکه راه گم کرده‌اند، اندوه و فشار می‌کشید. برای همین با تمام اوصافی که از آن‌ها خواندیم و شنیدیم، برایشان اتمام حجت کرد.

درنهایت فرمود: "فَبِعَيْنِ اللَّهِ مَا تَفْعَلُونَ وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ."

هرچه می‌کنید، در نظر خداست و ظالمان به زودی عاقبت خود را خواهند دانست!

این فتنه‌ای بود که در بین خوبان متشرّع رخ داد، خوبانی که بصیرت نداشتند، نه کفّار. البته شاید آتش این فتنه، ظاهر دنیایشان را نسوزانْد؛ اما بر قلب‌هایشان افتاد و چنان تاریکشان کرد که سیاهی‌شان برای همیشه ماند.

پس از این ابوبکر برخاست و پاسخ داد. از مقامات رسول‌خدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) و دخترش(سلام‌الله‌علیها) گفت و با بانو محاجّه کرد. اما باز حق را نپذیرفت و درنهایت علی‌رغم تصدیق صریح سخنان حضرت و اقرار به حقّانیت او، عذر آورد که این خلافت را مردم به گردنش انداخته‌اند و او چاره‌ای جز قبولش نداشته است! آن مردم بی‌بصیرت هم نشستند و گذاشتند بشود آنچه که شد. اما انگشت تاریخ هنوز به دهان مانده که چطور با دیدن این‌همه نور، باز بر ظلمت پافشاری کردند!

 


[1]- الإحتجاج على أهل اللجاج، ج1، صص98-106.

[2]- سورۀ بقره، آیۀ 30 : همانا من در زمین، خلیفه‌ای قرار دادم.

[3]- سورۀ روم، آیۀ 30 : فطرت الهی که مردم را بر آن سرشته است.

[4]- سورۀ روم، آیۀ 41 : به سبب دستاوردهای مردم، فساد در خشکی و دریا آشکار شد.

[5]- سورۀ مائده، آیۀ 105 : به نفس‌های خود بپردازید.

 



نظرات کاربران

//