تبیین عالم ذرّ(روغن و دوغ)

 

 (روغن و دوغ)

 

خلاصۀ شب قدر  «تبیین عالم ذرّ »21 ماه مبارک رمضان 1440

 

گفتیم عالم ذرّ عالم اصلی وجود و نفسمان است. در این مرحله از وجود، تمام مراتب ذات و صفت و اسم خدا علی‌الاتصال به نفس، افاضه می‌شود و نفس یا همان جسم اصلی یا به عبارتی منِ ما نیز علی‌الاتصال این افاضات را می‌پذیرد؛ همان داستانِ "الست بربکم قالوا بلی".

این جریان دیروز و پریروز و آسمان و زمین نیست؛ جریانی دائمی است و نفس، آنی و لحظه‌ای این صور الهی را دفع نمی‌کند. لذا بخواهیم و نخواهیم هستیم و هستیم و هستیم و نابود نمی‌شویم. همانطور که تا امروز بودیم و دیدیم که از نطفگی به کودکی و نوجوانی و جوانی و میانسالی و... رسیدیم.

آیۀ ذرّ عمیق‌ترین آیه در شناسایی نفس انسان به خودش است و حجت را بر او تمام کرده است. در این آیه خدا به ما می‌گوید من همیشه با تو هستم و نمی‌توانی عذر بیاوری که توجهم به بدن من را از این حقیقت بازداشت.

در شب قدر نوزدهم از این آیۀ شریفه، سخن گفتیم: "فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّآ أُخْفِیَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْیُنٍ"[1]

برای درک محسوسِ این حقیقت، مثال شیر سفید و گوارای مادر را زدیم که در بطن خون او مخفی است. کودک وقتی شیر را می‌چشد می‌فهمد که درون خون چه نعمتی نهفته است. اما اگر فقط خون را ببیند شیر را نمی‌یابد. در لابه‌لای دنیای پرتزاحم هم اسماء و نور الهی نهفته است. خدا به ما می‌گوید این تزاحم و تخاصم دنیا را نبین. حقیقت روح الهی را ببین که در پسِ هیاهوی دنیوی است. اگر به گرفتاری‌ها و محدودیت‌های دنیایی چشم بدوزی زیبایی‌های خدا برایت ظهوری ندارد؛ هرچند هست. تو باید بدانی نوری، نه ظلمت؛ عرشی نه فرش. اصلاً تمام دم و دستگاه خلقت خلق شده تا شیر وجود و اسماء از رگ‌های خونی دنیای پرتزاحم بیرون بزند. اما وای به حال کسی که در شیر باشد و با خون درآمیزد.

پس باید مراقب باشیم پدیده‌های بیرون، ما را بالا و پایین، منفعل و اسیر نکند و دست به دامان غیر نشویم. بلکه دستمان در جیب خودمان باشد که همیشه به خزینۀ وجود، وصل است.

این بار، پیام آیۀ مورد بحث را از اشعار مولانا دریافت می‌کنیم:

گفت موسی ای خداوند حساب / نقش کردی باز چون کردی خراب

نر و ماده نقش کردی جان‌فزا / وانگهان ویران کنی این را چرا

گفت حق دانم که این پرسش ترا /  نیست از انکار و غفلت وز هوا

ورنه تادیب و عتابت کردمی / بهر این پرسش ترا آزردمی

لیک می‌خواهی که در افعال ما / باز جویی حکمت و سرّ بقا

تا از آن واقف کنی مر عام را / پخته گردانی بدین هر خام را

قاصدا سایل شدی در کاشفی / بر عوام ار چه که تو زان واقفی

حضرت موسی (علیه‌السلام) برای آشکار شدن حقیقت از خداوند سؤال می‌کند که خدایا این همه دم و دستگاه را برای چه به راه انداختی؟ اینکه عناصر نطفه‌ای می‌شوند که از صلب به رحم منتقل می‌گردد. سپس مادر با زحمت فراوان 9 ماه آن را حمل می‌کند. وقتی هم به دنیا می‌آید حرف زدن و خوردن و راه رفتن و... را با هزار مصیبت یاد می‌گیرد. همین که در جوانی قدرت می‌گیرد و می‌خواهد نفسی تازه کند پیری از راه می‌رسد و دست و پایش می‌لرزد! دیگر از عشق و شهوت جوانی هم خبری نیست. اگر قرار است پیر شویم چرا اصلاً به دنیا آمدیم؟ اگر قرار است از پا بیفتیم چرا راه رفتن یاد گرفتیم؟ آیا همۀ این دم و دستگاه برای این بود که عده‌ای بیایند و بخورند و بروند؟! کسی که دید دنیایی داشته باشد اینگونه می‌اندیشد؛ اگر چه به زبان نیاورد. این نوع بینش باعث می‌شود که مرتب با خودمان و بیرون از خودمان در جنگ باشیم.

ما هم اگر از این سؤالات داریم موسای جانمان را در مقابل خدا بگذاریم تا پاسخش را بشنویم:

پس بفرمودش خدا ای ذولباب / چون بپرسیدی بیا بشنو جواب

موسیا تخمی بکار اندر زمین / تا تو خود هم وا دهی انصاف این

چونک موسی کشت و شد کشتش تمام / خوشه‌هااش یافت خوبی و نظام

داس بگرفت و مر آن را می‌برید / پس ندا از غیب در گوشش رسید

که چرا کشتی کنی و پروری / چون کمالی یافت آن را می‌بری

موسی به فرمان خدا دانۀ گندمی کاشت و مدت‌ها از آن مراقبت کرد تا درنهایت به یک خوشۀ پر از گندم تبدیل شد. بعد داسی به دست گرفت و آن را درو کرد. خداوند پرسید: ای موسی چرا بعد از این همه زحمت که برای رشد دانه کشیدی خوشه‌اش را کندی؟

گفت یا رب زان کنم ویران و پست / که درینجا دانه هست و کاه هست

دانه لایق نیست درانبار کاه / کاه در انبار گندم هم تباه

نیست حکمت این دو را آمیختن / فرق واجب می‌کند در بیختن

گفت این دانش تو از کی یافتی / که به دانش بیدری بر ساختی

گفت تمییزم تو دادی ای خدا / گفت پس تمییز چون نبود مرا

در خلایق روح‌های پاک هست / روح‌های تیرهٔ گلناک هست

این صدف‌ها نیست در یک مرتبه / در یکی دُرّست و در دیگر شبه

واجبست اظهار این نیک و تباه / هم‌چنانک اظهار گندم‌ها ز کاه

بهر اظهارست این خلق جهان / تا نماند گنج حکمت‌ها نهان

کنت کنزا کنت مخفیا شنو / جوهر خود گم مکن اظهار شو[2]

پاسخ موسی این بود که می‌خواهم کاه را از دانه جدا کنم. همچنانکه ما هم برای دوختن یک لباس، کلی خرده‌پارچه یا برای ساختن یک تخت، براده‌های چوب را دور می‌اندازیم یا جنین برای متولد شدن، جفت را کنار می‌زند. این یک اصل است که برای نگه داشتن بقا باید زوائد را کنار زد.

جریان خلقت هم همین است. خلقت انسان، احسن است؛ ولی به ضرورت خلقت به اسفل سافلین نازل می‌شود. باید این احسن و اسفل را با حرکت طبق صراط مستقیم الهی، از هم جدا کند تا آنچه از احسن دارد ظهور کند. خلقت ناسوتی مجاز است و دروغین؛ اما ریشه در حقیقت دارد و باید ما را به آن حقیقت، رهنمون سازد.

جوهر صدقت خفی شد در دروغ / هم‌چو طعم روغن اندر طعم دوغ 

آن دروغت این تن فانی بود / راستت آن جان ربانی بود

سال‌ها این دوغ تن پیدا و فاش / روغن جان اندرو فانی و لاش

تا فرستد حق رسولی بنده‌ای / دوغ را در خمره جنباننده‌ای

تا بجنباند به هنجار و به فن / تا بدانم من که پنهان بود من

جنبشی بایست اندر اجتهاد / تا که دوغ آن روغن از دل باز داد 

روغن اندر دوغ باشد چون عدم / دوغ در هستی برآورده علم

شاید دیده باشید که وقتی دوغ را در خیک این طرف و آن طرف می‌کنند و تکان می‌دهند روی آن کره، ظاهر می‌شود. جسد ما هم عین دوغی می‌ماند که کره در آن پنهان است؛ همان عالم ذری که نفس ما در آن حاضر است. اما متأسفانه از نفس خود و ارزش آن غافلیم.

تمام گرفتاری ما توجه به منِ کاذب و تمام رهایی‌مان در توجه به منِ صادقمان است. یقین بدانیم که بی‌ معرفت نفس به جایی نمی‌رسیم؛ نه نمازمان نماز است، نه لیالی قدر بهره‌ای می‌بریم، نه انفاقمان اجر و قربی دارد و نه سایر اعمالمان. وقتی ظاهر و دنیا و حب و بغض آن برای ما اصالت دارد اصلاً باورمان نمی‌شود که یک منِ خدایی هم داریم و گویا آن را عدم می‌شماریم. باید تلاش کنیم که حقیقت نهفتۀ درونمان را که همان اسماء الهی است بیرون بکشیم. وگرنه هرچقدر هم به ظاهر بپردازیم باز هم به آرامش نخواهیم رسید.

آنک هستت می‌نماید هست پوست / وآنک فانی می‌نماید اصل اوست

دوغ روغن ناگرفتست و کهن / تا بنگزینی بنه خرجش مکن

هین بگردانش به دانش دست دست / تا نماید آنچ پنهان کرده است

زآنک این فانی دلیل باقیست / لابهٔ مستان دلیل ساقیست[3]

پوست گردو برای آن است که مغزِ درونش رشد کند. ظاهر و دنیا را هم به ما داده‌اند تا به حقیقت درونش برسیم. همانطور که با دست به دست شدن و تکان خوردن‌ها کره روی دوغ ظاهر می‌شود رسیدن به حقیقت جانمان نیز با تلاش برای معرفت نفس حاصل می‌شود و نه با پا روی پا انداختن!

اگر خداوند می‌فرماید که از طیبات برای شما روزی قرار دادیم[4] منظور غذای مادی نیست؛ چرا که در آن حلال و حرام هست و می‌تواند غیر طیب شود. طیبات، اصل وجود، اسماء، روح الهی و نفس ماست. حال که اصل ما طیب است پس چرا از گوش و چشم و اعضای ما گناه سر می‌زند؟ چون خالص نشده‌اند؛ مثل همان دوغی که کرۀ آن آشکار نشده است. کار ما حتی این نیست که خودمان را از ظواهر خالص کنیم؛ این والیان امرمان هستند که ما را خالص می‌کنند. کار ما این است که دست ایشان را نبندیم و اجازه دهیم ما را خالص کنند. وگرنه گمان می‌کنیم با ناخالصی‌ها و به پای خودمان می‌توانیم عروج کنیم؛ مثل چله‌هایی که بی‌معرفت برای ترک رذائل برمی‌داریم و نتیجه‌ای هم ندارد. کافی است معرفتمان را به حق خالص کنیم تا حقیقت ولایت ما را پاک کند؛ "طیباً، طهارةً، کفارةً"[5].

خداوند در قرآن کسانی را معرفی می‌کند که طیبات خود را در حیات دانی بردند: "وَيَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى النَّارِ أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِي حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا وَاسْتَمْتَعْتُم بِهَا فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كُنتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَبِمَا كُنتُمْ تَفْسُقُونَ"[6].

این‌ دسته، تمام انرژی وجودی و عشق و محبتشان را به پای حب و بغض جزئی ریختند. نمک خوردند و نمکدان را شکستند. این‌ها تمام لذتی را که باید با خدا می‌بردند صرف تمتع در دنیا کردند و چون با فسقشان از زیّ خود بیرون آمدند سزاوار عذاب "هون" شدند.

ما صاحب گنجی هستیم که مقام عنداللهی ماست و هر لحظه می‌تواند از قالب عنصری ما ظهور کند. در این صورت تمام حب و بغض‌ها و تضاد و تزاحم‌های دنیوی را از پیش پای ما برمی‌دارد و سزاوار بهترین و کامل‌ترین آرامش‌ها خواهیم شد و اجازه نخواهیم داد غیر الله از این گنج استفاده کند؛ که اگر صاحبش از آن استفاده نکند غیرصاحبش از آن سوء استفاده خواهد کرد.

افسوس که اندکی از انسان‌ها این گنج را می‌یابند و بسیاری از نفس ربانی‌شان که همان عالم ذرشان است محجوبند. درحالی که علی‌الإتصال ندای فیض الهی از ابتدای خلقت از زوایای نهانخانۀ ما فریاد می‌زند: "الست بربکم"؟ و علی‌الإتصال منِ حقیقی ما جواب می‌دهد: "بلی".

 

 

 

[1] - سورۀ سجده، آیۀ 17: هیچ کس نمی‌داند چه پاداش مهمّی که مایۀ روشنی چشم‌هاست برای آنان نهفته است.

[2] - مثنوی معنوی، مولانا، دفتر چهارم، بخش 115

[3] - مثنوی مولوی، دفتر چهارم، بخش 116

[4] - سورۀ غافر، آیۀ64.

[5] - فرازی از زیارت جامعۀ کبیره.

[6] - سورۀ احقاف، آیۀ 20: و آن روز که آن‌هایی را که کفر ورزیده‌اند، بر آتش عرضه می‌دارند: «طیبات خود را در زندگی دنیای‌تان صَرف کردید و از آن‌ها برخوردار شدید پس امروز به [سزای] آنکه در زمین بناحق استکبار می‌نمودید و به سبب آنکه فسق می‌کردید، به عذاب خفّت [آور] کیفر می‌یابید.

 

 



نظرات کاربران