سيزدهم ذی القعده 1439

مسلمانیِ سلمان

خلاصۀ جلسۀ چهارم«تبیین عالم ذر» 13 ذی‌القعده 1439

طبق روال می‌خواهیم عینیت حدیث ولایت را در یاران امام رضا(علیه‌السلام) ببینیم. اما پیش از آن، قدری از سلمان می‌گوییم که از شدت یاری، خودش از اهل‌بیت شده بود. او فردی عادی مثل ما و حتی از نژاد ما بود که بیشتر عمرش را در راه‌گم‌کردگی زیست و پیوسته دنبال هدایت می‌گشت تا آنکه در سنّ پیری، حقیقت را یافت و اسلام آورد.

او زندگی راحتی نداشت و مدام در بیرون و درون، هجرت می‌کرد. نه معصوم بود و نه معصوم‌زاده؛ اما زیارت‌نامۀ خاصی از جانب معصوم برایش وارد شده که در مفاتیح‌الجنان نیز آمده است. روحیۀ ولایی او به نحو کاملاً عینی در زندگی‌اش جریان داشت و همین موضوع در زیارت‌نامه‌اش هم منعکس شده است که عباراتی از آن را با هم می‌خوانیم.

در این زیارت پس از سلام بر پیامبر و ائمه(علیهم‌السلام) و ملائکه آمده است:

"السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا صَاحِبَ رَسُولِ اللَّهِ الْأَمِينِ. السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ. السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مُودَعَ أَسْرَارِ السَّادَةِ الْمَيَامِينِ. السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ مِنَ الْبَرَرَةِ الْمَاضِينَ. السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَاعَبْدِاللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ."

سلام بر تو ای همنشین رسول‌خدا. سلام بر تو ای ولیّ امیرمؤمنان. سلام بر تو ای نگه‌دارندۀ اسرار سروَران پربرکت. سلام بر تو ای بقیۀ خدا از نیکان گذشته. سلام بر تو ای اباعبدالله و رحمت و برکات او بر تو باد.

سلمان صاحب پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) بوده و صاحب، همنشینی است که آن‌قدر روحیه‌اش را با فرد یکی کرده که چه در کنار جسم او باشد و چه نباشد، با اوست. سلمان ولیّ علی(علیه‌السلام) بوده و نه اینکه بر او ولایت داشته باشد، بلکه علی(علیه‌السلام) در مواردی که شرایط برای ظهور خودش فراهم نبوده و برای سلمان بوده، با او امور را سرپرستی و ولایت می‌کرده است. همان‌گونه که ما با چشم و گوش و دست و همۀ اعضایمان خود را سرپرستی می‌کنیم.

شرط این ولایت، تبعیت محض است که سلمان داشته. او کسی است که خلیفۀ دوم در زمان حکومت خود، حکم ولایت مداین را به او داد و او البته به فرمان امام، حاکم مداین شد. این واقعاً برای ما عجیب است و آن‌قدر در خودی‌هایمان غرق شده‌ایم که چه‌بسا اگر آن شرایط بودیم، حتی نمی‌وانستیم باور کنیم؛ چه رسد به اینکه بپذیریم.

سلمان خودش حق نداشت حکم عمر را بپذیرد. اما وقتی امام فرمود، بدون هیچ حرف و سؤالی رفت؛ چون یقین داشت. ما اگر در مقابل فرمان امام برایمان حرف و سؤال پیش می‌آید، از آن روست که فقط باور داریم. باید باورهایمان را حتی نسبت به امام بشکنیم تا در وجودمان به معرفت یقینی برسیم و امام را نه ذهنی، بلکه عینی بشناسیم.

آری؛ تا مولایمان نخواهد، ما خودسر حتی بهترین کار را برای او انجام دهیم، ارزش ندارد. اما وقتی او بخواهد، حتی اگر سلطنت دنیا تحت حاکمیت غصبی طاغوت باشد، باید اطاعت کنیم. چون امام می‌تواند ولایت خود را با شیعیانش ظهور دهد؛ اما شیعیان نمی‌توانند و حق ندارند به هر طریقی شده، طبق خواست خود به او خدمت کنند.

تا او نخواهد، خون خود را هم بدهند، ارزش ندارد؛ چنان‌که در طول تاریخ، بودند کسانی که به خون‌خواهی ائمه(علیهم‌السلام) قیام کردند؛ اما ثمرۀ ماندگار نداشت، چون به خواست امام نبود.

سلمان همۀ ائمه(علیهم‌السلام) را ندیده بود؛ اما ظرف اسرار همه‌شان، بلکه ظرف اسرار تاریخ بود. جسمش در کربلا و کاظمین و سامرّا حضور نداشت؛ اما همه جا با اهل‌بیت(علیهم‌السلام) بود. او تاریخ و نحوۀ زندگی ما را نیز بهتر از خودمان می‌شناخت . حتی طعم حقیقی حاکمیت امام زمان(عجّل‌الله‌فرجه) را بهتر از کسانی که در آن دوره زندگی خواهند کرد، چشیده بود. چرا؟ به خاطر نماز و روزۀ زیادش؟ یا چون همیشه دنبال جسم علی(علیه‌السلام) می‌دوید، برای او جانماز می‌انداخت و کفشش را جفت می‌کرد؟ یا چون مدام قربان‌صدقه‌اش می‌رفت، التماس‌دعا می‌گفت؟

راز مسلمانیِ سلمان، این بود که تمام محبت‌های خود را در مقابل علی(علیه‌السلام) فانی کرده و یک‌پارچه مظهر او و ارادۀ او شده بود. برای همین بقیةالله شد که از بهترین‌های گذشته باقی مانده است. پس نور وجودش امروز نیز حضور دارد و می‌توانیم به او متوسل شویم تا کار امام را برایمان بکند.

"أَشْهَدُ أَنَّكَ أَطَعْتَ‏ اللَّهَ‏ كَمَا أَمَرَكَ،‏ وَ اتَّبَعْتَ الرَّسُولَ كَمَا نَدَبَكَ، وَ تَوَلَّيْتَ خَلِيفَتَهُ كَمَا أَلْزَمَكَ، وَ دَعَوْتَ إِلَی الِاهْتِمَامِ بِذُرِّيَّتِهِ كَمَا وَقَفَكَ، وَ عَلِمْتَ الْحَقَّ يَقِيناً وَ اعْتَمَدْتَهُ كَمَا أَمَرَكَ."

گواهی می‌دهم همانا تو خدا را اطاعت کردی، چنان‌که فرمانت داد؛ رسول را پیروی نمودی، چنان‌که از تو خواست؛ ولایت خلیفه‌اش علی(علیه‌السلام) را پذیرفتی، چنان‌که بر تو لازم گرداند؛ به اهتمام بر ذرّیه‌اش دعوت کردی، چنان‌که بر عهده‌ات گذاشت و حق را یقینی دانستی و بر او اعتماد کردی، چنان‌که تو را امر فرمود.

سلمان کسی بود که اطاعتش به امر خدا بود؛ نه مثل بسیاری از ما که هرچند کار بد و حرام نکنیم، کار خوبمان هم اطاعت نفس است، نه اطاعت خدا و امام. روحیۀ ولایی آن است که وقتی ولی دستور می‌دهد، اطاعت کنیم؛ هرچه بود. اما ما اغلب آن‌قدر خودمان را دوست داریم که به آنچه خدا و امام از ما می‌خواهند، عمل نمی‌کنیم؛ اگرچه گاه اسم این روش را ادب در مقابل آن‌ها می‌گذاریم و می‌پنداریم کارمان درست است!

به عنوان مثال، تصور کنید امام بیاید و بگوید در کنار او بنشینیم یا حتی پایمان را دراز کنیم؛ یا بگوید دستش را نبوسیم یا اصلاً به دیدنش نرویم. بله؛ اگر خودمان این طور رفتار کنیم، بی‌ادبی است. اما وقتی او می‌گوید، نباید اطاعت کنیم؟ حتی اگر نگوید، ولی بفهمیم کاری را دوست دارد یا از کاری خوشش نمی‌آید، باید طبق ارادۀ او عمل کنیم.

این‌ها مثال است. اما زندگی ما پر است از این مسائل در ارتباط با خدا و امام و اولیاء. ما یک عمر با تعارف، زندگی کرده‌ایم و نفهمیده‌ایم. این تعارفات، همه مطرح کردن خود و نشان دادن خود است؛ اگرچه گمان کنیم داریم در مقابل خدا و امام، ادب به خرج می‌دهیم و خود را می‌شکنیم تا شأن آن‌ها را رعایت کنیم! واقعاً چه فکری کرده‌ایم؟!

ما هر شأنی برای خود بگذاریم، چه خوب و چه بد، ناشی از خودبینی است. چه شأن خود را برتر از آن ببینیم که برخی دستورات را اطاعت کنیم و چه بگوییم: «من کوچک‌تر از این حرف‌ها هستم؛ لیاقتش را ندارم؛ در حضور شما، من چرا؟ نمی‌توانم!...» باید بفهمیم ما در مقابل خدا و امام، اصلاً نیستیم که بخواهیم خوب باشیم یا بد! علاوه بر این مگر آن‌ها حدّ ما را نمی‌دانند که بزرگیم یا کوچک و خوبیم یا بد؟ پس چرا به شکل‌های مختلف، این‌همه چون و چرا داریم؟

اگر سیرۀ بزرگان را بخوانیم، می‌بینیم ادب یعنی نفی خود، نه اثبات خود حتی در نالایقی و گنه‌کاری. ادب، اطاعت و تبعیت است؛ نشستن سر جای خود است. غیر از این هرچه باشد، تعارفاتی است که برای اظهار خود می‌کنیم. ادب یعنی هرجا و هرطور ولی خواست، تبعیت کنیم؛ نه هرجا و هرطور خودمان خواستیم. وگرنه دیگر اسمش تبعیت نیست!

شاید بگوییم برخی تعارف‌ها لازمۀ ارتباط است و اگر رعایت نکنیم، موجب ناراحتی می‌شود. آری؛ در ارتباط‌های عادی ممکن است و البته آنجا نیز تعارف، درست نیست؛ آن هم تعارف‌هایی که بیشترش دروغ است. با همه باید صادق بود. نمی‌توانیم برای اینکه دیگران ناراحت نشوند، دروغ بگوییم!

اما صحبت ما، ارتباط با امام و ولیّ است که تعارف در آن، معنا ندارد. امامی که منتظر تعارف ما باشد یا توقع داشته باشد مقامش را نشان دهیم و به او ابراز عزت و احترام کنیم و اگر هم چنین نباشیم، ناراحت شود، اصلاً امام نیست و نمی‌تواند ما را امامت کند. اگر امام را در درون و به حقیقت بشناسیم، می‌بینیم آن‌قدر غنی و محو خداست و محو هدف و مقصدش، که اصلاً در این وادی نیست و حتی اگر مردم قبولش نکنند، برای هدایتشان می‌کوشد.

امام، حقیقتی بی‌نهایت است و ما در برابر او هیچ نیستیم. برای رسیدن به او باید همۀ شأن و شئون را مثل برگ‌های پاییزی از وجود خود بریزیم؛ چه شئون مادی و چه شئون معنوی، چه شأن خوبی و بزرگی و چه شأن بدی و ناقابلی. امام اصلاً تیپ و شخصیتی را که با این ادب‌نمایی‌ها برای خود ساخته‌ایم، نمی‌خواهد و نمی‌پسندد.

شک داریم؟ اگر واقعاً خود را مؤدب می‌دانیم، پس چرا در مقابل خدا و اولیائش این‌همه نظر می‌دهیم و علامت سؤال و تعجب داریم؟ این بی‌ادبی نیست؟ آیا دوست نداریم کاش امام را می‌دیدیم و خودمان همه چیز را برایش گزارش می‌دادیم؟ اما اگر او نخواسته باشد و ما سرخود چنین کنیم، اسائۀ ادب نکرده‌ایم؟

نکند وظیفۀ خود می‌دانیم که اگر نزد امام باشیم، همه چیز را برایش تعریف کنیم تا آگاه شود! اما اولاً او هرچه را خدا بخواهد، می‌داند و نیازی به گفتن ما نیست. ثانیاً وظیفه، آن است که خود او تعیین کند. قرار است ما نباشیم تا او باشد و ما عرض‌اندام نکنیم، تا او اراده‌اش را در ما و از طریق ما به ظهور رساند. اما این خودسری‌ها یعنی «من هستم»!

این‌ها به لفظ نمی‌آید. باید آن‌قدر سکوت در مقابل او را تمرین کنیم تا بچشیم که اگر ما نباشیم، درک حضور او چه لذتی دارد. باید در درونمان ساکت باشیم نسبت به همهمه و هیاهوی همۀ «من»ها، خوب یا بد. از خودمان کاری نکنیم[1]. اگر ساکت باشیم، ندای امام را در درونمان می‌شنویم که دستورش چیست؛ آن‌وقت عمل کنیم. می‌بینیم چقدر زیبا تمام زمین و آسمان، حقیقت خود را به ما نشان می‌دهند و هر کاری کنیم، حتی آب خوردن، آثار نورانی در ما می‌گذارد.

اما گرفتاری بزرگ ما این است که به جای باطن و حقیقت، درگیر ظاهریم و شخص می‌بینیم. امام و ولیّ خدا وقتی از خدا حرف می‌زنند، فقط او را نشان می‌دهند و اصلاً خودشان دیده نمی‌شوند. اما ما محو حقیقت نیستیم که به شخص توجه نکنیم. برای همین دنبال جسم آن‌ها هستیم و ارتباط ظاهری می‌خواهیم. آرزو داریم امام را ببینیم و حضوری از او بپرسیم که در ریزترین صحنه‌های زندگی چه کنیم. اما با این‌همه معارفی که در سیره و روایات و نیز از طریق بزرگان به ما داده‌اند، در درون خود نمی‌رویم تا جواب را همان جا و از حقیقت وجودمان بگیریم.

فکر نکنیم این‌ها یعنی هدایت شده‌ایم و با ولایت امام حرکت می‌کنیم. ما هنوز خودمان هستیم و با او یکی نشده‌ایم. تازه می‌گوییم: «اگر شما را نبینم و کنارتان نباشم، در جهنم دنیا غرق می‌شوم» و اشک می‌ریزیم: «بی تو می‌میرم!»

اما مگر او بر جان ما ولایت و إشراف ندارد؟ وقتی اراده کرده از او دور باشیم و او را نبینیم، حتماً لازم است و حکمت دارد. از این گذشته اگر واقعاً بی او هستیم، دلیلی برای ماندنمان نیست؛ چه بهتر که بمیریم! ولی اگر باور داریم که با اوییم و حضورش را می‌یابیم، با ندیدنش نمی‌میریم. واقعاً ما با این‌همه شخص‌بینی، در ابدیت که عالم باطن است، چه داریم؟

بیایید تمرین کنیم که وابسته به شخص نباشیم. فقط هدف و حقیقت را ببینیم؛ او را ببینیم، نه خود را. بفهمیم او در ظاهر همیشه با ما نیست. سلمان و ابوذر هم که در عصر غیبت نبودند، از علی(علیه‌السلام) جدا شدند. رسمش همین است. پس وقتی می‌گویند برو، برویم و همان‌طور که برایمان پیش می‌آورند، عمل کنیم؛ نه که خودمان برنامه بریزیم.

متأسفانه شخص‌بینی و عدم یقین ما به حضور امام نمی‌گذارد هیچ‌وقت به او نزدیک شویم؛ با تمام خوش‌خدمتی‌هایی که به خیال خود می‌کنیم. از بس این «بی تو» و «با تو»یی‌ها سرگرممان می‌کند، اصلاً نمی‌فهمیم ولایت، وادی «من تو او» نیست و ما هرجا باشیم، با اوییم؛ و چون نمی‌فهمیم، واقعاً «بی او می‌میریم و جهنمی می‌شویم»!

اما برای یاران حقیقی، غیبت امام با ظهور او فرقی ندارد. نه چون همیشه او را از نزدیک می‌بینند و در غیبت هم به او دسترسی دارند تا دربارۀ همه چیز از او مشاوره بگیرند؛ بلکه چون قالب خود را شکسته‌اند و با او یکی شده‌اند.

"أَشْهَدُ أَنَّكَ بَابُ وَصِيِّ الْمُصْطَفَی، وَ طَرِيقُ حُجَّةِ اللَّهِ الْمُرْتَضَی، وَ أَمِينُ اللَّهِ فِيمَا اسْتُودِعْتَ مِنْ عُلُومِ الْأَصْفِيَاءِ."

گواهی می‌دهم همانا تو باب وصیّ پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) و راه حجت خدا، علیّ مرتضی(علیه‌السلام) هستی و امین خدایی در آنچه از علوم برگزیدگان به تو ودیعه سپرده‌اند.

سلمان، امین علوم الهی بود. اما ما اگر قطره‌ای علم الهی و لدنّی داشته باشیم، خیانت می‌کنیم؛ یعنی علم را به خود می‌گیریم و به جای اینکه خدای علیم را نشان دهیم، خود را عالم می‌بینیم و به جای خدا، خودمان پیدا می‌شویم! قال‌الباقر و قال‌الصادق‌ها را می‌خوانیم و حفظ می‌کنیم و می‌گوییم؛ اما خود باقر و صادق(علیهماالسلام) را نمی‌شناسیم!

"أَشْهَدُ أَنَّكَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِ النَّبِيِّ النُّجَبَاءِ الْمُخْتَارِينَ لِنُصْرَةِ الْوَصِيِّ."

گواهی می‌دهم همانا تو از اهل‌بیت شریف و برگزیدۀ پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) برای یاری وصی بودی.

سلمان از اهل‌بیت نشد برای اینکه خودش دیده شود و بقیه به او بگویند: «خوش به حالت! تو که به امام نزدیکی، ما را هم نزد او نام ببر و سفارشمان را بکن.» او از اهل‌بیت شد تا یار علی(علیه‌السلام) باشد؛ تا او را که می‌بینند، علی(علیه‌السلام) را ببینند و او که حرف می‌زند، ندای علی(علیه‌السلام) را بشنوند. او آیینۀ پاک و زلال علی(علیه‌السلام) شد، تا در حرکات و سخنان او، امر و نهی علی(علیه‌السلام) را ببینند و بشنوند.

سلمان هرگز از این ادب‌ها و تعارف‌ها که ما با بزرگان داریم، با علی(علیه‌السلام) نداشت؛ چون خود را نمی‌دید. برای همین هم وقتی پشت سر او راه می‌رفت، جای پا نداشت! ولی ما هرچه تبعیت می‌کنیم، به جای اینکه بر خود پا گذاریم، از خود جای پا می‌گذاریم! تازه از امام و اولیاء خدا نیز جای پایشان را می‌خواهیم و به جای اینکه از آن‌ها معرفت بگیریم، دنبال بوی آن‌ها، نگاه آن‌ها، گوشۀ لباس آن‌ها، غذای تبرّک آن‌ها و... هستیم!

می‌دانید مشکل چیست؟ اینکه ما امام و ولی را در بیرون می‌بینیم و می‌خواهیم با غیر از حقیقتی که در وجودمان است، حرکت کنیم؛ غافل از اینکه امام و ولی، ظهور همان حقیقت‌اند و اگر این را باور نداریم، حرکت هم نداریم.

ما خلیفةالله هستیم؛ یعنی باید خدا را نشان دهیم. یعنی امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر، تربیت فرزند و همسرداری خوب و همۀ زندگی‌مان نشان او باشد. اما چگونه است که ما به عنوان شاگرد خوب، استاد خوب، نمازگزار، حاجی، کربلایی، مداح، شاعر و... هرچه باشیم، خودمان را نشان می‌دهیم؟ پس چه کسی قرار است خدا و امام را نشان دهد؟! حتماً باید همه چیز را از ما بگیرند تا بفهمیم ما نیستیم و خداست؟ نمی‌شود اختیاری به این معرفت برسیم؟

 

ولایت رضا

 

شخصی می‌گوید: ما نزد امام رضا(علیه‌السلام) بودیم و یونس‌بن‌عبدالرحمان نیز حضور داشت. در همین حین گروهی از اهل بصره، اجازۀ ورود خواستند. امام به اتاقی که پرده‌ای بر درش آویخته بود، اشاره کرد و به یونس فرمود: «داخل اتاق برو و هیچ حرکتی نکن تا آنکه به تو اذن داده شود.»

یونس رفت و اهل بصره وارد شدند. پشت سر یونس، سخنان بسیاری گفتند و امام هم در سکوت می‌شنید. تا بالأخره برخاستند، خداحافظی کردند و رفتند. امام به یونس اجازۀ خروج داد و او گریان از اتاق بیرون آمد. گفت: «فدایت شوم؛ من به راستی از ولایت پشتیبانی کرده‌ام و این است حالم نزد یارانم!»

امام فرمود: «از آنچه می‌گویند، چه ضرری به تو می‌رسد، وقتی امامت از تو راضی است؟... چه می‌شود اگر در دست راست تو درّی باشد و مردم بگویند پشکل است یا پشکل باشد و بگویند گوهر است؟ آیا سودی به تو می‌رسد؟» پاسخ داد: «نه.» فرمود: «تو همین گونه‌ای؛ وقتی بر راه درست هستی و امامت از تو رضایت دارد، آنچه مردم می‌گویند، ضرری به تو نمی‌رساند.»[2]

آری؛ امام واقعیت را می‌داند و واقعیت با حرف مردم تغییر نمی‌کند؛ نه گوهر، پشکل می‌شود و نه پشکل، گوهر. گوهری که یونس داشت، روحیۀ ولایی بود. همین که وقتی امام فرمود برو، بدون حرف و سؤال رفت، از ولایت‌مداری اوست. شاید فکر کنیم این کاری ندارد و ما هم اگر بودیم، اطاعت می‌کردیم. اما واقعاً چنین است؟

احتمالاً یک «چشم» می‌گفتیم و بعد می‌پرسیدیم: «چرا؟ بقیه که هستند؛ من چرا بروم؟ نکند کار بدی کرده‌ام که از من ناراحتید!» یا: «اگر بر من جلال کرده‌اید، مسئله را روشن کنید تا برایتان توضیح دهم چه شده است!» یا: «نمی‌شود وقتی با آن‌ها صحبت می‌کنید، صدایتان را ضبط کنم تا بعداً خوب گوش دهم؟»

ما همینیم. آن‌قدر حرف‌ها را ضبط و یادداشت کرده‌ایم و گذاشته‌ایم بعداً گوش دهیم و بخوانیم! اما واقعاً چقدر به این بایگانی برگشته‌ایم؟ به جای ضبط و کاغذ، در لحظه باشیم، دلمان را باز کنیم، با وجودمان بشنویم. این ضبط و کاغذها نمی‌گذارند وجودمان ضبط کند. تازه بعد هم فقط روی هم جمع می‌شوند و فرصت رجوع به آن‌ها را پیدا نمی‌کنیم.

امام و اولیائش از ما می‌خواهند حضور قلب داشته باشیم و معارف را با جانمان بگیریم. ولی ما چون شخص می‌بینیم، امر آن‌ها را جدی نمی‌گیریم؛ که اگر حقّ و حقیقت می‌دیدیم، نمی‌توانستیم اطاعت نکنیم.

برخلاف ما، یونس اهل ولایت بود و بدون اینکه بپرسد چرا و چه خبر است، اطاعت کرد. وقتی هم از اتاق بیرون آمد، گله نکرد که: «چرا آن‌ها دربارۀ من بد گفتند؟» یا بدتر از آن نگفت: «چرا شما از من دفاع نکردید؟!» حتی نخواست از خود دفاع کند و اثبات نماید که آن‌ها اشتباه خبر آورده‌اند یا دروغ گفته‌اند. فقط از حال خودش شکایت کرد که چه ایرادی داشته که این‌گونه شده است.

امام هم درون او را می‌دید و خواست عمق وجودش را بیرون بکشد. برای همین با سؤالاتی که از او کرد، پاسخش را داد که: رضایت امام به حرف این و آن بستگی ندارد، چون فقط حق را می‌بیند؛ پس نباید نگران حرف و نظر مردم بود.

آه که ما هم اگر این‌ها را بفهمیم، آزاد و رها می‌شویم. اما چون خدا و امام را در بیرون می‌بینیم، آن‌ها را نیز مثل عمه و خاله می‌بینیم که می‌ترسیم نظرشان دربارۀ ما عوض شود. برای همین مدام برای خود، دفاعیه صادر می‌کنیم تا اثبات شود که ما خوبیم و مشکل از دیگران است. یا اگر خیلی خود را شکسته باشیم، نهایتاً اعتراف می‌کنیم که خرابیم. غافل از اینکه همین اعتراف هم درواقع دفاعی است برای اینکه پای خود را پیش بکشیم!

اما مگر امام، عالم نیست؟ مگر نمی‌داند در دل ما چه خبر است؟ مگر نمی‌داند دیگران راست گفته‌اند یا دروغ؟ البته اگر شخص ببینیم، می‌گوییم: «نه، از کجا بفهمد؟» اما وقتی ادعا داریم او ظهور حقّ و ولیّ کامل است، دیگر چه جای شک و سؤال؟! قطعاً بدون اینکه چیزی بگوییم، همه چیز را می‌داند. حرف و نظر دیگران هم چیزی را عوض نمی‌کند. مگر انکه ما به جای رضایت خدا و امام، دنبال رضایت خود و مردم باشیم!

یکی دیگر از یاران امام رضا(علیه‌السلام) احمدبن‌عمر بود که نقل شده در منا به خدمت آن حضرت رسید. عرضه داشت: «فدایت شوم؛ ما خانواده‌ای خوشحال و غرق نعمت بودیم؛ اما خدا همه را از ما گرفت تا حتی به کسانی محتاج شدیم که پیش از این محتاج ما بودند!» امام فرمود: «چه حال خوبی داری!» گفت: «حال من آن است که گفتم!» فرمود: «آیا دوست داری قدری مانند ستمکاران زندگی کنی و در عوض دنیا برایت پر از طلا شود؟» پاسخ داد:«نه به خدا.»

حضرت خندید؛ "فَضَحِكَ". سپس فرمود: «از اینجا که به عقب برگردی، چه کسی حالش از تو بهتر است؟ درحالی‌که گنجی داری که آن را به زمین پر از طلا نمی‌فروشی! آیا مژده‌ای به تو بدهم؟» گفت: «آری، خدا مرا با تو و پدرانت شاد کند.» آن‌گاه امام پس از نقل روایتی فرمود: «سزاوار است کسی که خدا را با عقل می‌شناسد، از تأخیر روزی‌اش نگران نشود و خدا را در قضایش متهم نکند. اکنون راضی شدی؟» گفت: «آری؛ از خدا و از شما اهل‌بیت.»[3]

اگر می‌خواهیم بدانیم ضحک رضایی چیست و امام کجا می‌خندد، این یک نمونه‌اش. او بر ازدست‌داده‌ها افسوس نمی‌خورد؛ بلکه وقتی می‌بیند کسی ایمان دارد و ارزش ایمانش را می‌داند، خوشحال است و می‌خندد، حتی اگر دنیایش بر باد رفته باشد. ولی ما اگر در چنین شرایطی قرار گیریم، از همه طلب‌کاریم. اگر هم کسی برایمان درددل کند که چه چیزهایی از دست داده، برایش دل می‌سوزانیم و دردش را بیشتر می‌کنیم.

آن یار به خندۀ امام راضی شد و خوشحال رفت. اما شاید اگر ما بودیم، انتظار داشتیم حالا که همه چیزمان را از دست داده‌ایم و تازه باورمان این است که خدا همه را از ما گرفته، لااقل امام چیزی کف دستمان بگذارد و بعد روانه‌مان کند!

مگر غیر از این است؟ تازه اگر خیلی خودساخته باشیم، طمع معنوی داریم. مثلاً وقتی همسرمان بیمار می‌شود، به او خدمت می‌کنیم تا گناهانمان بخشیده شود. درحالی‌که این، وظیفه است و قرار نیست سر آن با خدا و امام معامله کنیم. اگر هم آمرزیده شویم، فضل آن‌هاست، نه استحقاق ما.

به طور کلی هیچ عمل نیکی ما را سزاوار آن نمی‌کند که به قرب خدا برسیم یا از او توقع بخشش داشته باشیم. خداست که به فضل و عنایتش ما را می‌بخشد و به خود نزدیک می‌کند؛ و خوشبختانه او دائم‌الفضل است.

خلاصه، روشن است که ما آیینۀ امام نشده‌ایم تا نشان دهیم که هیچ علم و قدرت و سمع و بصر و هیچ اثری نیست جز خدا. وگرنه این‌همه خود را نمی‌دیدیم و از همه چیز رها بودیم. می‌دانستیم هرچه هست، مال خداست و او اگر به کسی چیزی داده، برای این است که آن فرد باید داشته باشد و اگر از کسی گرفته، برای این است که او نباید داشته باشد. همه چیز حکمت و سرّ دارد و به خیر و صلاح است؛ اگرچه ما ندانیم.

پس نه دادن‌های خدا، دلیل خوبی بنده و تکریم اوست و نه ندادن‌های خدا، دلیل بدی بنده و اهانت به او. هرکس در هر حالی که هست، باید وظیفه‌اش را بفهمد و ببیند در قبال دارایی یا نداری‌اش چه باید بکند. اصلاً ما در دنیا جز وظیفه، هیچ کاری نداریم و وظیفه یعنی اطاعت امر؛ فقط گاهی سخت است و گاه آسان. یکی در فقر، وظیفه دارد و یکی در ثروت؛ یکی در بیماری، یکی در سلامت؛ یکی در نعمت و وصل و جمال، یکی در نقمت و هجر و جلال. فرقی ندارد.

احمد بزنطی یکی دیگر از یاران امام رضا(علیه‌السلام) است که نقل شده با چند نفر دیگر، ساعتی نزد امام نشسته بودند. وقتی همه برای رفتن برخاستند، امام به احمد فرمود: «بنشین.» نشست. امام رو به او کرد، به صحبتش ادامه داد و سؤالات او را پاسخ فرمود. مدتی از شب گذشت. احمد خواست برگردد. امام پرسید: «می‌روی یا شب می‌مانی؟»

گفت: «فدایت شوم؛ اگر امر به رفتن کنی، می‌روم و اگر امر به ماندن کنی، می‌مانم.» امام فرمود: «بمان.» او هم ماند و امام از اتاق بیرون رفت. آن‌گاه احمد به سجده افتاد و خدا را شکر کرد که حجت خدا از بین برادرانش، با او انس گرفته و او را دوست داشته است. در همین حین که در حال سجده بود، امام با پای خود به او زد! از سجده برخاست. امام دستش را گرفت و فشار داد. سپس فرمود: «احمد، همانا امیرمؤمنان(علیه‌السلام) هنگامی که صعصعه بیمار بود، از او عیادت کرد. وقتی خواست برود، فرمود: مبادا به خاطر عیادت من بر برادرانت فخر بفروشی! تقوا پیشه کن.»[4]

عجب! تصور کنید اگر امام از ما می‌پرسید برویم یا بمانیم، چه پاسخ می‌دادیم؟ اولاً که می‌گفتیم: «می‌مانیم.» بعد هم اگر می‌گفتیم: «هرچه شما بفرمایید»، حتماً اظهار می‌کردیم که اگر بگوید بمانیم، خوشحال می‌شویم و اگر بگوید برویم، ناراحت؛ انگار وقتی قرار به ماندن ما باشد، او مهربان است و وقتی لازم باشد برویم، از نامهربانی اوست! در بهترین حالت هم این را نتیجۀ شایستگی یا بی‌لیاقتی خود می‌دیدیم که ولیّ خدا خواسته ما در کنارش بمانیم یا نه.

درواقع نهایت ادب و کمال ما این شده که وقتی فیضی به ما نمی‌رسد، خود را ناقص ببینیم؛ حال آنکه ما در برابر امام اصلاً چیزی نیستیم، چه فیض و توفیق خاص بدهد، چه ندهد؛ و اصلاً کی کامل بوده‌ایم که حالا ناقص شده باشیم؟! شاید چند روزی به ما محبت ویژه کند و ما را کنار خود جای دهد. اما ضمانت نداده که همیشه این‌گونه باشد. پس نه از او و نه از خود طلبکار نباشیم. فقط وظیفه‌مان را انجام دهیم. هرچه لازم باشد، خودش به ما می‌دهد. شک نکنیم.

در پایان بحث از هرثمه می‌گوییم؛ شیعۀ نابی که در کاخ مأمون بود. نقل شده که امام رضا(علیه‌السلام) در شب شهادت خود، او را فراخواند. وقتی خدمت رسید، امام به او فرمود: «گوش کن؛ اکنون زمان رفتن من به سوی خدا و رسیدنم به جدّ و پدرانم نزدیک شده است. اجلم فرارسیده و این طغیانگر می‌خواهد فردا مرا با انگور و انار سمّی به شهادت برساند. وقتی من از دنیا رفتم، او می‌گوید: «خودم غسلش می‌دهم.» به او بگو: «امام به من فرموده که برای غسل و کفن و دفن ایشان اقدام نکنی؛ وگرنه به زودی دچار عذاب می‌شوی.» آن‌گاه او دست می‌کشد.»

هرثمه گفت: «هرچه بگویید، انجام می‌دهم.» امام ادامه داد: «پس از آن مأمون در یکی از اتاق‌های بالای قصرش می‌نشیند تا بتواند محل غسل مرا ببیند. تو هم به غسل من کاری نداشته باش. وقتی دیدی خیمه‌ای سفید در کنار خانه زده شد، مرا با لباس‌هایم داخل خیمه ببر. خودت هم پشت خیمه بایست و آن را کنار نزن.

مأمون می‌گوید: «مگر به گمان شما امام را فقط امام دیگر غسل نمی‌دهد؟ پس ابوالحسن چه می‌شود که فرزندش در مدینه است؟» در پاسخش بگو: «...اگر ابوالحسن در مدینه بود، فرزندش آشکارا او را غسل می‌داد؛ اما اکنون هم که نیست، او غسلش می‌دهد، فقط پنهانی.»

پس از آن، خيمه برداشته می‌شود و می‌بينی مرا در كفن پيچيده‌اند. بدنم را داخل تابوتی بگذار و برای دفن ببريد. این بار مأمون می‌خواهد قبر پدرش هارون را قبلۀ قبر من قرار دهد. اما هرگز نمی‌شود؛ چون هرچه کلنگ می‌زنند، زمین حتی ذره‌ای نمی‌شکافد. وقتی تلاش خود را کردند و دیدند نمی‌شود، از جانب من به او بگو که به تو دستور داده‌ام در قبلۀ قبر پدرش فقط یک کلنگ بزنی. وقتی چنین کردی، در زمین اثر می‌کند و قبری آماده دیده می‌شود... .»

هرثمه با اندوه و اشک فراوان از خدمت امام برگشت. فردای آن روز همان‌ها شد که امام فرموده بود و هرثمه نیز غرق در سوز و درد، طبق اوامر امام عمل کرد. در آخر، مأمون هرثمه را خواست و در خلوت به او گفت: «تو را به خدا، آنچه از جانب ابوالحسن گفتی، راست بود؟» هرثمه پاسخ داد: «هرچه فرموده بود، برايت گفتم.» مأمون گفت: «قسمَت می‌دهم، چیز دیگری نگفت؟» هرثمه پرسید: «از چه می‌پرسی؟» مأمون گفت: «اسرار دیگری هم به تو خبر داده؟» هرثمه نیز به جریان انگور و انار اشاره کرد و رنگ از چهرۀ مأمون پرید. درحالی‌که مکرّر می‌گفت: «وای بر مأمون از خدا! وای بر مأمون از رسول‌خدا! وای بر مأمون از اهل‌بیت رسول‌خدا! که این زیان آشکار است.»

درنهایت مأمون، هرثمه را قسم داد که چیزی از این ماجرا را برای احدی تعریف نکند.[5]

 


[1]- غیر از واجبات که چه اطاعت حق باشد و چه آمیخته به هوای نفس، باید انجام دهیم.

[2]- بحارالأنوار، ج2، ص66.

[3]- بحارالأنوار، ج69، صص45-46.

[4]- بحارالأنوار، ج70، ص292.

[5]- بحارالأنوار، ج49، صص293-298.

 



نظرات کاربران