سخنان حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) در مجلس یزید

سخنان حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) در مجلس یزید

در ادامۀ بحث زندگی حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها)، (جلسۀ 14، 16 ربیع‌الأول 1442) به تبیین موضوع سخنان حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) در مجلس یزید می‌پردازیم.

در جلسات گذشته، با تبیین مراتب نفس به بررسی خطبه‌های حضرت زینب پرداختیم تا روحیه‌شان را در رابطه با نفس ناطقۀ الهی و نفس کلیه بشناسیم. آنچه دیدیم روحیۀ ولایی و تسلیم در وجود مبارک حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) و عدم ملاحظه‌گری‌شان بود. تا جایی که غذا را از حلقوم کودکان بیرون کشیدند، حتی در شرایط سختی همچون اهانت شامیان به کاروان اسرا غضب شخصی را اعمال نکردند. آنجا هم که یزید(لعنةالله‌علیه) کاروان اسرا را راهی مدینه کرده و می‌خواست خواسته‌ای از ایشان را اجابت کند هیچ درخواست شخصی نداشتند و همّشان دین خدا بود و بس.

زینب(سلام‌الله‌علیها) آنقدر نفس ناطقۀ خود را در محاذات با نفس کلیۀ الهی قرار داده بود که هیچ چیزی از ناراحتی‌ها و محبت‌های جزئی و شخصی خودش ظهور نمی‌کرد. روحیۀ حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) غیر از این بود که بخواهد با تقلید ظاهری از مولایش به کمال برسد و اصلاً به فکر کامل شدن خود نبود. بلکه تمام همّش این بود که امامش را در درونش بیابد و آنگاه این مقام ولایت باشد که از او ظهور می‌کند و نه خودش.

شنیده‌ایم که یزید(لعنةالله‌علیه) در مجلس شراب و در حضور سران ممالک دیگر با چوب خیزران بر دندان‌های مبارک اباعبدالله(علیه‌السلام) می‌زد، آن هم در شرایطی که زنان یزید پشت پرده‌ها بودند و نوامیس اهل بیت(علیهم‌السلام) در مقابل انظار نامحرمان، حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) خطاب به یزید فرمود: «تویی که با ریختن خون فرزندان پیغمبر و ستارگان خاندان عبدالمطلب زخم دل را جریحه‌دار کردی و ریشه را سوزاندی اکنون بزرگان خود را صدا می‌زنی و می‌پنداری که آن‌ها را می‌خوانی. غافل از اینکه خودت نیز به زودی به آن‌ها ملحق می‌شوی و می‌پیوندی، و آن وقت در آنجا آرزو می‌کنی که ای کاش دستت خشک شده بود و زبانت لال گشته بود و آنچه را گفتی نمی‌گفتی، و آنچه را کردی انجام نمی‌دادی! بار خدایا! داد ما را از اینان بستان و انتقام ما را از این ستمگران بگیر و خشم خود را بر کسانی که خون ما را ریختند و یاران ما را کشتند فروریز!»[1]

حضرت نفرمود که این سر برادر و عشق من است؛ بلکه حسین(علیه‌السلام) را "ذریة محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و نجوم الارض من ‌آل عبدالمطلب" معرفی کرد. شروع به لعن و دشنام دادن به یزید هم نکرد. چون اصلاً یزید را طرف حساب خود نمی‌دید. بلکه فرمود: "اللّهم خذ بحقّنا و انتقم منه ظالمنا و أحلل غضبک بمن سفک دماءنا"؛ در حالی که خونی از زینب ریخته نشده بود. اما مگر جدای از حسین(علیه‌السلام) بود؟ در ادامه هم فرمود: "فوالله ما فریت الا جلدک و لا حززت الا لحمک درواقع خواست به یزید بفهماند که گوشت و پوست خودش را پاره‌پاره کرده است.

 در ادامه هم فرمود: "کفی بالله حاکما". حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) خود را کاره‌ای نمی‌دید که بخواهد دفاعی بکند؛ آن هم نه در مقابل ظلم امثال شوهر و خواهر و برادر و دنیا و روزگار! بلکه در مقابل ظلم یزید هم شخص خودش دفاع نکرد. ایشان خدا را می‌دید که با اسباب و عللش در هستی کار می‌کند و سرانجامِ ظالمان را هم به حاکمیت خدا سپرد. هرچند در درون نسبت به هتک حرمت‌ به امامش فشار می‌کشید. اما آنقدر در نفس کلیه، فانی بود که به خودش نظر نداشت. لذا خود را عزادار حسین(علیه‌السلام) معرفی نمی‌کرد؛ بلکه می‌خواست نشان دهد که هستی به عزای اباعبدالله(علیه‌السلام) نشسته است.

چنانکه هیچ کدام از اهل بیت(علیهم‌السلام) برای گرفتن حقشان قیام نکردند؛ چون حقی برای خود نمی‌دیدند. حق را برای خدا می‌دیدند و جز به خواست و اراده‌اش کاری نمی‌کردند.

آری؛ این است روحیۀ زینب(سلام‌الله‌علیها). درمقابل، روحیۀ بسیاری از ما در حرکت با اولیای الهی، تقلید از ظاهر زندگی ایشان است. درحالی که در تقلید ظاهری هیچ اثر وجودی برای ما و دیگران در کار نیست. بعد هم با لباس تقلیدی که به تن می‌کنیم خود را در خدمت ولایت، تصور می‌کنیم. با این حال نمی‌توانیم چشم بر تاریخ ببندیم؛ آنجا که محبینی را می‌بینیم که مقلّدین خوبی برای حضرات بودند و در رکاب امام، شمشیر هم زدند؛ ولی سرانجام خود مسبب شهادت امام شدند! همچون شمر که در جنگ صفین در کنار مولا بود و در کربلا سر پسر علی(علیهماالسلام) را از تن جدا کرد؛ یا طلحه و زبیری که در جنگ با خوارج و سایر جنگ‌ها کنار حضرت علی(علیه‌السلام) بودند؛ ولی سرانجام در جمگ جمل رودرروی مولا قرار گرفتند.

باید بفهمیم همین که حضرات را دوست داریم و در ظاهر مقلدشان هستیم کافی نیست. باید در ریز و درشت زندگی با آن‌ها یکی شویم. چنانکه امیرالمومنین(علیه‌السلام)  می‌فرماید: "انْظُرُوا أَهْلَ بَیتِ نَبِیكُمْ فَالْزَمُوا سَمْتَهُمْ". باید ملازم با اهل بیت(علیهم‌السلام) باشیم؛ نه از ایشان عقب بمانیم و نه جلوتر برویم.

می‌دانید کجا از اهل بیت(علیهم‌السلام) عقب می‌مانیم؟ آنجا که از حرکت در مسیر حق، خسته می‌شویم و می‌خواهیم به خودمان مرخصی بدهیم؛ آنجا که به امام می‌گوییم: دیگر نفسمان برید، یک لحظه ما را درک کن و به ما حق بده! آنجا هم که جلو می‌افتیم نمی‌توانیم موانع را ببینیم و زمین می‌خوریم و بعد از امام می‌خواهیم که خم شود و دستمان را بگیرد!

در ادامه حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) می‌فرمایند: "وَ سَیَعْلَمُ مَنْ سَوّی لَکَ وَ مَکَّنَکَ مِنْ رِقابِ المُسْلِمِینَ، بِئْسَ لِلظّالِمِینَ بَدَلاً"؛ به زودی کسی که تسلط بر مسلمانان را برای تو فراهم کرد، خواهد دانست که چه کیفر بدی نصیب ظالمان خواهد شد.

باز هم زینب خودش را نمی‌بیند که بخواهد بگوید یزید من را بی‌برادر کردی؛ بلکه به او یادآوری می‌کند که چه حقی از مسلمین را ضایع کرده است.

"فَکِدْ کَیْدَکَ، وَ اسْعَ سَعْیَکَ، وَ ناصِبْ جُهْدَکَ، فَوَاللهِ لا تَمْحُو ذِکْرَنا". حضرت بعد از این همه مصیبات، باز به یزید می‌فرماید که هر چه در توان داری بکن! ولی هرگز نمی‌توانی ذکر ما را محو و روحیۀ مرا عوض کنی. مگر یزید در حق زینب(سلام‌الله‌علیها)، کم ظلم کرده بود؟! کدامین نفس فعال می‌تواند با تمام مصیباتی که بر سرش آمده چنین ادعایی را بکند؟! مگر آن نفسی که در محاذات با نفس کلی لاهوتی قرار گرفته و در آن فانی شده باشد،

بعد هم حمد خدا را می‌‌گوید که اخر کارشان را شهادت و رحمت قرار داده است: "وَ الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعالَمِینَ، اَلَّذِی خَتَمَ لاِوَّلِنا بِالسَّعادَهِ وَ الْمَغْفِرَهِ، وَ لاِخِرِنا بِالشَّهادَهِ وَ الرَّحْمَهِ". به راستی زینب در میان این همه مصیبت، کدام رحمت را می‌دید که چشمان ظاهربین از دیدنش کور بودند؟!

این سخنان همه نشان از فنای نفس حضرت، در نفس کلیۀ الهیه دارد. نفس کلیۀ الهیه همان نفسی است که مربی تمام مراتب متربیان خود از عقول تا نفوس است و نه خواب دارد و نه سهو و مرگ و فنا در آن راه دارد. البته نفس فعال یا همان نفس ناطقه هم بالاذن و نه بالذات به صفت بقای الهی متصف شده است. چنانکه امیرالمؤمنین(علیه‌السلام)  می‌فرماید: "خُلِقْتُم لِلْبَقاءِ لا لِلْفَناءِ"[2]. بنابراین نفس ناطقه، جوهری است «قابلِ» بقا.

اما نفس کلیه چطور؟ حضرت علی(علیه‌السلام) در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: "أَیهَا النَّاسُ خُذُوهَا عَنْ خَاتَمِ النَّبِیینَ (صلى‏‌الله‏‌علیه‏‌وآله) إِنَّهُ یمُوتُ مَنْ مَاتَ مِنَّا وَ لَیسَ بِمَیتٍ وَ یبْلَى مَنْ بَلِی مِنَّا وَ لَیسَ بِبَالٍ"؛ ای مردم از خاتم پیامبران این روایت را دریابید که فرمود: به ظاهر مرده است از ما آنكه مى‌میرد؛ ولى در حقیقت نمرده است و به ظاهر پوسیده شود از ما آنكه پوسیده شود و به واقع پوسیده نشده است. این بدان معنا است حضرات هم در نفس جزئی می‌میرند؛ اما نفس کلی آن‌ها باقی است.

در دنیا بدن به منزلۀ ظرف است که روح را در خود جای داده است، اما فردای قیامت روح ظرفی می‌‌شود که بدن مظروف آن است. پس امروز روح ما ظاهر نیست؛ بلکه در جسم پیچیده و منطوی شده و در اعضا و قوای ما جریان دارد، اما پس از مردن قوانین نشئۀ روحانی حاکم می‌شود. آنجا باز هم جسم داریم؛ اما جسمی که روح آن را در برگرفته و در بطن خود منطوی است؛ یعنی خواص روح بر جسم غالب می‌‌شود. لذا در قیامت ما متکی به نفس خود هستیم و هر چه اراده کنیم ایجاد می‌کنیم که این ظهور مقام خلیفةاللهی است.

امروز در دنیا جنبۀ جسمانی بر ما غالب است و خیلی از چیزهایی را که می‌خواهیم نمی‌توانیم صورت بدهیم. مثلاً دوست داریم وقتی عصبانی می‌‌شویم عفو کنیم؛ اما نمی‌‌توانیم. یا اینکه طالب حضور قلب در نماز هستیم؛ اما نمی‌توانیم.

فردای قیامت درست برعکس است و جنبۀ روحانیت غالب است. بعد از مرگ، عناصر بدن ما از اخلاط نیست؛ بلکه از ملکات ماست و نفس نیز، منفعل نیست؛ بلکه فعال شده و هرچه اراده کند می‌سازد. البتّه نفسِ شقی نمی‌تواند زیبایی‌ها را اراده کند و مرتباً صور زشت، خلق می‌کند که از آن‌ها در عذاب است؛ درحالی که نمی‌تواند آن‌ها را از خود دور کند و همواره آرزو می‌کند که میان او و تولیداتش فرسنگ‌ها فاصله باشد. اما نفس سعادتمند صور روحانیه را اراده و خلق می‌کند.

البته نفس در دنیا هم دائماً صورت ایجاد می‌‌کند، اما در اینجا نفس در ظرف بدن است و بدن مانع می‌شود که نفس، بسیاری از خواسته‌های خیر یا شرش را انشا کند. اما این خواسته ها در درون با نفس یکی می‌شوند و ماده‌ای می‌شوند که نفس فردای قیامت از آن ماده، صور مختلف انشاء می‌کند. درست است امروز این صور را در ظاهر نمی‌بینیم؛ اما تأثیرشان را در بدنمان می‌بینیم، آنجا که در میادین مختلف، حالمان خراب می‌شود، یا قند و فشار خونمان بالا و پایین می‌شود، یا چاق و لاغر می‌شویم، یا سرگیجه می‌گیریم و... .

با این توضیحات، دنیا و آخرت، جدای از هم نیستند؛ بلکه دو صفت و دو اضافه برای حقیقت نفس ما هستند. دنیا آنجاست که بدن ظاهر است و نفس در باطن. آخرت آنجاست که نفس ظاهر است و بدن در بطن آن.

در روایت آمده: "و یِبلی کل شیئ من الانسان الا عجب ذنبه"[3]؛ هر چیزی از انسان پوسیده می‌شود مگر عجب‌الذنب.

امروزه می‌توان از عجب الذنب به DNA تعبیر کرد. DNA ذره‌ای سخت است که تمام خصوصیات خیر و شر نفس را به لحاظ بدن داراست و از طریق آن می‌توان خصوصیات بدن را بازیابی کرد. از جمله اینکه مزاجش چه بوده، در کدام منطقه زندگی می‌کرده و... . عجب‌الذنب همان هیولا یا مادةالمواد ماست؛ همان اصل عناصر چهارگانه که خداوند بدن آدم را از آن خلق کرد. عجب‌الذنب از بین نمی‌رود و بدن اخروی ما را نیز می‌سازد. هر چه آن عجب‌الذنب بخواهد نفس در خارج صورت می‌دهد.

بنابراین اعضای بدن ما که به واسطۀ نفس خلق می‌شود روزی می‌پوسد؛ اما خود بدن، به عنوان عجب‌الذنب نابود نمی‌شود. پس نفس هیچ‌گاه بدون بدن نیست. در دنیا بدنی دارد که از چهار عنصر تشکیل شده و بعد از مرگ هم بدنی برزخی دارد. این بدن برزخی را همان عجب‌الذنب می‌سازد؛ اما زشت یا زیبا بودن آن به چگونگی ملکات فرد بستگی دارد. پس باید ببینیم با خود چه می‌بریم و آیا روحیۀ ما با نفس الهیه که مقام نورانی حضرات معصومین(علیهم‌السلام) است یکی است یا نه.

حقیقت ایمان، چیزی جز حب و پذیرش تامّ ولایت اهل بیت پیامبر(علیهم‌السلام)، قرار گرفتن در جاذبۀ انوار، معرفت به نورانیتشان و اعتصام به حبل ولایتشان نیست. باید قلب و روحمان را در محاذات با وجود نورانی حضرات قرار بدهیم تا با جاذبۀ ولایتشان در جان ما جزر و مدی به پا کنند و حباب‌های منیت و روش‌ها و سلیقه‌های شخصی و جزئی ما را در اقیانوس بیکران ولایتشان بشکنند. تا زمانی که این حباب‌ها شکسته نشوند اگرچه متصل به آبیم و عاشق آن، ولی خطر کف شدن و کنار رفتن از مسیر آب، برایمان باقی است.

از این‌روست که تسلیم بودن جزء جدایی‌ناپذیر ایمان است.[4] اگر در تمام تعلقات و حب و بغض‌هایمان تسلیم مجاری فیض الهی نباشیم ایمانمان عمل صالح را در پی نخواهد داشت و سزاوار نیست خود را مؤمن و شیعه بدانیم؛ بلکه محبیم و بس.

حقیقت لعن بر دشمنان اهل بیت(علیهم‌السلام) هم بیزاری از سلایق، روحیه، فکر و حب و بغض شخصی ماست. زیرا تاریخ شهادت می‌دهد که دشمنان حضرات هیچ کدام کافر نبودند؛ بلکه همه از محبین و مسلمینی بودند که تسلیم مسیر ولایت نشدند و ایمانشان را در حبابِ نظر و سلیقۀ جزئی و شخصی، نگه داشته بودند.

خدایا ما را از عالم نفس حیوانی که خیالات و شأن و شئون جزئی ماست جدا کن و در مسیر حرکت به سمت عقل فعال قرار بده. در رتبۀ عقل فعال نیز عین فقر و نیاز بودن به مقام عقل کلیه را به ما بچشان.

 


[1] - "قد نکات القرحة و استاصلت الشافة باداقتک دماء ذریة محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و نجوم الارض من ‌آل عبدالمطلب؟ و تهتف باشياخک زعمت انک تناديهم فلترون و شيکا موردهم و لتودن انک شللت و بکمت و لم تکن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت. اللهم خذلنا بحقنا و انتقم ممن ظلمنا و احلل غضبک بمن سفک دمائنا و قتل حماتنا".

[2] - برای بقا خلق شده‌اید و نه فنا.

[3] - تقریرات فلسفه، امام خمینی(ره)، ج3، ص241

[4] - چنانکه صلوات همراه با تسلیم، اثرگذار است؛ "إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا".

 



نظرات کاربران

//