نفس کلیه

نفس کلیه

در ادامۀ بحث زندگی حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها)، (جلسۀ 6، 7 ربیع‌الأول 1442) به تبیین موضوع نفس کلیه می‌پردازیم.

در بیان شخصیت نورانی و نفس قدسی حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) از لقبی که امام معصوم بر او گذاشته بود، گفتیم: «عالمۀ غیر معلَمه»؛ و برای درک حقیقت این لقب و سیر وجودی با مصائب ظاهری و حرکت باطنی آن بانو، به حدیث مراتب نفس رسیدیم تا ارتباط این نفس حقیقی را با جان و دلمان پیدا کنیم.

دانستیم انسانی که به دنیا آمده، نفس حیوانی و نباتی را بالفعل دارد؛ اما مراتب بالاتر را فقط به عنوان استعداد دارد و تا توجهش به مراتب پایین باشد، به فعلیت مراحل بالاتر نمی‌رسد. گفتیم افق انسانیت، نفس ناطقه است که در آن، جوانه‌های عقل فعال زده می‌شود. اغلب انسان‌ها هم به اینجا می‌رسند؛ منتها چون تعلقشان به مراتب مادون است، تعقلشان نیز به اشیاء غیرعقلی است. یعنی عقلشان فعال می‌شود، اما در جهت پیشبرد اهداف حیوانی کار می‌کند.

توضیح آنکه نفس، جوهری است حامل تمام اسماء الهی که از عالم بالا فیض می‌گیرد. او استعداد سمیع، بصیر، عالِم، قادر و... بودن را دارد؛ اما برای ظهور این استعداد، به حقیقتی محتاج است که سمع، بصر، علم و قدرت و... را بالفعل داشته باشد و اگر چنین حقیقتی نباشد، بر خلقت خدا اعتراض وارد است که مسیر رشد انسان را برای او باز نکرده.

پس حتماً همواره یک عاقل بالفعل در همۀ قوا و کمالات هست و هر انسانی در هر زمان و مکانی، امکان ارتباط و بهره‌مندی از او را دارد. اما همه از او استفاده نمی‌کنند و عاقل نمی‌شوند؛ چون شرطش این است که نفس همواره این دو بُعد خود یعنی فقر در عین غنا را دریابد و نه خود را فقیر بی‌چاره ببیند، نه غنی صاحب همه‌چیز.

این حقیقت بالفعل، نور حقیقت محمدیه(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) یا همان انسان کامل است که خدا او را پرورده و پیوسته در قالب یکی از چهارده معصوم(علیهم‌السلام) در هستی جاری است. این نور در جان همۀ انسان‌ها هست تا آن‌ها را بپروراند و لحظه‌ای جدا نمی‌شود. اما تنها عدۀ اندکی هستند که مانند حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) این عدم جدایی را درک می‌کنند.

آن‌ها ضعف و فقر خود را می‌بینند و در وجودشان و تمام برنامه‌هایشان از غنیِ قوی استمداد می‌کنند؛ که "هَلْ يَرْحَمُ الضَّعيفَ اِلا الْقَوِىُّ... وَ هَلْ يَرْحَمُ الْفَقيرَ اِلا الْغَنِىُّ"[1]. اما بقیه خود را قوی می‌بینند و فکر می‌کنند نیازی به او ندارند. درحالی‌که اگر ضعف و فقر خود را می‌یافتند، بدیهی بود که با تمام وجود از یک غنیِ قوی کمک بخواهند؛ بدون اینکه کسی به آن‌ها بگوید و تعلیم دهد.

فرق ما با اولیاء خدا همین نگاه است. ما اغلب می‌پنداریم خودمان می‌بینیم، خودمان می‌شنویم، خودمان می‌دانیم، خودمان می‌توانیم و... . درنتیجه نفس فعالمان کار می‌کند، اما در همان ضعف و فقر! مثل کوری که چند قدم راه نرفته، زمین می‌خورد و آسیب می‌بیند. ما هم دو کلام حرف نزده، به گناه می‌افتیم؛ دو رکعت نماز نخوانده، دچار ریا و عُجب می‌شویم؛ دو کار خیر نکرده، منّت و توقع می‌گذاریم و خلاصه، خوبی را خراب می‌کنیم!

لااقل قبول کنیم که ناقصیم و ضعف داریم. در عین حال، غنی با ماست و شأنش این است که دستمان را بگیرد. او هرگز از ما جدا نمی‌شود. اما وقتی ما می‌خواهیم دستمان را از دست او بکشیم و خودمان راه بیفتیم، زمین می‌خوریم. برای همین است که آرزو داریم خوب باشیم و می‌کوشیم بدی نکنیم؛ اما بدی می‌کنیم، چون می‌خواهیم خودمان برویم!

درست است که طلب کمال داریم و محبّ اوییم. اما باید مطلوب را بشناسیم و خودمان راه نرویم. آن‌وقت می‌بینیم که چطور دستمان را می‌گیرد و خودش در مسیر کمال، راهمان می‌برد. اما وقتی حرفش را نمی‌فهمیم، غایب می‌شود تا خودمان برویم و ببینیم به کجا می‌رسیم!

البته او را قبول داریم، به زبان هم می‌گوییم؛ اما در عمل، او را نمی‌پذیریم و اگر بر هریک از شئون ما انگشت بگذارد، یعنی نشانمان دهد که آنجا خطا داریم و برای حرکت با او باید اصلاح شویم، به هم می‌ریزیم. بعد می‌خواهیم توضیح دهیم و توجیه بیاوریم که ما درستیم! حال آنکه اگر او نیاز به توضیح ما داشته باشد، اصلاً سزاوار این مقام نیست.

او عقلی است که به فعلیت رسیده و به اذن خدا مربّی ماست. او نفس کلیه برای گرداندن و به کمال رساندن نفوس جزئی است. اصلاً او کمال نفس و امام وجود ماست که در عالم وجود از همۀ انسان‌ها متقدّم است، اگرچه ظاهراً از خیلی‌ها دیرتر به دنیا آمده باشد. صعب مستصعب که در روایات گفته‌اند[2]، دریافت و درکِ بودن و نحوۀ بودن اوست.

او با ماست. آن‌وقت ما دنبال دیگری هستیم که به ما توجه کند، کمکمان کند، به ما برسد، علم و قدرت بدهد، ما را ببخشد و...! او "أسْماؤُكُمْ فِى الأسْماءِ وَ أجْسادُكُمْ فِى الْأجْسادِ وَ أرْواحُكُمْ فِى الأرْواحِ وَ أنْفُسُكُمْ فِى النُّفُوس"[3] است؛ یعنی در همۀ مراتب ما حضور دارد. ولی ما دست به دامن بقیه می‌شویم! برای همین مدام خطا می‌رویم.

وقتی او را نیابیم، شاید از مرحلۀ نباتی و حیوانی بگذریم و به نفس ناطقه برسیم؛ یعنی عقلمان به کار بیفتد. اما به حقیقت انسانیت نمی‌رسیم و نور عقل را درک نمی‌کنیم. در آن صورت، دنیا می‌شود همین سرسرای پوچ و تاریک و پرهیاهو که امروز هست؛ چون کسی پرتوافشانی عقل را نمی‌بیند!

عقل، حقیقتی نورانی و گرمابخش است که مراتب دیگر را نیز روشن می‌کند. اما اگر به شعاع‌های دانی خود دل ببندد، از ادراک مراتب بالاتر غافل و ناتوان می‌گردد. آن‌وقت می‌شود عقل فعالی که در حکم حیوان است! کلی علم و اختراع و پیشرفت و زندگی متمدن به دست می‌آورد؛ اما دیگر نمی‌تواند از نور عقل بهره‌مند شود و حتی اگر به اوج پیشرفت علمی برسد و از نظر فیزیکی، همه چیز را مورد بررسی عمیق قرار دهد، حقیقت و مبدأ هستی را درک نمی‌کند.

انسانی که ادراکات عقلانی‌اش ضعیف شده، هرچه در این سیر پیش رود، ظلمانی‌تر، سرگردان‌تر و درمانده‌تر می‌شود، نسبت به وقتی که این‌همه علم و ابزار دم دستش نریخته بود. تا جایی که به راحتی می‌بینیم دیروز مردم بدن ورزیده، خواب سالم، خوراک خوب و... داشتند؛ اما امروز غلب خور و خوابشان خوب نیست، همیشه خسته‌اند، کشش هر کاری را ندارند و با اینکه همه چیز ماشینی شده و ظاهراً کار زیادی نمی‌کنند، هم فکر و هم بدنشان ضعیف شده است.

چرا؟ چون دلشان به ابزار تعلق دارد و اگر هم دستشان نرسد، آرزویش را دارند. این تعلق، حجاب عقل است که با داشتن آن حتی اگر مسلمان باشند، نهایتاً اهل شریعت‌اند، ولی قدرت درک حقایق و انوار عقلانی را ندارند. یعنی نمی‌توانند از کمک نفس کلیه استفاده کنند؛ درنتیجه اگر به دارایی یا شأنی از آن‌ها خدشه وارد شود، به هم می‌ریزند و این و آن را مقصّر می‌دانند؛ حال و اخلاقشان خراب می‌شود و ناامید و دل‌سرد می‌گردند.

این‌ها ناشی از ضعف ادراک نفس ناطقه به نفس کلیه است؛ یعنی اینکه انسان به مرتبۀ نفس ناطقه رسیده، اما نفس کلیه را نشناخته و با آن ارتباط برقرار نکرده است. به بیان دیگر، عقلش فعال شده، اما نمی‌تواند امام وجودش را که فعلیت‌یافتۀ نفس کلیه است، بیابد. فقط هم در روحیه است که لااقل شیفتۀ ابزار نباشد و دلش زندگی بکر و ساده بخواهد؛ وگرنه در بیرون، چاره‌ای جز استفاده از ابزار نیست.

قدیم که این‌همه ابزار و تنوع نبود، این‌همه حجاب هم نبود. مردم خیلی صبورتر بودند و بدون اینکه درونشان آلوده شود، با مشکلات، راحت‌تر کنار می‌آمدند. بعد هم در یک جلسۀ روضه که می‌نشستند، به امام متصل می‌شدند و برای کلّ سالشان کافی بود. نه اینکه همه به نفس کلیه رسیده بودند؛ اما چون حجابشان کم و دلشان صاف و ساده بود، همان دریافت ضعیف کمکشان می‌کرد.

اما امروز حجاب‌ها بیشتر و درنتیجه امام وجود، غایب‌تر و درک معقول، ضعیف‌تر شده است. امروز مجلس روضه که سهل است، اگر بر فرض کنار امام هم بنشینیم، متصل نمی‌شویم! چون دلمان به ابزار، بند است. به خدا و امام معتقدیم؛ اما مدام دنبال مال و مقام، اسم و رسم، و تعریف و تمجید هستیم. عبادت و دعا و روضه هم داریم؛ اما اگر ابزار از دستمان برود مثلاً برق قطع شود، حالمان، خُلق و ارتباطاتمان و حتی نماز و عبادتمان خراب می‌شود!

با این روحیۀ تعلق به ابزار، فساد نفس و تنگی درون غوغا می‌کند؛ چون تعقل با تعلق نمی‌سازد و وقتی تعلقات حیوانی بود، تعقل در عالم خودش کار نمی‌کند. فرق ما با حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) همین است که نمی‌توانیم مثل او باشیم!

ما حتی مثل پدر و مادرهای خود نیستیم که انسان‌های معمولی بودند. شاید علمشان کم بود، ولی بسیط و آرام بودند، محبت و گذشت و صبر داشتند و خوب زندگی می‌کردند؛ حواسشان به حلال و حرام بود، زیر بار ظلم نمی‌رفتند و خلاف دینشان به هر شرایطی تن نمی‌دادند. آن‌ها فروغی از نور را می‌گرفتند؛ ولی ما تابش مستقیم نور را هم نمی‌گیریم!

چرا؟ چون به جای نظر به بالا، توجه و رویکرد نفسمان به عالم دانی و قوای حیوانی است. البته کار چشم و گوش، دیدن و شنیدن است و این دو باید به شنیدنی‌ها و دیدنی‌ها توجه کنند. اما نفس قرار نیست این‌ها را ببیند و بشنود. پس نباید دل ببندیم و توجه نفسمان به این‌ها باشد. وگرنه نمی‌توانیم از زیبایی‌های وجود و حضور خدا لذت ببریم.

نهایتش این است که از حلال دنیا لذت می‌بریم، نه حرام. اما اسیر ظواهر می‌شویم و نور خالص وجود را نمی‌گیریم. برای همین هم مال و مقام و همسر و فرزند و شأن و آبرو برایمان فتنه و عدو می‌شود[4]. حال آنکه اگر از این ظواهر بگذریم و حقیقت درونشان را ببینیم که نفس کلیه می‌خواهد با آن‌ها ما را تربیت کند، از حضور او ملتذ می‌شویم.

مسئله اینجاست که قوای حیوانی ما خیال‌سازند. پس اگر به عاقل نرسیم، تمام دیدنی‌ها و شنیدنی‌های ما صورتی از خود در دلمان ایجاد می‌کنند و براساس سود و ضرری که برایمان دارند، کلّیتی به نام محبت یا غضب در خیالمان ساخته می‌شود. آن‌وقت براساس همین خیالات، از برخی غذاها، اشخاص و... خوشمان و از برخی بدمان می‌آید. از برخی لذت می‌بریم و از برخی دردمند می‌شویم و خلاصه همه چیز را با همین حس و خیال خود می‌بینیم.

هرچه هم از این‌ها بیشتر لذت ببریم و درد بکشیم، بیشتر به این سو کشیده می‌شویم و روحیه‌مان دنیایی‌تر می‌شود. تا جایی که دیدنی‌ها و شنیدنی‌ها و... تبدیل به حبّ و بغض، و ملکۀ راسخ نفسمان می‌گردد. ظواهر دنیا در درونمان می‌رود و عالم خیالمان را شکل می‌دهد. اما چون به عالم عقل راه نداریم، حقیقت امور را نمی‌بینیم. درنتیجه اگر چیزی که از آن لذت برده‌ایم، از دست برود، افسوس می‌خوریم و اگر چیزی که از آن درد کشیده‌ایم، برود، خوشحال می‌شویم.

و ازآنجاکه دنیا پر است از این آمد و رفت‌ها، ما نیز مدام دچار جزر و مدّیم؛ بالا می‌رویم، پایین می‌آییم، مغرور می‌شویم، کم می‌آوریم و خلاصه آرامش نداریم. دیدنی‌ها و شنیدنی‌های دنیا، همه می‌روند؛ اما وقتی نفسمان با همین‌ها دردمند یا ملتذ شده باشد، حتی با رفتن ظواهر، درد و لذتشان در ما می‌ماند و کل زندگی‌مان براساس این دو می‌چرخد. اراده‌مان به جذب و دفع همین لذت و دردها تعلق می‌گیرد و اسباب و علل را نیز برای همین به کار می‌گیریم.

تا جایی که معارف را خوب می‌فهمیم و حتی تبیین می‌کنیم؛ اما در عالمشان نمی‌رویم و آن‌قدر فاصله داریم که جایشان را در خود پیدا نمی‌کنیم. حتی در خلوت خود هم به جای اصل محبت و تجلیات عقل، با خاطرات همین بیرونی‌ها زندگی می‌کنیم. درحالی‌که اصل محبت، به هیچ شخص بیرونی متعلق نیست؛ بلکه حقیقتی جاری است که با آن، احساس پُری می‌کنیم و همه را دوست می‌داریم، در عین حال اسیر کسی نیستیم و با خاطرات تلخ و شیرین زندگی نمی‌کنیم.

ما در نماز به خوبی می‌فهمیم که درد و لذتمان برای نفس نباتی و حیوانی است، یا نفس انسانی. آنجا چشممان چیزی جز مهر و سجاده نمی‌بیند، صدای خاصی هم به گوشمان نمی‌رسد؛ اما باز حواسمان به دیده‌ها و شنیده‌هایمان می‌رود؛ تا جایی که یک‌باره کینه یا محبت کسی در دلمان می‌آید، با اینکه خود اشخاص کنار ما نیستند! این نشان می‌دهد که نفس کلیه را نشناخته‌ایم و به او نظر نداریم و توجه به نازل، ما را از وادی "صَلَاتَنَا بِهِ مَقْبُولَةً"[5] دور می‌کند.

او "ذُنُوبَنَا بِهِ مَغْفُورَةً وَ دُعَاءَنَا بِهِ مُسْتَجَاباً"[6] است. در همان نماز این را بیابیم و بفهمیم که با هر خطا و گناه به نفسمان ظلم می‌کنیم، تا مورد مغفرت قرار گیریم و وجودمان رشد کند؛ نه اینکه تازه تصمیم بگیریم بعداً به فلانی بگوییم ببخشید و اگر بخشید، فکر کنیم خدا هم بخشیده و آثار گناه از وجودمان پاک شده است!

ما چون می‌خواهیم خود را توجیه کنیم، دنبال این هستیم که بخشودگی خود را از دهان این و آن بشنویم. حال آنکه باید ببینیم حق چه می‌گوید. اما وقتی روحیه‌مان حق‌شناس نباشد، نور را دریافت نمی‌کنیم و نمی‌توانیم جوابش را بگیریم. وگرنه بدون نیاز به تأیید دیگران، در درونمان یقینی و بدون شک می‌فهمیدیم که بخشوده و قبول شده‌ایم یا نه.

این‌ها همه، نتیجۀ غفلت از نفس کلیه است. چاره این است که از خود بمیریم و عاقل حقیقی را پیدا کنیم. او را بشناسیم و چشم و گوش و دست و پای خود را ببندیم. نترسیم از اینکه دنیایمان تعطیل شود! او با همۀ قوای سالم در ماست؛ بگذاریم او حرف بزند، او ببیند، او بشنود، او راه برود و... . وقتی همه چیزمان جهت عقلانی گرفت و به رنگ او درآمدیم، می‌توانیم به عالم نور زینبی راه پیدا کنیم و از انوار حقیقی عاقل بهره‌مند شویم؛ إن‌شاءالله.

 


[1]- مناجات حضرت علی(علیه‌السلام) در مسجد کوفه : آیا به ضعیف جز قوی و به فقیر جز غنی کمک می‌کند؟!

[2]- بحارالأنوار، ج2، ص195 : ازجمله در "إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا مَنْ كَتَبَ اللَّهُ فِي قَلْبِهِ الْإِيمَانَ"؛ همانا امر ما بسیار سخت و دشوار است و آن را حمل نمی‌کند، مگر کسی که خدا ایمان را در قلبش نوشته باشد.

[3]- زیارت جامعۀ کبیره : اسامی شما در میان نام‌ها، بدن‌های شما در بدن‌ها، ارواح شما در ارواح و نفس‌های شما در نفوس است.

[4]- سورۀ تغابن، آیات 14 و 15 : "يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ... إِنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ وَ اللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظيمٌ"؛ ای مؤمنان، همانا برخی از همسران و فرزندان شما دشمنتان هستند... اموال و فرزندانتان فتنه‌اند و اجر عظیم نزد خداست.

[5]- دعای ندبه : نماز ما به او مقبول است.

[6]- دعای ندبه : گناهان ما به او آمرزیده و دعای ما به او مستجاب است.

 



نظرات کاربران

//