سعید یا شقی؟

سعید یا شقی؟

 

 در ادامه بحث«روحیه ولایی» خلاصۀ جلسۀ پنجم (12 رجب 1438)  به بررسی«سعید یا شقی؟»  می‌پردازیم.

روایت لقاء را تا ولایت امام حسین(علیه‌السلام) خواندیم. اکنون به امام سجاد(علیه‌السلام) می‌رسیم:

"مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَلْقَى اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ وَ قَدْ مَحَا اللَّهُ ذُنُوبَهُ عَنْهُ، فَلْيُوَالِ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ(علیه‌السلام)؛ فَإِنَّهُ مِمَّنْ قَالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: «سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ»[1]."

هرکس دوست دارد خدا را ملاقات کند، درحالی‌که خدا گناهانس را محو کرده است، ولایت علی‌بن‌الحسین(علیه‌السلام) را داشته باشد. همانا او از کسانی است که خداوند فرموده: «اثر سجود در چهره‌شان آشکار است.»

نزدیک‌ترین راه برای محو ذنوب، سجده است؛ و امام سجاد(علیه‌السلام) بسیار سجده‌کننده بود. پیامبراکرم(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) فرموده‌اند:

"مَا مِنْ عَبْدٍ مُسْلِمٍ يَسْجُدُ لِلَّهِ سَجْدَةً، إِلَّا رَفَعَهُ تَعَالَى بِهَا دَرَجَةً وَ حَطَّ عَنْهُ خَطِيئَةً."[2]

بندۀ مسلمان برای خدا سجده نمی‌کند، مگر اینکه خدا با آن سجده، درجۀ او را بالا می‌برد و خطایش را محو می‌کند.

از امام حسن عسکری(علیه‌السلام) نیز در تفسیر آیۀ 58 سورۀ بقره روایت شده است:

وَ قُولُوا حِطَّةٌ» أَيْ قُولُوا إِنَّ سُجُودَنَا لِلَّهِ، تَعْظِيماً لِمِثَالِ‏ مُحَمَّدٍ وَ عَلِيٍّ(علیهماالسلام) وَ اعْتِقَادُنَا لِوَلَايَتِهِمَا، حِطَّةٌ لِذُنُوبِنَا وَ مَحْوٌ لِسَيِّئَاتِنَا. قَالَ اللَّهُ تَعَالَى «نَغْفِرْ لَكُمْ» أَيْ بِهَذَا الْفِعْلِ «خَطاياكُمْ» السَّالِفَةَ وَ نُزِيلُ عَنْكُمْ آثَامَكُمُ الْمَاضِيَةَ."[3]

«و بگویید حطّه» یعنی بگویید: همانا سجدۀ ما برای خدا، تعظیم مثال محمد و علی(علیهماالسلام) است و اعتقاد ما به ولایت آن‌ها، ازبین‌برندۀ گناهان و محوکنندۀ بدی‌های ماست. خداوند فرمود: با این کار «خطاهای گذشته‌تان را برای شما می‌بخشاییم» و گناهان پیشینتان را زایل می‌کنیم.

پس وجود امام و انسان کامل، محو ذنوب است؛ اما عده‌ای امر خدا به سجده را عوض کردند و به ولایت، پشت نمودند.

یکی از اهالی ولایت امام سجاد(علیه‌السلام) سعیدبن‌جبیر بود که در زمان حجّاج‌بن‌یوسف می‌زیست. شخصی می‌گوید: شبی حجّاج مرا فراخواند و من وصیت کردم و با ترس و لرز نزدش رفتم. دیدم شمشیر برهنه‌ای در مقابلش است؛ گفت: «نترس که تا فردا ظهر، تو را امان داده‌ام.» آن‌گاه مردی را در غل و زنجیر آوردند. حجّاج گفت: «این مرد می‌گوید حسن و حسین(علیهماالسلام) فرزندان پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) هستند؛ اگر برای این مدّعا دلیلی از قرآن نیاورد، گردنش را می‌زنم.» من گفتم: «پس غل و زنجیرش را باز کنید؛ چون یا به هر حال آزاد می‌شود، یا اگر بخواهی گردنش را بزنی، تیغ، این غل و زنجیر را نمی‌بُرد.» غل و زنجیرش را باز کردند و دیدم که سعیدبن‌جبیر است. ناراحت شدم. سعید مهلت خواست و قدری اندیشید. بعد این آیه را خواند: "وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنا وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى‏ وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ"؛ و آیۀ بعد را: "وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيى‏ وَ عيسى‏ وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحينَ". آن‌گاه پرسید: «عیسی چه نسبتی با ابراهیم دارد؟» حجّاج گفت: «از فرزندان و ذرّیۀ اوست.» سعید گفت: «عیسی که بدون پدر به دنیا آمده؛ یعنی از طرف مادرش به او منسوب است، اگرچه با واسطه‌های زیاد. پس حسن و حسین(علیهماالسلام) سزاوارترند به اینکه ذرّیۀ رسول‌خدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) باشند، با اینکه فرزندان دختر اویند و فاصله‌ای با او ندارند.» حجّاج هم ده‌هزار دینار به سعید داد و او را آزاد کرد.[4]

اما کینۀ حجّاج از سعید، پایانی نداشت؛ تا اینکه دستور قتل او را صادر نمود. وقتی سعید را نزد حجّاج بردند، حجّاج به او گفت: «اسمت چیست؟» پاسخ داد: «سعیدبن‌جُبَیر.» حجّاج گفت: «تو شقی‌بن‌کُسَیر هستی!» سعید گفت: «مادرم نام مرا بهتر از تو می‌دانست!» حجّاج گفت: «تو و مادرت شقی هستید.» سعید هم پاسخ داد: «تو غیب را نمی‌دانی!» حجّاج گفت: «هرآینه تو را در دنیا می‌سوزانم.» سعید گفت: «اگر می‌دانستم که آتش به دست توست، تو را معبود می‌گرفتم!» حجّاج پرسید: «نظرت دربارۀ محمد(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) چیست؟» گفت: «پیامبر رحمت بود.» حجّاج پرسید: «دربارۀ علی(علیه‌السلام) چه می‌گویی؟ در بهشت است یا جهنم؟» گفت: «هرگاه به بهشت و جهنم رفتم و اهل آن دو را شناختم، می‌فهمم چه کسی در بهشت است و چه کسی در جهنم.» حجّاج پرسید: «خلفا چطور؟» سعید هم پاسخ داد: «تو وکیل آن‌ها نیستی!»

ببینید یک ولایت‌مدار در مقابل کسی که سزاوار برائت است، چگونه برخورد می‌کند. این ادب برائت است؛ روحیه‌ای است که بسیاری از ما نداریم. ما حتی با کسی که اهل ولایت باشد و فقط به ما ناسزا بگوید، سریع مقابله به مثل می‌کنیم؛ و وقتی با کسانی که ادعا داریم هم‌فکر و همراهیم، بلد نیستیم درست حرف بزنیم و برخورد کنیم، دیگر معلوم است با اهل برائت چگونه‌ایم!

حجّاج دستور داد مقدار زیادی جواهر در مقابل سعید بگذارند. سعید گفت: «همۀ این‌ها نگرانی روز قیامت را برطرف نمی‌کند.» سپس به فرمان حجّاج، آلات لهو و موسیقی آوردند و در مقابل سعید نواختند. سعید گریست و گفت: «وای بر کسی که از بهشت دور و به آتش وارد شده است!» حجّاج گفت: «می‌خواهی تو را چگونه بکشم؟» سعید گفت: «خودت انتخاب کن! به خدا سوگند، هرطور مرا بکشی، خدا در آخرت همان‌گونه تو را خواهد کشت!» حجّاج گفت: «پس می‌خواهی تو را ببخشم؟» پاسخ داد: «عفو اگر از جانب خدا باشد، خوب است؛ اما از تو نه!»

حجّاج گفت: «او را ببرید و بکشید.» سعید وقتی از در خارج شد، خندید. حجّاج، دلیلش را پرسید. سعید گفت: «در عجبم از جرئت تو بر خدا و از حلم خدا بر تو!» حجّاج دوباره دستور قتل داد. سعید گفت: "كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ"[5]. حجّاج دستور داد روی او را از قبله بگردانند. سعید گفت: "فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ"[6]. حجّاج دستور داد او را به زمین بزنند. سعید گفت: "مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فيها نُعيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْرى"[7]. حجّاج گفت گردنش را بزنند. او هم شهادتین خواند و گفت: «خدایا، پس از من او را بر کشتن کسی مسلط نکن.» و سعید به شهادت رسید.[8]

یکی دیگر از ولایت‌مداران، حرّه دختر حلیمۀ سعدیه بود که بر حجّاج وارد شد. حجّاج گفت: «می‌گویند تو علی را بر خلفا برتر دانسته‌ای.» حرّه گفت: «دروغ گفته‌اند! من او را نه تنها بر خلفا، بلکه بر آدم، نوح، لوط، ابراهیم، داود، سلیمان و عیسی‌بن‌مریم برتر می‌دانم.» حجّاج گفت: «وای بر تو! اگر دلیل این حرفت را نیاوری، گردنت را می‌زنم.» حرّه گفت: «من علی(علیه‌السلام) را بر این پیامبران برتری نداده‌ام؛ خداست که در قرآن، او را بر آن‌ها برتر دانسته است. در حقّ آدم فرموده: "وَ عَصى‏ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى"[9] و در حقّ علی(علیه‌السلام) فرموده: "وَ كانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً"[10]

حجّاج گفت: «آفرین بر تو حرّه. دلیل برتری او بر نوح و لوط چیست؟» حرّه گفت: «خداوند فرمود: "ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللَّهِ شَيْئاً وَ قيلَ ادْخُلاَ النَّارَ مَعَ الدَّاخِلينَ"[11]؛ اما علی(علیه‌السلام) همسرش فاطمه(سلام‌الله‌علیها) دختر رسول‌خدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) بود که خدا به رضایش راضی می‌شود و به سخطش خشم می‌گیرد.»

حجّاج گفت: «برتری او بر ابراهیم چیست؟» حرّه پاسخ داد: «خداوند فرمود: "وَ إِذْ قالَ إِبْراهيمُ رَبِّ أَرِني‏ كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى‏ قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى‏ وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي"[12]؛ اما مولایم امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) فرمود: "لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً"[13]، و این کلامی است که احدی نه قبل از او و نه بعد از او نگفته است.»

حجّاج پرسید: «چرا از موسی برتر است؟» حرّه گفت: «خداوند دربارۀ موسی فرمود: "فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ"[14]؛ اما علی(علیه‌السلام) در بستر رسول‌خدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) خوابید و نترسید، تا آنکه خداوند در حقّش فرمود: "وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ"[15]

حجّاج گفت: «احسنت؛ برتری او بر سلیمان چیست؟» حرّه گفت: «سلیمان از خدا خواست: "هَبْ لي‏ مُلْكاً لايَنْبَغي‏ لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدي"[16]؛ اما مولای ما علی(علیه‌السلام) فرمود: "لَا حَاجَةَ لِي فِيكِ قَدْ طَلَّقْتُكِ ثَلَاثاً"[17]؛ تا آنکه خدا درباره‌اش این آیه را نازل کرد: "تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لايُريدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً"[18]

حجّاج گفت: «از عیسی چرا برتر است؟» حرّه پاسخ داد: «وقتی خدا به عیسی فرمود: "آیا به مردم گفتی تو و مادرت را خدا بگیرند؟" او پاسخ داد: "سبحان‌الله که چیزی بگویم که حق ندارم؛ اگر چنین گفته بودم، تو می‌دانستی... تو دانای غیبی... اگر عذابشان کنی، بندگان تواَند و اگر ببخشایی‌شان، تو عزیز و حکیمی."[19] عیسی کار آنان را به روز قیامت موکول کرد. اما علی(علیه‌السلام) وقتی ادعای خدایی درباره‌اش کردند، مدعیان را کشت و کار را به روز قیامت نینداخت.»

آن‌گاه حجّاج، حرّه را تحسین کرد و گفت: «خوب از عهدۀ جواب برآمدی؛ وگرنه تو را می‌کشتم.» سپس او را با جایزه و احترام، به منزلش روانه کرد.[20]

این، حفظ قرآن نیست؛ روحیه و آداب ولایت است. قرآن با جان ولایت‌مدار، عجین است و او برای تمام اعتقاداتش دلیل قرآنی دارد. اما چه‌بسا اگر ما جای آن دختر بودیم، از پاسخ این سؤال می‌گریختیم و می‌گفتیم: «مرا بکش، راحت شوم!» غافل از اینکه در آن صورت، خونمان به هدر می‌رفت و ثمره‌ای نداشت.

 


[1]- سورۀ فتح، آیۀ 29.

[2]- نهج‌الحق و كشف‌الصدق، ص432.

[3]- بحارالأنوار، ج13، ص183.

[4]- بحارالأنوار، ج43، ص229.

[5]- سورۀ عنکبوت، آیۀ 57 : هر نفسی مرگ را می‌چشد.

[6]- سورۀ بقره، آیۀ 115 : پس هرطرف رو کنید، وجه خدا آنجاست.

[7]- سورۀ طه، آیۀ 55 : شما را از آن [زمین] آفریدیم و در آن بازمی‌گردانیم و دوباره از آن خارجتان می‌کنیم.

[8]- بهجةالآمال فی شرح زبدةالمقال، ج4، صص354-355.

[9]- سورۀ طه، آیۀ 121 : و آدم، پروردگارش را عصیان کرد، پس گمراه شد.

[10]- سورۀ انسان، آیۀ 22 : و سعی شما مورد قدردانی است.

[11]- سورۀ تحریم، آیۀ 10 : خداوند برای کافران، همسر نوح و همسر لوط را مثال زد که تحت دو بندۀ صالح ما بودند؛ پس به آن دو خیانت کردند و چیزی آن‌ها را از خدا بی‌نیاز نکرد. به آن‌ها گفته شد: وارد آتش شوید.

[12]- سورۀ بقره، آیۀ 260 : و هنگامی که ابراهیم گفت: «پروردگارا، به من نشان بده چگونه مردگان را زنده می‌کنی.» خدا فرمود: «مگر ایمان نداری؟» پاسخ داد: «چرا؛ اما برای اطمینان قلبم می‌خواهم.»

[13]- تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص119 : اگر پرده‌ها کنار رود، یقینم افزوده نمی‌شود.

[14]- سورۀ قصص، آیۀ 21 : از آن [شهر] خارج شد، درحالی‌که می‌ترسید و نگران بود.

[15]- سورۀ بقره، آیۀ 207 : و برخی از مردم، نفس و جانشان را به طلب رضای خدا می‌فروشند.

[16]- سورۀ ص، آیۀ 35 : پروردگارا، مُلکی به من بده که سزاوار احدی پس از من نباشد.

[17]- نهج‌البلاغه، حکمت 77 : ای دنیا، نیازی به تو ندارم؛ سه‌طلاقه‌ات کرده‌ام.

[18]- سورۀ قصص، آیۀ 83 : آن دار آخرت را برای کسانی قرار دادیم که برتری‌جویی و فساد در زمین ندارند.

[19]- سورۀ مائده، آیات 116 تا 118.

[20]- بحارالأنوار، ج46، صص134-136.

 



نظرات کاربران

//