خاکِ پاک
جلسه یازدهم «شیطان شناسی» (11 محرم 1437 ) به تبیین «خاکِ پاک» می پردازیم.
این بار، آیات آدم و ابلیس را در سورۀ مبارکۀ بقره میخوانیم:
"وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلیفَةً قالُوا أَتَجْعَلُ فیها مَنْ یفْسِدُ فیها وَ یسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لاتَعْلَمُونَ."[1]
و هنگامی که پروردگارت به ملائکه فرمود: همانا من در زمین، خلیفهای قرار میدهم؛ گفتند: آیا کسی را در آن قرار میدهی که فاسد و خونریز است؟ در حالی که ما تو را ستوده، تسبیح و تقدیس میکنیم! فرمود: همانا من چیزی میدانم که شما نمیدانید.
شاید بنا به قول تفاسیر، پیش از آن، موجوداتی از جنس خاک بودند که فساد میکردند و خون میریختند؛ اما مسلّم است که انسان نبودند و نمیتوان گفت خاکی بودن، دلیل فساد است. این همان حقیقتی است که خدا میدانست و فرشتگان نمیدانستند. خدا قابلیت خاک انسان را میدانست؛ قابلیتی که فرشتگان نداشتند.
پس اگر خدا در این خاک دمید، به خاطر قداست خاک بود. خداوند انسان را در تمام مراتب هستی، از زبدهترین مواد آفرید و عالم ماده و نبات و حیوان و ملائک را به خدمت او درآورد. خاک او آن قدر شرافت داشت که عظمت اسماء الهی و ولایت را حمل کند. پس بُعد مادی انسان نیز از خداست و با مراتب دیگرش تضاد و دشمنی ندارد. روح و جسم او هردو طیب و طاهرند و نشانی از فساد و خونریزی ندارند. اگر هم خون بریزد، در راه خدا و برای مبارزه با هوی است.
اگر جسم و طبیعت انسان، ضدّ روحش بود، هیچ انسان کاملی نداشتیم؛ بلکه هیچ انسانی خوب نمیشد. اما میبینیم انسان کامل با اینکه همۀ مراتب را دارد، شهوت و غضب و سکوت و قیام و همه چیزش بدون هیچ خودی فقط برای خداست و جنبۀ حیوانی ندارد. درواقع او جسم متروّح شده و بدنش صفات روح را گرفته، به غایت خلقتش در ظهور اسماء رسیده است. حتی تالیتلوهای معصومین(علیهمالسلام) نیز چنیناند. شوخی نیست که یک زن در آن همه فشار جسمی "مَا رَأَیتُ إِلَّا جَمِیلاً" بگوید. ساده نیست که مردی برای رساندن چند قطره آب به کودکان، دو دست و چشم و جانش را از دست بدهد. اینها فقط از جسمی برمیآید که مظهر روح شده است.
اگر فکر کنیم خدا از اول، ما را فاسد و خونریز آفریده، برایمان سؤال میشود که: پس چرا میگوید فساد نکنید! آن وقت، گناه و اشتباهمان را به گردن جسم خاکی میاندازیم و میگوییم گناه، اقتضای جسم است و خدا ما را این طور آفریده، پس طبیعی است و حق داریم گناه کنیم؛ یعنی برای خطاهای خود، توجیه میآوریم و خود را با همۀ گناهان، برحق میدانیم! در حالی که چنین نیست و انسان، همان موجود فاسد خونریز نیست که فرشتگان میگویند. اگر هم برخی از انسانهای روی زمین چنین باشند، به دلیل جسم خاکیشان نیست، به دلیل هوای نفس است.
اگر بُعد طبیعی و روحانی انسان با هم متضاد بودند، جسم از روح اطاعت نمیکرد و حتی رشد مادی نداشت. در حالی که اگر هوای نفس، خودبینی و شئون توهّمی را کنار بزنیم و جسم را آزاد بگذاریم، میبینیم دنبال روح میرود و با آن هماهنگ است؛ نه به گناه میافتد و نه در رفع نیازهایش دچار افراط و تفریط میشود؛ چون به شعور روح، شعورمند است و به حضور روح، قداست گرفته است.
تنها انسان است که دو بُعد وجودش زیباست تا بتواند جامع اسماء خدا را نشان دهد. حتی ملائکه، این قابلیت را نداشتند[2] و برای همین نتوانستند خودشان اسماء را از خدا تعلیم بگیرند، بلکه آدم به آنان آموخت[3]. بعد هم به امر خدا بر او سجده کردند و قول یاری دادند. اما ابلیس، سر باز زد و برای گمراهی او از خدا مهلت گرفت. این شد که در کنار نفخۀ روح الهی، هوای نفس هم در انسان دمید. هرچند دیدیم شیطان، تنها کسانی را میتواند گمراه کند که خودشان میخواهند گمراه شوند؛ و این خواست، همان هوای نفس است.
هوای نفس، تنها عرصهای است که شیطان در آن جولان میدهد. او به روح و عقل و جسم ما راه ندارد. فقط میتواند با تزریق یک خیال یا تصور باطل، ما را به جزئیات بکشاند؛ که البته حیلهاش بسیار ضعیف است: "...إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفاً"[4]. همۀ آن شئون، سود و زیانها و غم و شادیهای محدود که برای خود میسازیم، از جنس هوی است؛ یعنی خواستههای مستقل از دستگاه الهی که نه تشریع، آنها را امضا کرده، نه تکوین؛ فقط وجودهای توهّمی است که در ذهنمان ساختهایم و واقعیت و حقیقت ندارد.
پس اگر آیات قرآن، بیشتر به ذمّ انسان پرداخته، دربارۀ مقام فعلیت انسان در زمین است، نه مقام خلقت او؛ یعنی به آدمیت برنمیگردد، بلکه خطاب به بشری است که هنوز به فعلیت انسانی نرسیده است. مجسّمۀ انسان را خدا ساخته، نه این و آن؛ و تمام مراتب خلقت او حتی بدن و غریزهاش پاک است. خدا شرایط ظهور آن پاکی را نیز برایش گذاشته است. پس بدیهای او به خدا و خلقت و تکوین و تشریع، ربط ندارد و از هوای نفس خودش است. دنیایی هم که ذم شده، ظهور همان ابلیس است که نخواست با آدم، همراهی کند و رانده شد تا گمراهش نماید.
پس از رانده شدن ابلیس، خدا به آدم و حوّا گفت در جنت اسماء باشند و هرچه خواستند، بخورند؛ فقط:
"...لاتَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمينَ."[5]
به این درخت نزدیک نشوید، که از ظالمان خواهید بود.
از نوع بیان آیه هم معلوم است این امر خدا، مولوی و تکلیفی نبود که اطاعت نکردنش عقاب داشته باشد؛ بلکه امر ارشادی بود و خدا ضرر سرپیچی آدم را هشدار داد. مثل اینکه مادری لیوان چای داغ برای فرزندش ببرد و بگوید: صبر کن سرد شود؛ اگر داغ بخوری، میسوزی! نافرمانی از این امر برای خود فرزند، ضرر دارد؛ اما مادر، تنبیهش نمیکند.
به هر حال، آدم و حوّا فریب خوردند و به درخت نزدیک شدند؛ یعنی به خود ظلم کردند و "ظَلَمْنا أَنْفُسَنا" گفتند. مثل کودکی که چای داغ را میخورد و بعد با گریه میگوید: مادر، سوختم؛ ببخش! مادر هم که مهربان است، او را به حال خود رها نمیکند؛ بلکه با پماد و دارو، سوختگیاش را ترمیم مینماید. خدا نیز آدم و حوّا را رها نکرد و آنان را هبوط داد تا بتوانند جبران کنند و برگردند. هبوط یعنی منزلت قداست آنان حجاب گرفت و به زمین آمدند تا خلیفۀ خدا شوند؛ و چون به خطای خود پی برده بودند، خدا توبهشان را پذیرفت:
"فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحيمُ."[6]
پس آدم از پروردگارش کلماتی دریافت و به سوی او توبه کرد؛ همانا او بسیار توبهپذیر و مهربان است.
و میدانیم کلمات، اسماء پنج تن آلعبا(علیهمالسلام) یعنی انسانهای کامل هستند[7] که واسطۀ صعود آدم شدند. این آیه نشان میدهد که نوع آدم، قابل برای توبۀ خداست؛ یعنی خدا اصلاً دوست ندارد آدم بسوزد. اما این، اقتضای آدمیت است که خودش انتخاب کند. باید به جایی برسد که چای داغ، پیش رویش باشد و بتواند نخورد. پس باید به زمین بیاید تا جامع شود. اگر هم از اول، چای را سرد بیاورند، اعتراض میشود؛ چون اقتضای چای، داغی است.
بر خلاف آدم، ابلیس، خدا را عامل گمراهی خود دانست و گفت: خدایا، چرا مرا سوزاندی؟! پس چاره ای نبود جز اینکه برای همیشه از درگاه حق رانده شود. امروز نیز شیطان، ذرّیۀ خلَف همان ابلیس است و اگر خدا ابلیس را راند، انسان هم که خلیفۀ خداست، باید او را براند؛ و خدا این توانایی را در او گذاشته است. ولی ما شیطان را به درون خود راه میدهیم. نه از روی عناد که در آن صورت، عاقبتمان جهنم بود؛ بلکه از سر جهل است و لذا پس از مرگ، به بیمارستان برزخ میرویم تا سوختگیهای درونمان ترمیم شود.
*****
خواندیم که مسلمبنعقیل با نامه و فرمان امام حسین(علیهالسلام) به سمت کوفه رفت. وقتی رسید و مردم دانستند برای چه آمده، بسیار شاد شدند و آمدنش را به هم مژده دادند. او را به خانۀ مختارثقفی بردند و شیعیان به دیدارش میآمدند تا همه جمع شدند. آن گاه مسلم، نامۀ امام را برایشان خواند و آنان میگریستند؛ تا آنکه 18هزار نفرشان با او بیعت کردند!
برخی از بزرگان کوفه ازجمله عمربنسعد به یزید نامه نوشتند تا از اوضاع باخبر شود و گفتند حاکم کوفه را عوض کند. یزید هم عبیداللهبنزیاد را که والی بصره بود، به کوفه فرستاد تا چارهای بیندیشد و بر مسلم و امام، سخت بگیرد؛ مبادا اختیار کار از دستشان درآید! در همان زمان، امام برای گروهی از اشراف بصره، پیکی فرستاده بود تا آنان را به یاری و پیروی دعوت کند. قبایل مهم بصره پس از شنیدن اوصاف یزید و امام، به محکمی اعلام آمادگی کردند و برای امام نوشتند که: بیا؛ هرچه کنی، گوش به فرمان توایم! اما هماینان پیش از خروج به سمت امام، خبر شهادتش را شنیدند![8]
[1]- سوره بقره، آیه 30.
[2]- برای مطالعه مفصل در این باره، به بحث "تبعیت احسن" رجوع شود.
[3]- سوره بقره، آیات 31 تا 33.
[4]- سوره نساء، آیه 76.
[5]- سوره بقره، آیه 35.
[6]- سوره بقره، آیه 37.
[7]- الكافی، ج8، ص305.
[8]- اللهوف على قتلى الطفوف، صص37-44.
نظرات کاربران