12 محرم - ذرّیۀ ابلیس

ذرّیۀ ابلیس

 

جلسه دوازدهم «شیطان شناسی»  (12 محرم 1437 ) به تبیین « ذرّیۀ ابلیس» می پردازیم.

دانستیم ابلیس بر اساس اختیاری که خدا به او داده بود، امر خدا را نافرمانی کرد و ارادۀ خود را به ارادۀ حق‌تعالی ترجیح داد. این جلسه، آیات ابلیس را در سورۀ إسراء مرور می‌کنیم. اینجا هم جریان امر به سجده و خودداری ابلیس آمده و پس از آن، ابلیس از خدا مهلت خواسته است:

"...لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلى‏ يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلاَّ قَليلاً."[1]

هرآینه اگر تا روز قیامت، مرا به تأخیر اندازی، ذرّیۀ آدم را گمراه و ریشه‌کن می‌کنم، مگر اندکی را.

ابلیس کاملاً به قدرت خدا آگاه بود و می‌دانست که خدا می‌تواند به او مهلت ندهد؛ لذا گفت: "اگر" مهلت بدهی... . او سال‌ها خدا را عبادت کرده بود، اما با خودی؛ یعنی خدایی را که خود ساخته بود، می‌پرستید. لذا وقتی در امتحانِ بین خود و خدا قرار گرفت و حقیقت برایش آشکار شد، نتوانست بت خدایش را بشکند و امر خدای حقیقی را اطاعت کند. ابلیس فهمید آدم، روی دیگری دارد که برتر است؛ اما کبر و حسادتش نگذاشت توبه کند. انکار هم نمی‌توانست بکند؛ چون خدا را قبول داشت. لذا خواست راهی باز کند تا بماند و دوباره خود را نشان دهد.

این بود که مهلت گرفت تا همه را گمراه کند، مگر اندکی را. این اندک، همان مخلَصین هستند که پیش‌تر گفتیم؛ یعنی انسان‌های کامل و تالی‌تلوهایشان که ولی‌شناسان‌اند. ابلیس از روز اول، آن‌ها را شناخته، وگرنه نمی‌توانست استثنایشان کند. او عمری با ملائکه بوده و خیلی چیزها می‌داند؛ پس او را دست‌کم نگیریم.

شیطان، آبشخورهای خود را می‌شناسد و به همۀ قلب‌ها سر می‌زند. اگر کوچک‌ترین تمایلی به حیات محدود در آن‌ها باشد، کار خود را می‌کند. اما اگر ببیند ذرّه‌ای ولایت و محبت اهل‌بیت(علیهم‌السلام) در قلبشان هست، می‌داند که نمی‌تواند در آن‌ها نفوذ کند. اگر هم آنان را به خطا بیندازد، نور ولایت، بیدارشان می‌کند و با توبه، استغفار و مجاهده، آب پاکی را روی دستش می‌ریزند. آنان مظهر قرب ولایت شده‌اند؛ اما شیطان، مظهر دوری از ولایت شده است.

این عظمت انسان است که حتی اگر تا اوج گناه برود، می‌تواند برگردد و توبه کند. هرچند برخی نیز اصلاً دنبال شیطان نمی‌روند که بخواهند برگردند. اما این عده، بسیار اندک‌اند و امروز کمتر از قبل؛ چون به اقتضای گسترش ذهن و زندگی، دامن ترفندهای شیطان هم گسترده و پیچیده‌تر شده و زر و زور و تزویر در قالب دین، علم، پیشرفت، استجابت دعاها و... ظهور کرده است. البته انسان همواره می‌تواند برگردد؛ اما باز گناه نکردن، بهتر است از توبه کردن.

حرّ، کم گناه نکرده بود؛ اما برگشت، چون عمق وجودش حسین(علیه‌السلام) را قبول داشت و ولایت و ارادت او در باطنش بود. با این حال، حرّ هیچ گاه حبیب‌بن‌مظاهر نمی‌شود؛ مثل کوزه‌ای که شکسته و دوباره ترمیم شده. هرچند ما آن قدر خطا رفته‌ایم که چاره‌ای جز حرّ شدن نداریم!

خداوند به ابلیسِ رانده‌شده فرمود:

"وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ وَ عِدْهُمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلاَّ غُرُوراً."[2]

و از ايشان هركه را توانستى، با نواى خود تحريك كن، با سواران و پيادگانت بر آن‌ها بتاز و در اموال و اولادشان شركت كن و به ايشان وعده بده، و شيطان جز فريب به آن‌ها وعده نمى‏دهد.

در بهشت، اموال و اولادی نبود که شیطان بخواهد شریک شود. پس این حربه‌ها برای شیطان در زمین بوده، نه ابلیس در جنت؛ چنان‌که تا اینجای آیات، سخن از ابلیس بود و اینجا یک‌باره از شیطان گفته است که می‌تواند مال و فرزندان را آلوده کند؛ با تحریک به نافرمانی از آداب و احکام دین. کار شیطان، وعده دادن است و در تداوم مسیر ابلیسی، فقط وعدۀ غرور و خودبینی می‌دهد.

آیۀ دیگر دربارۀ ابلیس، آیۀ 50 سورۀ کهف است:

"وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُوني‏ وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ بِئْسَ لِلظَّالِمينَ بَدَلاً."

وقتی به ملائکه گفتیم بر آدم سجده کنید، سجده کردند جز ابلیس که از جن بود و از امر پروردگارش خارج شد! پس آیا او ذرّیه‌اش را به جای من، اولیاء خود می‌گیرید؟ در حالی که آنان دشمن شما هستند و ظالمان، عوَض بدی دارند.

یک نکته در آیات ابلیس، این است که همواره امر به سجده، این گونه بیان شده: "اسْجُدُوا لِآدَمَ". چون منظور، سجده بر آدمیت آدم است، نه جنسیت و شخص او؛ و حوّا هم اگر بود، شیطان بر او سجده نمی‌کرد. آدم و حوّا هردو مستعدّ آدمیت خلق شدند و هرچه را آدم داشت، حوّا هم داشت. فقط جنسیتشان مطرح نبود؛ تا آنکه شیطان آمد و سوآت آشکار شد.

این، تنها آیۀ قرآن است که برای ابلیس، ذرّیه قائل شده. در لغت‌نامۀ التحقیق آمده اصل مادۀ ذرّیه، گسترش و نشر لطیف و دقیق است. مثل هوا که دقیق و لطیف در همه جا پراکنده می‌شود؛ قابل اشاره هم نیست و همه جا هست. اصل و اساس هرچیز، ذرّه‌اش است. پس اگر ابلیس، ذرّیه دارد، ذرّیه‌اش استعداد ابلیسی است که در همۀ شیاطین جنّی و انسی هست؛ چنان‌که ذرّیۀ آدم، استعداد آدمیت است که در همۀ انسان‌ها جریان دارد.

آدم "ظَلَمْنا أَنْفُسَنا" گفت؛ اما ظلم، اعتبار خودبینی و توهّمی بود که ابلیس کرد. وگرنه در بُعد آدمیت آدم که از جانب الله است، ذرّه‌ای ظلم پیدا نمی‌شود. وقتی خدا به سجده امر کرد، ابلیس بر اساس توهّم و ظنّ ذهنی‌اش که خود را برتر از آدم می‌دید، به او سجده نکرد. در حالی که خدا اصلاً نگفته بود چون آدم برتر است، بر او سجده کن! فقط فرمود: سجده کن، یعنی امر مرا اطاعت کن. برتر فقط خداست؛ منتها آدم، مخلوق جامعی است که همه باید با او به خدا نزدیک شوند. پس شیطان، امر برتر یعنی خدا را اطاعت نکرد؛ نه اینکه شخص برتر را سجده نکند.

اینجا بود که ابلیس، نشر پیدا کرد؛ منتها چون این برتری، وجود عینی و واقعی نداشت، نشر توهّمی بود. هرچند از حقیقت یعنی امتثال امر الهی اعتبار شد و اگر خدا امر نمی‌کرد، ابلیس هم نافرمانی‌اش را ظهور نمی‌داد و در حال عبادت بود. پس ابلیس، خلقتش از خداست؛ اما ابلیس شدنش، به تبع نافرمانی از خداست.

بر این اساس، همۀ "دلم می‌خواهد"ها توهّم است؛ مگر آنکه با "خدا می‌خواهد" یکی شود. از کجا بفهمیم یکی است یا نه؟ عقل، فطرت، قرآن و سیره؛ و درنهایت "بَلِ الْإِنْسانُ عَلى‏ نَفْسِهِ بَصيرَةٌ"[3]. اگر به "دلم می‌خواهد"ها عمل کنیم، توهّم شیطانی است و نتیجه‌اش طرد و دوری از حقّ است. جریان ما این است که هم خدا را می خواهیم و هم خرما را؛ در حالی که این دودلی بالأخره ما را روانی می‌کند! خب ببینیم اگر انتخاب دلمان واقعاً دنیاست، دنبالش برویم تا خودمان بفهمیم چیست. اما وقتی می‌بینیم عمق دلمان با خداست و اگر نافرمانی‌اش کنیم، در درون عذاب می‌کشیم، باید سراغ خدا برویم و خوشی‌های دنیا را طبق احکام او داشته باشیم. قدم اول هم معرفت است؛ اگر خدا، خود و دین را شناختیم، بی آنکه کسی به ما بگوید، خودمان سراغ احکام می‌رویم و دیگر هوس نافرمانی هم نمی‌کنیم.

آری؛ ما، هم دلمان می‌خواهد بندۀ خوبی باشیم و هم در دنیا و ماده از هیچ کس عقب نمانیم. در حالی که این دودلی، اعصاب و روان را به هم می‌ریزد و جسم و روح را خراب می‌کند؛ چون نتوانسته‌ایم یگانه شویم و اگر با دنیا باشیم، ناراحتیم؛ اگر هم با خدا باشیم، کم می‌آوریم! اما اگر خود را پیدا کنیم، همه دنیا داشته باشند و ما هیچ، کم نمی‌آوریم.

در بُعد خدایی ما هیچ نقصی منتشر نشده؛ نه در خاک و ماده و نه در روحمان. منتها ابلیس در وادی نفس می‌آید و به هوی می‌کشاند تا هردو را خراب کند با تنبلی، عدم نشاط تحرک، افسردگی، خمودی، بداخلاقی و... . هیچ چیزِ نشرشده، از خدا پنهان نیست؛ نه آدمیت و نه ابلیسیت. باید ببینیم خودمان کدام را انتشار می‌دهیم؛ که اگر انتشاراتمان را رحمانی کنیم، ذرّیۀ آدم می‌شویم.

طبق آیات ذکرشده، احتناک، استفزاز و فسق از اوصاف ابلیسی است و ابلیس، پایه‌گذار این اوصاف در وجود انسان است، البته به اقتضا. پس اگر ریشۀ ابلیس را بشناسیم، شناخت شاخ و برگ‌های شیطانی برایمان آسان می‌شود. همان گونه که اگر ذائقۀ ما سالم باشد و سَم را بشناسیم، می‌توانیم انواع سم‌ها را تشخیص دهیم. به همین ترتیب اگر افکارمان درست کار کند و ابلیس را بشناسیم، شیطان نیز جریان نگاه و فرهنگ ابلیس است.

برای شناخت ابلیس هم باید خصوصیات او را با یقین بشناسیم و بچشیم. با ظن هرگز نمی‌توان به حق رسید. اما اعتقاد ما به خدا و شیطان و ولایت و... وقتی فقط لفظ و مفهوم است و در جانمان عینیت آن را نمی‌یابیم، ظنّی است. یقین، آنجاست که عینیت خارجی دارد؛ و راه رسیدن به آن، ارتباط و چشیدن است، نه دیدن و رنگ و بویش. مثل اینکه وقتی لیوانی در مقابل ماست، حدس می‌زنیم درونش آب است؛ ولی یقین، آنجاست که آب را می‌خوریم و وجودمان با آن یکی می‌شود و دیگر مطمئن می‌شویم آب است.

*****

پس از بیعت کوفیان با مسلم، عبیدالله‌بن‌زیاد به کوفه رسید و چون شب بود، مردم گمان کردند حسین(علیه‌السلام) است. به استقبالش رفتند و دورش حمع شدند؛ اما همین که فهمیدند کیست، پراکندند. عبیدالله به داخل قصر رفت و فردای آن روز، خطابه خواند و مردم را از مخالفت یزید ترساند و به مطیعان، وعدۀ احسان داد. مسلم که این را شنید، از بیمِ لو رفتن، از خانۀ مختار به خانۀ هانی‌بن‌عروه رفت و همچنان مرکز رفت و آمد شیعیان بود. تا آنکه ابن‌زیاد با دسیسه و جاسوسی، جریان را فهمید و هانی را به قصر کشاند. وقتی از او اعتراف گرفت، هانی گفت: «مسلم، به دعوت نیامد؛ خودش به من پناه آورد. بگذار بروم و بیرونش کنم تا به هرجا می‌خواهد، برود.»

هانی گفت: نمی‌گذارم بروی تا او را به من تسلیم کنی. اما هانی به هیچ قیمتی نپذیرفت و زندانی شد. خبر به مسلم رسید و او با بیعت‌کنندگانش، قصد جنگ با عبیدالله کرد. اما باز با تهدید و تطمیع و دروغ، همه از گرد مسلم پراکنده شدند. فقط ده نفر با او ماندند و برای نماز مغرب به مسجد رفتند؛ اما تا پایان نماز، از آن ده نفر هم خبری نبود.

مسلم، تنها ماند و به خانۀ زنی پناه برد. ولی با خبرچینی فرزند آن زن، دستگیر شد و پس از مبارزه‌ای سخت با سربازان و اتمام حجت با عبیدالله، به شهادت رسید. پس از آن، هانی را نیز به شهادت رساندند.[4]

 


[1]- سوره إسراء، آیه 62.

[2]- سوره إسراء، آیه 64.

[3]- سوره قیامة، آیه 14 : بلکه انسان بر نفس خود، بیناست.

[4] - اللهوف على قتلى الطفوف، ص: 44-58.



نظرات کاربران

//