13 صفر - حزب شیطان

حزب شیطان

 

در ادامۀ بحث «شیطان شناسی» (جلسۀ بیست و ششم، 13 صفر1437) به تبیین موضوع « حزب شیطان» می‌پردازیم.

با استفاده از آیات قرآن و نهج‌البلاغه، اتحاد بین نفس امّاره و شیطان را بیان کردیم. دانستیم شیطان، همان ذرّیۀ ابلیس است که از خلیفةالله شدن انسان جلوگیری می‌کند و نفس را از تعین مطمئنّه به امّارگی می‌کشاند. دیدیم شیطان، همان هوای نفس و مقتضیات رذایل اخلاقی در درون ماست که چون فقط مقتضی است، برداشتنش آسان است.

حضرت علی(علیه‌السلام) در خطبۀ 22 نهج‌البلاغه می‌فرمایند:

"أَلَا وَ إِنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ ذَمَرَ حِزْبَهُ وَ اسْتَجْلَبَ جَلَبَهُ، لِيَعُودَ الْجَوْرُ إِلَى أَوْطَانِهِ وَ يَرْجِعَ الْبَاطِلُ إِلَى نِصَابِهِ."

آگاه باشید، همانا شیطان، حزب خود را فراخوانده و نیروهایش را آماده کرده؛ تا ستم به جای خود برگردد و باطل بر كرسی نشیند.

حزب شیطان، نمود بیرونی ندارد و هیچ گاه گروه خاصی از اجنّه تحت عنوان حزب شیطان معرفی نشده‌اند. اما ما می‌توانیم این حزب را درون خود بیابیم. این حال وجودی که در انجام هر کار درست به ترس و تردید می‌افتیم، یعنی حزبی جز حزب الله در درونمان داریم. همین که دو صدا از درون، ما را تحریک می‌کند؛ یکی دعوت به یقین و دیگری دعوت به شک. بعد هم که پشیمان می‌شویم، نشان می‌دهد شیطان بوده که در مقابل عقل و فطرت ایستاده است.

پس حزب شیطان، همان نیروهای منفی، رذایل اخلاقی، خرافات اعتقادی و خیال‌های توهّمی است که اگر در انسان ملکه ‌شود، در مقابل عقل و حتی فطرت او قرار می‌گیرد. حال آیا ما جزء حزب رحمان هستیم یا حزب شیطان؟ اگر نفس ما امّاره و شیطانی شده بود، قاطعانه راه باطل را می‌رفتیم و اگر مطمئنه و رحمانی شده بود، در انجام هیچ کار درستی، صدای دوم درونی نداشتیم. اما می‌بینیم که هنوز هیچ‌کدام در ما راسخ نشده است. پس معلوم می‌شود هنوز حزب شیطان نشده‌ایم؛ چون نفس لوّامه در ما فعال است و در درون، هم تحریک مثبت داریم و هم تحریک منفی.

مثلاً نماز می‌خوانیم، ولی شک داریم که قبول است یا نه؛ می‌گوییم: خیلی لذت‌بخش نبود، شاید حضور قلب نداشتم و...! این نشان می‌دهد نمازمان یقینی و آن نمازی نیست که خدا خواسته؛ وگرنه ما را به رحمان وصل می‌کرد و تمام دنیا هم جمع می‌شدند و شک می‌انداختند، در درون، یقین داشتیم و متزلزل نمی‌شدیم.

یا در ماه رمضان با کمی ضعف جسمی، زود به شک می‌افتیم که شاید روزه برایمان ضرر دارد و نباید روزه بگیریم؛ اما وقتی روزه را خوردیم، آرامش نداریم؛ نه به دلیل عشق به روزه، بلکه چون در درون می‌دانیم برای راحتی خودمان بوده است. در حالی که اگر نفس مطمئنه بودیم و طبق حکم خدا روزه می‌خوردیم، ناآرامی نداشتیم.

یا همیشه بین دو کار خیر، راحت‌تر را انتخاب می‌کنیم. اما وقتی انتخاب بزرگان را می‌بینیم، دلمان می‌خواهد مثل آن‌ها باشیم. چون باز در درونمان می‌فهمیم که خیر هرچه سخت‌تر باشد، ارزشمندتر است؛ "أَفْضَلُ الْأَعْمَالِ، أَحْمَزُهَا"[1].

این‌ها نشان می‌دهد که ما حزب رحمان نیستیم؛ داد از انسانیت می‌زنیم، اما گرفتار هوای نفسیم. درک بالایی داریم، اما در عمل با حس می‌رویم. عبادت و خوبی می‌کنیم، با احساسات؛ از بدی هم دوری می‌کنیم، با احساسات. در‌حالی‌که یک کار درست عقلانی، بهتر از هزار کار احساسی است؛ چون وقتی عقل حاکم نیست، عمل خیر هم نتیجه نمی‌دهد، مثل درخت بی ریشه که ثمر ندارد. مگر ما چقدر عمر داریم که آن را صرف احساسات بی‌اساس کنیم؟

احساس، منطقۀ حضور شیطان است، اگر براساس هوای نفس باشد؛ و منطقۀ ممنوعۀ شیطان است، اگر عقلانی باشد. آشیانۀ شیطان در قلب ماست. او تلاش می‌کند باطل را برگرداند. پس باید مراقب قلبمان باشیم. بترسیم! چون اگرچه خدا رحیم و کریم است، رحمت او با حضور شیطان خنثی می‌شود. همان‌طور که باران اگر بر لجنزار ببارد، طراوت ندارد و مثل بارش بر چمن نیست.

اگر نتوانیم این دوگانگیِ درون را به یقین برسانیم، شیطان بالأخره کار خود را می‌کند و درنهایت از حزب شیطان می‌شویم؛ یعنی از هوی‌پرستان. هواپرستی، آن است که تمام مدیریت نفس ناطقه، در جهت غرایز و اعضا و جوارح باشد و حتی عبادات و اعمال خیر را برای هوای نفس انجام دهیم. مثلاً ببخشیم تا دیگران تشویقمان کنند، عبادت کنیم تا به ما مؤمن بگویند، صبر کنیم تا آبرویمان نرود، یا تحمل کنیم تا زندگی‌مان به هم نخورد. هیچ‌یک از این اعمال، بد نیست؛ اما برای خدا هم نیست. خوبی‌هایی را نیز که برایمان سخت است، انجام نمی‌دهیم؛ چون نگران حرف و نظر دیگرانیم یا می‌ترسیم چیزی را از دست بدهیم یا همه طردمان کنند و تنها شویم. این‌ها همه از غرایز است.

این روش باعث می‌شود هیچ گاه آرامش نداشته باشیم؛ چون همیشه این دو صدا و دو نیرو در درونمان با هم می‌جنگند. اما آن‌که به یقین و نفس مطمئنه رسیده، هرچه بر سرش بیاید و هرکس هرچه بگوید، آرامش و اطمینانش را از دست نمی‌دهد و به راهش شک نمی‌کند؛ بلکه حاضر است همۀ امیال و غرایزش را فدای حق کند. مانند کربلاییان که حتی وقتی شب عاشورا امام گفت بروید، با یقین ماندند و لحظه‌ای شک نکردند.

تا کی می‌خواهیم در جنگ درونی باشیم و به یقین نرسیم؟ اقلاً دنیاخواهان، حزب عقل را شکست داده‌اند و با تمام امکانات و علم و تکنولوژی، اوج لذت را در دنیا دارند؛ اگرچه ابدیتشان عین ظلمت است. اما ما هنوز دوگانگی داریم و به ثبات نرسیده‌ایم؛ هنوز صفای قلب نداریم و درگیریم، چون می‌ترسیم در آبرو، مال، شکم و غرایز دنیا کم بیاوریم. خیلی بد است شیعه به یقین نرسد! امام ما آن است که می‌گوید: اگر پرده‌ها کنار رود، یقینم افزوده نمی‌شود؛ ولی ما نگرانیم که وقتی پرده‌ها کنار رود، چه وضعی داریم و خدا گناهانمان را بخشیده و عباداتمان را پذیرفته یا نه!

همین است که در طول تاریخ غالباً مسلمانان تحت فشار قرار گرفته‌اند و نه دنیا داشته‌اند، نه آخرت. دنیا را ندارند، چون نگذاشته‌اند شیطان به طور کامل در آن‌ها نفوذ کند؛ و آخرت را ندارند، چون به حق، یقین ندارند. فکر نکنیم این‌ها فقط از دولت و نظام است. ماییم که تا ضرری به غرایزمان برسد، دولت، شهرداری، صداوسیما و... را وادار می‌کنیم تقاضایمان را پاسخ دهند. شهدا گذشتند و رفتند؛ ولی ما هنوز دنبال نفع شخصی هستیم و حرف حق از هرجا برسد، برایمان سنگین است. حزب شیطان نشده‌ایم؛ اما حزب شیطان، زیاد از ما سوءاستفاده می‌کند. البته دشمن هم مدام شبهه می‌اندازد و جنگ نرم می‌کند؛ اما حزب شیطان، همین است. ما باید تردید نکنیم و آب پاکی روی دست او بریزیم.

در کربلا 72تن با حسین(علیه‌السلام) رفتند؛ بسیاری هم با زینب کبری(سلام‌الله‌علیها) ماندند و به یقین رسیدند. ما کجاییم؟ مگر در آن همه بلا و سختی، حفظ یقین برای آن زنان و کودکان، آسان بود؟ اما ما حاضر نیستیم کمترین سختی و فشاری را تحمل کنیم و زود به شک و تزلزل می‌افتیم.

امروز جامعۀ ما سخت نیازمند یقین است و بیش از همه، جوانان در معرض خطرند؛ چون نوک تیز حملۀ حزب شیطان، به سوی فکرها و دل‌های ماست و شبهات، غوغا می‌کند. امروز بیش از هر زمانی به ابوذر و سلمان و فضّه نیاز داریم و در این میان، زن نقش بسیار مهمی دارد. اما کو؟! اغلب ما یک عمر حجاب و نماز داشته‌ایم؛ ولی نمی‌توانیم فرزندمان را در مقابل شبهات، مُجاب کنیم و نه با زور، بلکه با برهان یقینی، قانعش نماییم؛ چون هنوز خودمان اهل یقین نیستیم!

امروز حزب شیطان، همه جمع شده‌اند و سواره و پیاده علیه انسانیت کار می‌کنند. دیروز "جسم"ها را می‌کشتند و امروز با دنیای پر از ترکیب و تنوع -نه فقط در مد و کالا، بلکه در افکار و تمایلات و شبهات- به "جان" انسان‌ها افتاده‌اند. امروز ارزش‌ها را نابود می‌کنند و جوانان را به پوچی می‌رسانند. ما باید به بصیرت برسیم و بصیرت، همان یقین است که نمی‌گذارد هیچ امری بر انسان مشتبه شود. چنان‌که امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) در خطبۀ 10 نهج‌البلاغه می‌فرماید:

"أَلَا وَ إِنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ جَمَعَ حِزْبَهُ وَ اسْتَجْلَبَ خَيْلَهُ وَ رَجِلَهُ؛ وَ إِنَّ مَعِي لَبَصِيرَتِی، مَا لَبَّسْتُ عَلَى نَفْسِی وَ لَا لُبِّسَ عَلَیَّ."

آگاه باشید، همانا شیطان، حزب خود را جمع کرده و سواران و پیادگانش را فراهم آورده است. و همانا من بصیرتی دارم كه نه امری را بر خود پوشیده و مشتبه کنم و نه امری بر من پوشیده و مشتبه شود.

آری؛ اگر انسان در درون به یقین برسد، شبهات بیرونی او را متزلزل نمی‌کند و اگر او خود را نفریبد، هیچ کس نمی‌تواند فریبش دهد. اما اگر خودش خودش را فریب دهد، مادۀ آماده‌ای برای فریب شیطان دارد. پس باید از خودفریبی رها شویم؛ و خودفریبی یعنی اینکه در اعتقاد، حرف عقل و فطرت را بپذیریم، اما در عمل تسلیم غرایز شویم و آن‌وقت با توجیهات و بهانه‌های مختلف، خیری را ترک کنیم یا حرامی را بر خود حلال نماییم؛ مثل ربا به عنوان خرید و فروش، یا رشوه به اسم هدیه، یا اسراف چون زیاد داریم، یا غیبت چون به خودش هم می‌گوییم، یا دروغ چون همه می‌گویند!

چه کنیم؟ اول باید خود را کاملاً بشناسیم و سرمایه‌های اساسی وجودمان را بررسی کنیم. سپس براساس این شناخت برای خود، هدفی عالی تعیین نماییم؛ نه اینکه آن سرمایه‌ها را برای اهداف ابزاری به کار گیریم. مثل اینکه بیل و کلنگ را برداریم تا فقط خاک را جابه‌جا کنیم، اما با آن چاه نکَنیم تا آب بیرون بیاید! باید تشنۀ آن هدف عالی شویم و درباره‌اش تحقیق جدی کنیم تا بفهمیم سختی، تنهایی، بریدن و شکستن می‌خواهد و نمی‌توان آن را تسلیم طبیعت و غرایز کرد. باید به سوی حقیقت جدّیِ هستی برویم؛ که اگر بخواهیم حرکت کنیم، هیچ چیز نمی‌تواند مانعمان شود.

*****

در مجلس یزید بودیم و سخنانِ پست‌تر از حیوانیت او را در مقابل امامِ آن زمان، سجاد(علیه‌السلام) و عقیلۀ بنی‌هاشم زینب(سلام‌الله‌علیها) شنیدیم. پس از آن یزید با شامیان مشورت کرد که با اسرا چه کند. نعمان‌بن‌بشیر گفت: «بنگر رسول‌خدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) با آنان چه می‌کرد، تو نیز همان کن.» و یزید تحمل شنیدن این حرف را نداشت!

مردی شامی به یکی از دختران امام حسین(علیه‌السلام) نگریست و گفت: «این کنیز را به من ببخش.» دختر به عمه‌جانش گفت: «مرا یتیم کرده‌اند و اکنون به کنیزی می‌برند؟!» زینب(سلام‌الله‌علیها) فرمود: «نه؛ این فاسق، ارزشی ندارد.» شامی پرسید: «مگر این کنیز کیست؟» یزید(لعنةالله‌علیه) گفت: «این دختر حسین(علیه‌السلام) است و آن دختر علی(علیه‌السلام).» مرد شامی گفت: «لعنت بر تو ای یزید! خاندان پیامبرت را می‌کشی و فرزندانش را به اسارت می‌گیری؟ به خدا سوگند، گمان می‌کردم اینان اسرای روم‌اند!»

یزید دستور داد گردنش را زدند! آن‌گاه سخنرانی را بالای منبر فرستاد تا از حسین و پدرش(صلوات‌الله‌علیهما) بدگویی کند و او چنین کرد و معاویه و یزید را ستود! پس امام سجاد(علیه‌السلام) فریاد زد: «وای بر تو! خشنودی یزید را به خشم خدا خریدی؟ جایگاهت آتش است.» سپس یزید دستور داد آنان را به جایی برند که از گرما و سرما در امان نباشند؛ همان خرابۀ معروف شام!

ابن‌سنان خفاجی چه نیکو سروده است که: «بر منبرها می‌روید و علی(علیه‌السلام) را آشکارا دشنام می‌دهید؟ درحالی‌که با شمشیر او پایه‌های منبر برای شما گذاشته شد!»[2]

 


[1]- بحارالأنوار، ج67، ص191 : برترین اعمال، سخت‌ترین آن‌هاست.

[2]- اللهوف على قتلى الطفوف، صص186-188.



نظرات کاربران

//