15 محرم - تکبر و هبوط

تکبر و هبوط

 

جلسه چهاردهم «شیطان شناسی»  (15 محرم 1437 ) به تبیین « تکبر و هبوط » می پردازیم.

در ادامۀ توضیح عناصر جریان سجده، به هبوط می‌رسیم. هبوط یعنی پایین آمدن از مقامی که خدا داده و استقرار در جایی كه باید تعین ثانوی بگیرند. ملائکه، نزول دارند؛ اما هبوط فقط برای ابلیس و آدم است که از منزلت و مكانت برتر، پایین آمدند. ابلیس وقتی هبوط کرد که از سجده بر آدم، امتناع ورزید. او همراه فرشتگان و به روش آنان زندگی می‌كرد و مشغول عبادت بود. اما ظهور صفت كبر که در درونش داشت، منجر به هبوطش شد.

"قالَ فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فيها فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرينَ."[1]

[خدا] فرمود: پس از آن هبوط کن؛ که تکبر در آن، شأن تو نیست. پس خارج شو، که همانا تو از کوچک‌ها هستی!

کسی که بودنش فقط ظهور حقّ است و تمام آنچه دارد، افاضۀ الهی است، جایی برای تكبر ندارد. پس اگر تکبر ورزد، باید از همراهی فرشتگان كه مظهر خضوع و خشوع‌اند، جدا شود. برای همه، همین است و به محض اینکه کبر بیاید، هبوط پیش خواهد آمد. کبر یعنی خودبینی در درون و خودخواهی در بیرون؛ که حتماً موجب تحقیر و سلطه‌جویی بر دیگران می‌شود؛ چه در ارتباط با سایر انسان‌ها و چه با موجودات نازل مثل پا گذاشتن روی ‌گل‌ها یا تازیانه زدن به حیوانات. همۀ این‌ها، فرد را به هبوط می‌كشاند. در حالی كه عباد رحمان حتی روی زمین به نرمی راه می‌روند[2].

تنبیه‌هایی که ما برای فرزند یا شاگرد یا هرکس دیگر قرار می‌دهیم، خدا و اولیائش نسبت به ما ندارند؛ با آن همه گناهی که مرتکب می‌شویم! همین طور انتظاراتی که از اطرافیان داریم، پر است از نگاه متكّبرانه‌ای که در زندگی‌مان جریان دارد. كافی است در علم، قدرت، ثروت، مقام یا حتی امور معنا، پلّه‌ای از آنچه هستیم، بالاتر برویم؛ دیگر نمی‌توانیم همان آدم قبل باشیم و زیر پای خود را خوب نمی‌بینیم. به خود اجازه می‌دهیم دیگران را پایین‌تر بدانیم!

ریشه‌ی این رفتار‌ها، توجه به حقوق خود در ارتباط‌هاست. یعنی در هر جایگاهی هستیم، فقط منتظریم طرف مقابل، حقّش را نسبت به ما ادا كند؛ اما حقوق خود را نسبت به آن‌ها فراموش كرده‌ایم. این کبر و خودبینی، نشانۀ آلودگی درون و بزرگ‌ترین محجوبیت از وجود، ملائکه و مقام آدمیت است كه انسان را به خودستایی می‌كشاند.

با این نگاه، تأثیر حضور خدا كه عین كمال، زیبایی و محبت است، در وجود ما محجوب می‌شود. درست مثل اینكه اگر با سوء اختیار، عضوی از بدنمان زخم شود و عفونت کند، نفس ناطقه دیگر نمی‌تواند آن را مثل عضو سالم تدبیر كند. برای همین است که این همه به مراقبت در اعمال و اخلاق و افکار سفارش شده؛ چون خرابی هركدام، كار فرد را به جهنم می‌كشاند. شاید خالد نشود؛ اما با همان وارد شدن، از تدبیر ذاتی حق كه عین عشق است، دور می‌شود.

خدا ما را خلق كرده كه بزرگ شویم؛ اما خود را مستقل نبینیم و هرلحظه به اتّكای او بزرگ شویم. وگرنه به قدر توجه به "منِ" شخصی و جزیی، كوچك می‌شویم. به بیان دیگر در هر خودبینی و تکبر، احساس حقارت نهفته و هرکس ظاهراً متكبر باشد، در درون حقیر است. آن هم وقتی در اوج خاتمیت، ندای "الْفَقْرُ فَخْرِی"[3] بلند است. استقلال‌بینی، عین جهل و غفلت است؛ مثل اینکه دست یا پای ما، خود را خارج از تدبیر نفس ناطقه، مستقل ببینند.

به هر حال، ابلیس خود را مستقل دید و فکر کرد چون برتر از آدم است، نباید بر او سجده کند، حتی اگر فرمان خدا باشد! بعد هم گمراهی‌اش را به گردن خدا انداخت و گفت: حالا که این گونه شد، اختیارم را به دست خودم بده!

"قالَ أَنْظِرْني‏ إِلى‏ يَوْمِ يُبْعَثُونَ. قالَ إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرينَ."[4]

گفت: تا روز بعث به من مهلت بده. خدا فرمود: همانا تو از مهلت‌داده‌شدگان هستی.

خدا که غنی محض است و هیچ چیز از او نمی‌کاهد، خواستۀ ابلیس را پذیرفت. البته ردای كبریایی، مخصوص خداست و خدا خدایی‌اش را به ابلیس نداد؛ بلکه فقط تا روز معیّنی به او مهلت داد و گفت قبل از قیامت کبری، قیامت دیگری (صغری) در زمین هست كه دست اختیار ابلیس را خواهد بست.

ابلیس مهلت گرفت تا بر سر صراط مستقیم حق بنشیند؛ کجا؟ در محیط‌های آلوده؛ چه آلودگی ماده و چه آلودگی معنا یعنی هوای نفس. هرکس زندگی طیّب نداشته باشد، فرهنگ ابلیس یعنی شیطان به سراغش می‌آید. اگر آلودگی در ظاهر باشد، بیمار می‌شود؛ اگر آلودگی در قلب و خیال باشد، دچار رذیله می‌شود و اگر در اعتقاد و اندیشه باشد، به خرافات می‌کشد. آن‌که متعادل زندگی نمی‌کند، حتی اگر در ظاهر و نوع لباس پوشیدن تعادل نداشته باشد، نمی‌تواند تعادل را در هستی تماشا کند و زیبایی‌های خدا را ببیند. باید اول در ماده ببیند، تا به خیال و عقل برسد.

عده‌ای برای ظاهر، اهمیت قائل نیستند و هیچ نظم و سلیقه به خرج نمی‌دهند؛ عده‌ای نیز فقط به ظاهر، اهمیت می‌دهند و تمام‌وقت در پی اصلاح ظاهرند. برای خلاصی از این افراط و تفریط‌ها، باید اختیارمان را به دست حق دهیم و همه چیز را به لحاظ او ببینیم. آن وقت نه فقط در مقابل دیگران، بلکه حتی اگر در خانه تنها باشیم، به خود می‌رسیم و تمیز و زیبا می‌پوشیم؛ چون ظهور حقّیم و سزاوار نیست ظهور خدا نقص و آلودگی داشته باشد.

تا وقتی ما نفهمیده‌ام که باید اختیارمان را به عقل بدهیم، شیطان به همه چیزمان نفوذ دارد. شیطان حتی مؤمنان را چنان به اختیار‌ خود مشغول می‌کند تا خدا به یادشان نماند و نفهمند او كجاست. هرکس نقطه‌ضعفی دارد؛ یکی دنبال مال و مقام است و یکی شأن و وجهۀ اجتماعی، یکی لذت نماز می‌خواهد و یکی وسواس پاکی و نجسی است...؛ و شیطان هرکس را در نقطه‌ضعف خود مشغول می‌کند تا معبود را نبینند و فراموش کنند.

شیطان، واقعیتی است که از سوءاختیار ابلیس برآمده و در جنّ و انس، جاری است. پس طالب سعادت اخروی که می‌داند آمده اینجا تا آدمیت و قوای الهی را به ظهور رساند، باید دقیق و مراقب باشد.

ابلیس، خود را مخلوق خدا دانست؛ اما ربوبیتش را به دست او نداد و خود را شایستۀ ربوبیت دانست؛ به فضیلت خود در برابر خدا احتجاج کرد و به خدا نسبت ناسزا داد که حکم نابه‌جا داده و باعث گمراهی او شده است! مثل چراها و اعتراضات ما در برابر خدا که می‌گوییم: اگر آنچه را به فلانی دادی، به من هم می‌دادی، من هم آدم خوبی می‌شدم؛ یا اگر من هم در آن خانواده و آن شرایط بودم، اخلاق بهتری داشتم و...!

ابلیس، مقتضی عبادت را داشت و به صفات خدا هم معتقد بود؛ اما در میدان تربیت، زمین خورد و مهلت گرفت تا دیگران را هم زمین بزند. البته جامعیت انسان، به همین است که میدان گناه باشد، شیطان بیاید و او بتواند گناه نکند. پس او مستحقّ این بود که در زمین بیاید و تحت تعلیم و تربیت قرار گیرد تا صفات خدا را به ظهور رساند. ربوبیت خاص حق‌تعالی نیز برای انسان در زمین به نحو اتمّ و اکمل ظهور پیدا کرده است.

ابلیس، عضو فاسدی بود که خدا آن را طرد کرد تا پیکرۀ هستی سالم بماند؛ مثل انگشتی که زخم شده و اگر قطع نشود، عفونتش به تمام بدن می‌رسد. اما از آنجا که همۀ بدن هماهنگ است، اثر آن عضو بریده تا آخر می‌ماند و گهگاه سوز و درد و التهاب دارد؛ پس مراقبت می‌خواهد.

اثر نافرمانی ابلیس نیز به عنوان شیطان در نظام هستی مانده؛ چگونه؟ در هوای نفس و "دلم می‌خواهد"؛ خوشحالی و ناراحتی از به دست آوردن‌ها و از دست دادن‌ها؛ اینکه: "خوشم آمد، بدم آمد، از فلان حرف دلم گرفت، خودم می‌دانم و...". در هستی فقط یکی است که باید خوشش بیاید یا بدش بیاید: خدا؛ به ما هم چارچوب داده که از چه خوشمان بیاید یا بدمان بیاید. غیر از آن هرچه باشد، هوای نفس است و باید کنار بگذاریم.

تمام ملائکه، یار ما هستند و به اذن خدا امورمان را می‌گردانند. در مقابل، یک دشمن هم داریم: ابلیس؛ که گفته تمام هستی انسان را به آتش می‌کشد. او جاذبه‌ای خلاف نیروی الهی در ما ایجاد کرده تا با نفوذ در همۀ شئونمان، سبک‌بالی و پر پرواز را از ما بگیرد و در وابستگی‌های زمینی سنگینمان کند. پس باید با او مقابله کنیم.

برای رهایی از هوای نفس باید به چارچوب‌ الهی در اعتقادات، حقوق، اخلاق و احكام چنگ زد. قانونی که خدا گذاشته، قرآن و عترت است؛ پس اگر به عقل خود اكتفا کنیم، یا بدون عقل فقط با استخاره تصمیم بگیریم، بدعت گذاشته‌ایم. همین طور اگر مثلاً به هوای توکل، برای درمان بیماری سراغ پزشک نرویم؛ یا به بهانۀ زهد، بی مهریه و جهیزیه، ازدواج كنیم؛ یا به هر طریق دیگر از سنّت و شرع و قرآن، پا را بلندتر یا كوتاه‌تر بگذاریم! همۀ اسباب و علل و جلوات ماده، جزء نظام ربوبیت الهی هستند و ما نباید از این نظام خارج شویم.

درست است که خدا با تعلیم اسماء، عقل و فطرت را در جان ما گذاشته؛ اما در زمین نیز باید یکی باشد که آن ودیعه را برایمان روشن کند. پس همیشه باید یک آقا بالاسر دینی داشته باشیم؛ وگرنه بدعت می‌گذاریم! آن بالاسر و صاحب، انبیاء و اولیاء الهی هستند که دین را عرضه می‌کنند تا به دور از افراط و تفریط، قانون خدا را تشخیص دهیم.

حجت‌های خدا یا همان مظاهر ولایت، كسانی هستند كه انسان‌ها را تحت تعلیم و تربیت الهی هدایت می‌كنند. حال ببینیم که ما کجای دایرۀ هستی قرار گرفته‌ایم؛ وجودمان را خارج از زمان و مکان بررسی کنیم و ببینیم به مرکز هستی، دوریم یا نزدیک.

*****

امام حسین(علیه‌السلام) از مکه به راه افتاد و منزل به منزل با کسانی برخورد می‌کرد که یا او را از رفتن بازمی‌داشتند یا از نامرادی اهل کوفه می‌گفتند. ظهری بود که به منزل ثعلبیه رسیدند؛ سر به بالین گذاشتند و به خواب رفتند. سپس بیدار شدند و فرمودند: «دیدم هاتفی می‌گوید: شما با شتاب می‌روید و مرگ با شتاب، شما را به بهشت می‌برد.» حضرت علی‌اکبر گفت: «پدرجان، مگر ما برحق نیستیم؟» حضرت فرمود: «به خدا سوگند هستیم.» علی‌اکبر گفت: «پس باکی از مرگ نداریم.» امام فرمود: «خدا بهترین جزایی را که به فرزند پدری داده، به تو دهد.»

فردای آن روز، مردی کوفی آمد و پرسید: «چرا از حرم خدا و جدّت خارج شدی؟!» فرمود: «وای بر تو! بنی‌امیه، مالم را بردند و صبر کردم، حرمتم را زیر پا گذاشتند و باز صبر کردم؛ اما خونم را طلبیدند و زیر بار نرفتم! به خدا سوگند، قوم متجاوز، مرا خواهند کشت؛ اما خدا آنان را به ذلّتی فراگیر و شمشیری قاطع دچار می‌کند و کسی را بر آنان مسلط می‌نماید که خوارشان می‌گرداند تا از قوم سبأ ذلیل‌تر شوند، آن هنگام که زنی بر آنان حاکم شد و در مال و خونشان حکم کرد!»[5]

 


[1]- سوره اعراف، آیه 13.

[2]- سوره فرقان، آیه 63 : "عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً...".

[3]- بحارالأنوار، ج69، ص30.

[4]- سوره اعراف، آیات 14 و 15.

[5]- اللهوف على قتلى الطفوف، صص70-71.



نظرات کاربران

//