توهّم بزرگی
جلسه پانزدهم «شیطان شناسی» (17 محرم 1437 ) به تبیین « توهّم بزرگی» می پردازیم.
دربارۀ ابلیس گفتیم و اینکه با مهلتی که از خدا گرفت، مسیر شیطنت را به عنوان هوای نفس در درون همۀ انسانها باز کرد. برخی از ما انتظار داریم همین که شنیدیم و فهمیدیم، ولایت، ما را از اوصاف ابلیسی پاک کند تا راحت شویم! اما این، برخورد احساسی با معارف است. احساسات، زودگذر است و با تغییر شرایط عوض میشود؛ مثل اینکه وقتی حس گرسنگی داریم، غذا برایمان مطلوب و لذیذ است، اما وقتی سیر شدیم، از همان غذا بدمان میآید. همۀ امور احساسی، همین است و اگر ما برای احساسات، اصالت قائل شویم، خدا و امام هم کنارمان باشند، کاری نمیکنند.
اینجا جای عقل است. حبّ و بغض باید عقلی باشد؛ چون عقل، ثابت است و همواره میتواند درست جهتگیری کند؛ چه در شرایط مطابق امیال باشد و چه در شرایط خلاف امیال. ولی ما جای عقل را گم کردهایم؛ برای همین هم از ولایت، توقع معجزه داریم. ولایت، معرفت میدهد و اوصاف را به ما میشناساند؛ اما خود ما باید این اوصاف را در درونمان شناسایی کنیم، وگرنه ولایت، هیچ وقت به رویمان نمیآورد. بعد هم باید درد و فشار زشتی این اوصاف را تحمل کنیم و بکوشیم تا راه درمان را برویم. نه اینکه وقتی درد را حس کردیم، بگوییم: خدایا، خودت راحتم کن!
اصلاً مسیر تکامل ما، از افتادنها میگذرد. برای اینکه بتوانیم بُعد وجهاللّهی را ظهور دهیم، حتماً باید در فشار بُعد ابلیسی وارد شویم؛ باید در عوالم نفس قرار بگیریم و تلخیهایش را بچشیم؛ آن وقت یا در فشارها از پا مینشینیم و کافر و مشرک میشویم، یا فشار را تحمل میکنیم و قدم به قدم میرویم تا وجودمان آماده شود و دستمان را بگیرند. هرچند در تمام مراحل، امام با ماست و حضور و نظارت دارد و در درون، اوست که کار میکند؛ ولی شناخت نقصها و تحمل فشار، کار ماست.
پس فکر نکنیم با شنیدن این مباحث، یکباره کامل میشویم. نتیجۀ مجاهدۀ درست، آن است که زشتیهای خود را ببینیم. بعد هم باید به اختیار خودمان اوصاف ابلیسی را بکُشیم؛ وگرنه برای چه به دنیا آمدهایم؟! چنانکه در درمان بیماریهای جسمی نیز خودمان باید تلخی شربت، ضعف آنتیبیوتیک و تیزی تیغ جرّاحی را تحمل کنیم. البته نه اینکه افراطی شویم و صرفنظر از خدا، فقط به عقل خود و با پای خودی برویم؛ اما مسئولیت خود را نیز به گردن خدا نیندازیم! نظر خدا در سیر صعود، به فعل، نیت، تلاش و فشار کشیدن ماست؛ پس با اینها میتوانیم نظر او را جلب میکنیم.
با این مقدمه، به بیان اوصاف اصلی ابلیس میپردازیم؛ که اگر ریشهها را بشناسیم، شاخ و برگها را نیز خواهیم شناخت. مهمترین صفت ابلیس که باعث طردش شد، کبر بود. کبر به معنی بزرگی، در مقابل صغر و کوچکی است؛ که هم در امور مادی به کار میرود و هم در امور معنوی. "کبیر" از اسماء خداست و "متکبّر" فقط اوست. او کبیر مطلق است که کبریائش ذاتی است و حد و نهایت ندارد. اما غیر از او هیچ موجودی در هستی، ذاتاً کبر و بزرگی ندارد.
پس اگر کسی طلب کبر کند و تکبر بورزد، توهّم است و برای همین که کبر، وجود و حقیقت نداشت، کبر ابلیس باعث رانده شدنش شد. در حالی که اگر اسم دیگری مثل "رحمان" را ظهور میداد، رانده نمیشد، بلکه به قرب میرسید؛ چون خدا این صفات را داده بود که او ظهور دهد. اما وقتی کبر را ظهور داد، دیگر قرب خدا جای او نبود؛ پس اخراج شد، آن هم "صَاغِرينَ"؛ یعنی: بدان که نوعِ بودن تو کوچک است، اگرچه تکبر بورزی!
"الله اکبر" یعنی خدا چنان بزرگ است که کسی نمیتواند بزرگیاش را وصف کند. برخلاف سایر اسماء مثل "رحمان" و "رحیم" که باید به آنها متخلق شویم تا بتوانیم وصفشان کنیم. چون کبر، ردای خاص خدا و اسمی از اوست که آن را به هیچ کس نداده است. پس ما به لحاظ وجود حقّیمان که خدا داده، کبر نداریم و نمیتوانیم به کبریائیِ بیحد برسیم؛ که اگر به لاحدّی برسیم، میبینیم اصلاً ذات مستقل نداریم تا بخواهیم بزرگ باشیم!
بنابراین لوازم کبر را ابلیس در ما القا کرده، نه خدا. او "منِ" مستقلی در مقابل خدا برای خود ساخته بود و وقتی آن "أنا" به میان آمد، دیگر نمیتوانست هیچ حرف خدا را بپذیرد. لذا رانده شد و خدا به او نشان داد که: دیگر نمیتوانی سایر صفات مرا بگیری. چون آن قدر شخصیت خود را دور از حقیقتِ بودنش که ظهور خداست، تصور کرده بود، که دیگر هرچه خدا به او میداد، به پای همان شخصیت توهّمی میریخت و رنگ آن را میگرفت و دیگر حرف خدا را نمیفهمید.
به طور کلی ریشۀ کبر نمیگذارد بنده، اوصافی را که خدای دائمالفضل میدهد، بگیرد. وگرنه بارش اوصاف خدا حتی از ابلیس، بریده نمیشود و امروز هم جاری است؛ اما ابلیس نمیتواند بگیرد. مثل اینکه خدا به کسی چشم داده و او خود به اختیار، چشمش را کور کرده باشد؛ خدا نیروی بینایی را از او نمیگیرد، اما او دیگر نمیتواند ببیند!
پس هیچ بزرگی جز خدا نیست و هرکس طلب بزرگی کند، دچار توهّم شده است. طلب کبر یعنی استکبار؛ که مساویِ نپذیرفتن حق است. شاید مثلاً از معلم یا یک شخصیت بزرگ بپذیرد؛ اما اگر همان حرف حق را همسر یا مادرش بزند، میگوید: نصیحت نکن، خودم میدانم، به من نگو و...! دلش گواهی میدهد که حقّ است؛ اما کِرم کبر در درونش نمیگذارد بپذیرد، مگر از کسی که دلش بخواهد. میگوید: من فقط امام را قبول دارم؛ در حالی که وقتی مستکبر شد و خود را بزرگ دید، دیگر حرف امام را هم نمیشنود و در مقابل او میایستد! چون استکبار، طبع قلب میآورد؛ یعنی قلب را به حس و طبیعت و خودی میبندد تا بالاتر از آن را نفهمد و ذاتاً از خدا دور شود.
کبر، اشکال عقیدتی است، نه رذیلۀ اخلاقی. آدم در فعل از خدا دور شد و توانست برگردد؛ ولی گناه ابلیس در عقیده بود و برای همین رانده شد. وگرنه خدا کدام گنهکار را از درگاه خود رانده است؟ اگر در ذات ما کبر نباشد، خدا شبانهروز فعل و صفتمان را میبخشد. کبر، عصیان نیست؛ محاربه با خداست. چون کبر یعنی: به زور میخواهیم چیزی را که او نداده، داشته باشیم! این خواستن، ایستادن در مقابل خداست.
کبر، یک توهّم ذاتی است و ذرّهای از آن، کوهی از عبادت را بیاثر میکند؛ همانطور که 6000 سال عبادت ایلیس را بیاثر کرد. در مقابل هم ذرّهای خضوع و خشوع و خود ندیدن در برابر خدا، کوهی از گناه را آب میکند. چون عبد نمیتواند متکبّر باشد؛ چون شأن او ظهور بودن است، همین. دست ما مال ماست، نه ما مال دستمان! دست نمیتواند مستقل از ما باشد و بگوید خودم میدانم! باید آنبهآن نیازش را درک کند. شأن ما هم عبودیت است. آنچه بسته به حقّ است، نمیتواند لحظهای تصور خودی و استقلال کند؛ و کبر، استقلالطلبی است. باید این ریشه را پیدا کنیم و کنار بزنیم تا کندن شاخ و برگهای غلط در فعل و صفت برایمان آسان باشد.
ابلیس در خالقیت خدا شک نداشت؛ اما وقتی ربوبیت آمد و خدا خواست او را تربیت کند، گفت خودم بلدم! و صفات ابلیسی هرلحظه ممکن است در ما نیز گل کند. ما هم میدانیم خدا عالم است، قادر است، غنی است، مهربان است و...؛ اما در میدان عمل نمیتوانیم در برابر خواست خدا وقار و آرامش داشته باشیم و جلوی چشم و زبانمان را بگیریم؛ با اینکه میدانیم گناه، عقاب و دوری دارد! چرا نمیتوانیم؟ چون ریشۀ خودبینی و استقلالطلبی در درونمان هست و با کبر و خودبینی، به خدا نزدیک نمیشویم؛ پس عزم، راسخ کنیم و این ریشه را از جا بکَنیم.
آن وقت، حق را از همه میپذیریم. حتی اگر سرمان به دیوار خورد، دنبال این میگردیم که خودمان چطور راه رفتیم که ضربه خوردیم، یا قبلش چه خطایی کردیم که این ضربه خواست به ما گوشزد کند؛ نه اینکه با دیوار بجنگیم! یا اینکه اگر برای کاری وقت کم آوردیم، بیندازیم گردن زمان و...! بعد هم دلمان خوش باشد که در مقابل خدا کبر نداریم و با او نمیجنگیم؛ در حالی که خدا در همین ظهوراتش با ما کار دارد.
عبودیت تامّه یعنی در برابر هیچ یک از جلوات خدا تکبر نداشته باشی و با خشونت برخورد نکنی. حتی روی خاک زمین هم نرم راه بروی. اگر همیشه خدا را ببینی، هیچ گاه خودت و دیگران را قیاس نمیکنی و هیچ کس را بزرگ نمیبینی؛ درنتیجه فقط براساس حق میروی و به عزّت خدایی میرسی. اما اگر خود را در مقابل خدا کوچک نبینی، در مقابل هرکس بزرگ شوی، توهّم است و حتی اگر تمام دنیا با تو راه بیایند، در درون، خلأ داری؛ چون نتوانستهای حقیقت وجودت را که عبودیت نسبت به حقتعالی است، نشان دهی.
حال چگونه ببینیم که در مقابل خدا کوچکیم؟ با معرفت؛ هرچه معرفت ما به بزرگی خدا بیشتر باشد، کوچکی خود و تمام هستی را در برابر او بیشتر مییابیم و این میشود کمال ما. خداوند نیز در روند حرکت آدم و ابلیس، به طور کاملاً عینی به ما نشان داده که هیچ کس جز خدا بزرگ نیست و هرکس بخواهد خود را بزرگ ببیند، رانده میشود؛ اما هرکس خود را مستقل نبیند، اگر هم مرتکب عصیان شود، میتواند با توبه برگردد.
*****
امام حسین(علیهالسلام) از مکّه به راه افتاده بودند. در همان زمان، گروه دیگری که زهیربنقین در آن بود، از مکه برمیگشتند و با امام، هممسیر بودند. اما طوری حرکت میکردند که به کاروان امام برنخورند؛ تا آنکه روزی به ناچار با آنان مواجه شدند. امام که هرکس را به گونهای امتحان میکند، پیکی فرستاد تا زهیر را نزد ایشان ببرد. اطرافیان زهیر، ماتشان برد. همسر او که نامش دَیلم بود، گفت: «سبحانالله! فرزند رسولخدا(صلّیاللهعلیهوآله) تو را میخواند و به سویش نمیروی؟! کاش میرفتی و سخنش را میشنیدی!»
زهیر به خدمت امام رفت و چیزی نگذشته، شادمان برگشت، در حالی که چهرهاش میدرخشید. او راهش را انتخاب کرده بود و میخواست با امام برود. گفت خیمهها را جمع کنند و هرکه میخواهد، با او همراه شود. همسرش را نیز طلاق داد تا به خاطر او آزار نبیند. تمام مالش را هم به او بخشید و وداع کرد. گفت: «عزم همراهی حسین(علیهالسلام) کردم تا جانم را فدایش کنم و روحم را سپرش سازم.» همسرش با گریه پاسخ داد: «خدا یار و یاورت باشد و برایت خیر بخواهد؛ از تو میخواهم فردا در قیامت، مرا نزد جدّ حسین(صلّیاللهعلیهوآله) یاد کنی.»[1]
آری؛ تا روح فدا نشود، جسم فدا نمیشود و تا روحیه حسینی نباشد، جسم نمیتواند برای امام کاری کند.
[1]- اللهوف على قتلى الطفوف، ص71-73.
نظرات کاربران