19 صفر - خطای فعلی یا فقر همیشگی؟

خطای فعلی یا فقر همیشگی؟

 

در ادامۀ بحث  «شیطان شناسی» (جلسۀ  هشتاد و یکم ، 19 صفر  1438) به تبیین موضوع « خطای فعلی یا فقر همیشگی؟» می‌پردازیم.

اوج دام‌اندازی شیطان را با خطبۀ 129 نهج‌البلاغه بیان کردیم. گفتیم امروز به جایی رسیده که خود انسان هم دریافته دیگر، زمین برای او محل سکونت مناسبی نیست. نقدهای علاّمه جعفری(رحمةالله‌علیه) را بر بیانیۀ کانادا خواندیم. اکنون به این قسمت بیانیه می‌رسیم:

«تشخیص اینکه یک موجود انسانی، وجهی از پروسۀ سازنده‌ای است که به جهان شکل می‌دهد، دید بشر را نسبت به خود بسط می‌دهد و او را قادر می‌سازد خودخواهی را که سبب اصلی ناهماهنگی بین افراد بشر و میان انسان و طبیعت است، کنار بگذارد.»[1]

این همان مُشاعی بودن هستی در نزول و صعود است. یعنی در همۀ طاعات و گناهانی که هرکس انجام می‌دهد، عوامل بسیاری شریک‌اند و در روز حساب که هر عاملی به قدر خودش جزا داده می‌شود، معلوم نیست چقدر ثواب و عذاب برای خود فرد بماند. نظر به مُشاعی بودن هستی، دید انسان را وسعت می‌دهد، او را از زاویه خارج کرده، در کل دایره حرکت می‌دهد و قادرش می‌سازد خودخواهی را کنار زند و حق را بخواهد.

هرچه امروز بر سر بشر آمده، از خودخواهی یعنی نگاه «همه چیز برای خودم» است؛ اما کسی که «منِ» حقیقی وجودش را بخواهد، همه چیز را برای حق می‌خواهد. ما همیشه می‌گوییم کاش در کربلا بودیم و امام حسین(علیه‌السلام) را یاری می‌کردیم. اما باید بدانیم هر روحیه‌ای که امروز داریم، آن روز هم اگر بودیم، همان را داشتیم و فردای ظهور هم اگر باشیم، همان را خواهیم داشت. پس اگر می‌خواهیم کربلایی شویم، باید روحیه و مبادی میلمان را عوض کنیم و حقیقتاً خودخواهی را در جانمان از بین ببریم. نگران کنش و دنیای بیرونمان نباشیم؛ که تغییر بینش، مساوی تغییر کنش است و اگر نگران بینش و دنیای درونمان شدیم، خودبه‌خود مراقب کنش هم خواهیم بود.

مثلاً ما وقتی در فعل دچار گناه، انحراف یا بی‌ادبی می‌شویم، درد می‌کشیم که: چرا این کار را کردم! اما اگر از فعلمان درد بکشیم، سعی می‌کنیم «خود»مان درستش کنیم و آن‌وقت «خود»مان بزرگ و زیبا می‌شویم و «خود»مان را بیشتر دوست می‌داریم که چقدر کوشیدیم و فعل و ادبمان را درست کردیم! درنتیجه ریشۀ وجودمان خراب می‌شود و امام از وجودمان دور می‌گردد. یعنی خودمان جلو می‌آییم، اگرچه با تبعیت و اطاعت امام! پس چه کنیم؟ وقتی مرتکب اشتباه می‌شویم، فقط فعلمان را بد نبینیم؛ بلکه ذاتاً این را درک کنیم که فقیر و عاجزیم و جز به حول و قوۀ الهی، توانی بر انجام طاعت یا ترک معصیت نداریم.

وقتی این‌گونه فقر خود را دیدیم و یافتیم که «خود»مان نداریم و نمی‌توانیم داشته باشیم، وجودمان به غنی گرایش پیدا می‌کند، نحوۀ گدایی را می‌آموزیم و انرژی می‌گیریم که درِ او را بزنیم. اما وقتی فکر می‌کنیم «خود»مان هستیم و «خود»مان داریم و می‌توانیم درست کنیم، قادر و غنی هم کنارمان نشسته باشد، نمی‌توانیم از او بخواهیم؛ می‌گوییم: «می‌روم تلاش می‌کنم، به دست می‌آورم!» حال آنکه در دنیا هم اگرچه تلاش می‌کنیم، باید بفهمیم «هو الرّزاق» اوست، نه ما.

پس باید از خطای خود ناراحت شویم؛ اما نه به فعلمان، بلکه به فقرمان که همیشه عاجزیم، نه اینکه الآن در این فعلمان عاجز شده‌ایم و می‌توانیم درستش کنیم. ما در همه چیز عاجزیم؛ اما همیشه یک غنیِ قادر هست که با توجه، توسل، تبتّل و انقطاع، خود و فعل خود را به دست او بسپاریم. البته نه اینکه هر خطایی مرتکب شویم و بگوییم: «سپردم دست خودشان!» این، دریافت فقر نیست؛ دریافت فقر، کمر می‌شکند؛ زندگی ناسوتی را برای انسان، تلخ می‌کند و پیوسته جانش را به سوی غنیِ قادر سوق می‌دهد.

اگر در وادی فعل برویم و خود را با اعمالمان بسنجیم، چه‌بسا گمان کنیم چیزی از ائمه(علیهم‌السلام) کم نداریم و فعل خیری نیست که آن‌ها می‌کرده‌اند و ما نمی‌کنیم؛ یا وقتی قرآن را خوب می‌فهمیم، بگوییم دیگر چه سرّی ممکن است باشد که آن‌ها می‌فهمیده‌اند و ما نمی‌فهمیم! اما وقتی در وادی «خود» می‌رویم و سختی کنار زدن آن را می‌چشیم، می‌فهمیم چرا آن‌ها محبوب خدا و مسجود ملائکه شدند. ما از صبح تا شب، همه چیزمان براساس «خود» است؛ ولی آن‌ها واقعاً عشق و معرفتی داشتند که لحظه‌ای «خود» ندیدند! عظمت آن‌ها به خضوع، شکستن و ادراک فقر است، یعنی در عالم فقر رفتن. وگرنه ما هم فقرمان را ادراک می‌کنیم؛ اما وقتی در عالمش می‌رویم، یک گوشه از «خود» را هم نمی‌گذاریم ترک بردارد، چه رسد به اینکه بشکند!

اما آیا خودخواهی، ورطه‌ای است که نمی‌شود از آن نجات یافت؟ خیر؛ براساس نفخ روح، تعلیم اسماء، فطرت و عهد الست، همۀ انسان‌ها پاک و آگاه‌اند و با درونی صاف و استعدادهایی خدایی و آماده برای تربیت انسانی به دنیا آمده‌اند؛ آن هم با اختیار و دست باز. پیامبران و کتاب‌های آسمانی نیز برای آن‌ها نازل شده‌اند و شرایط بیرونی برایشان آماده است. پس خودخواهی بشر، بیماری جبری نیست؛ خودخواسته است. باید درد این بیماری کشنده را بشناسیم و به همه بشناسانیم تا قیام و انقلابی همگانی برای مبارزه با آن شکل گیرد.

از سقیفه به بعد، تمام تلاش‌ها در جهت اصلاح فعل و اخلاق رفت؛ غافل از اینکه تا ریشۀ خودخواهی در درون هست، هرچه این شاخ و برگ‌ها را بزنیم، فایده نداشته و نخواهد داشت. اکنون بیایید مدتی هم به جای این‌ها، در ریشه کار کنیم و ببینیم چه می‌شود. وگرنه این ریشۀ خراب، تا آخر می‌ماند و شیطان هم آن را کود و آب می‌دهد؛ چگونه؟ با زر و سیم، پست و مقام و هرچه غیر الهی استفاده شود مثل طعامی که نام خدا را بر آن نبرند، هر نوشیدنی یا مادۀ مست‌کننده، اشعار بی‌معنا، خودنمایی زنان که امروز دام دنیا شده‌اند و همه جا در تبلیغات از آن‌ها استفاده می‌شود و... . ریشۀ رشد این فرهنگ نیز مبادی میل و روش‌های تربیتی غلط ماست.

شیطان مدام از خدا حربه‌های بیشتر می‌گیرد تا بتواند حتی مستان حق را که مؤمن‌اند، به دام اندازد. خدا هم به او اذن داده تا با این دام‌ها، مرد از نامرد شناخته شود. پس او را دست‌کم نگیریم و فکر نکنیم با ترک چند گناه فعلی، راه نفوذش را بسته‌ایم. خبر نداریم که او با همین طاعت‌ها و مجاهدات، با ما چه می‌کند!

او حتی آدم را گمراه کرد و سبب هبوطش شد. اما آدم که هستی را دیده بود، پس از هبوط هم آن را به یاد آورد. همۀ ما نیز با اینکه هستی را دیده‌ایم، هرگاه ترفندهای شیطان در درونمان کار کند، دچار هبوط می‌شویم.

گفت: آوه، بعد هستی، نیستی/گفت: جُرمت اینکه افزون زیستی

جبرئیلش می‌کشاند موکشان / که برو زین خُلد و از جوقِ خوشان

گفت: بعد از عزّ، این اذلال چیست؟ گفت: آن، داد است و این‌ات داوری است

دادن‌های خدا لطف است و گرفتن‌هایش عدل. خداوند بی‌حساب می‌دهد؛ به همین دلیل در سیر نزول، هرچه را خود دارد، به ما هم داده‌. ولی در سیر صعود و چگونگی مصرف این داده‌ها سریع‌الحساب است. نه چون نیاز دارد؛ بلکه چون بی‌حکمت کار نمی‌کند و هرچه داده، برای این است که به هدف خلقتمان برسیم. داده‌های مالی او خمس و زکات و حقّ معلوم دارد؛ در تمام داده‌های دیگرش هم حسابگر است.

مفصّل گفته‌ایم آدم پس از فریب شیطان، لباس‌های بهشتی‌اش را از دست داد و زشتی‌هایش آشکار شد؛ متوجه جزئیات شد و نیازهایش را درک کرد. این همان هبوط او از بهشت به زمین بود. می‌دانید مثل چیست؟ خیلی از ما این را چشیده‌ایم که وقتی بینش و معرفتمان بالا می‌رود، رنگ محبت‌هایمان هم به کلی تغییر می‌کند و اطرافیان را به نحو دیگری دوست می‌داریم؛ یا از غذا جور دیگری لذت می‌بریم. این، حرکت از جزئی به کلی و عروج از نگاه زمینی به وحدت بهشتی است؛ که هبوط آدم، درست برخلاف این بود.

خاصیت زمین، کون و فساد است؛ همه چیزش فانی می‌شود و اهلش ناگزیر رو به پیری و مرگ می‌روند. اما کسی که طبیب وجودش را یافته باشد، از نقصان نمی‌ترسد. اگر فقر خود را بفهمیم و دردش را بچشیم، او با محبت و ولایتش "طِيباً لِخَلْقِنَا وَ طَهَارَةً لِأَنْفُسِنَا وَ تَزْكِيَةً لَنَا وَ كَفَّارَةً لِذُنُوبِنَا"[2] می‌شود. اما اگر او را پیدا نکنیم، مانند باغی بی‌ثمریم که خزان، زرد و پژمرده‌مان می‌کند؛ دلیلش هم این است که «خود» را می‌بینیم.

خویشتن را دید و دیدِ خویشتن زهر قتّال است، هین ای ممتحَن!

ریشۀ تمام مشکلات ما «خود» دیدن است. به حرف هم نیست که ادعا کنیم «خود» را نمی‌بینیم. اگر نمی‌دیدیم، پس چطور از آنچه برای «خود»مان پیش می‌آید، خوشحال و ناراحت می‌شویم؟ البته قرار نیست شادی و غم نداشته باشیم؛ اما وقتی از غم و شادی‌های کاذب رها شدیم، به غم صادق می‌رسیم که غربتِ دور افتادن از وطنِ جانمان است و از شادی صادق که دیدن حقّ است، شاد می‌شویم.

ما هرچه داریم، از خداست. شاید به زبان نگوییم مال ماست؛ اما درواقع خودبین و خودخواهیم! لااقل اگر ابراز می‌کردیم، دیگران می‌فهمیدند چه‌کاره‌ایم و این‌همه برایمان شأن و عزت قایل نمی‌شدند. ولی ما با اینکه نمی‌گوییم، این‌گونه‌ایم! روشنی از خورشید است؛ ولی ما می‌گوییم اتاق، روشن است و نور دارد! در محاوره و زندگی دنیایی، چاره‌ای نیست؛ اما ما در وجود هم همین نگاه را داریم و نور را از خود می‌بینیم، نه خدا!

اما اصلاً چرا خدا نورش را بر ما می‌تاباند تا «خود» را روشن ببینیم؟ چون اگر نمی‌تابید، تاریک می‌ماندیم، یعنی اصلاً خلق نمی‌شدیم. حال چه کنیم که نور را از «خود» نبینیم و بفهمیم عاریه است؟ باید سر جای خود بنشینیم و خود را به او بسپاریم. نه اینکه کار را به گردن خدا و امام بیندازیم؛ بلکه بی مانع، در معرض نورشان قرار گیریم تا بتوانیم از سهمی که ربوبیت پیوسته به ما می‌دهد، استفاده کنیم.

شاهدی کز عشق او عالم گریست / عالمش می‌راند از خود، جرم چیست؟

جرم آنکه زیور عاریه بست / کرد دعوی: کین حُلل، ملک من است!

واستانیم آن، که تا داند یقین / خرمن، آنِ ماست؛ خوبان، دانه‌چین

تا بداند کان حُلل، عاریه بود / پرتوی بود آن ز خورشید وجود

آن جمال و قدرت و فضل و هنر / ز آفتاب حُسن کرد این سو سفر

بازمی‌گردند چون استارها / نور آن خورشید از این دیوارها

شیشه‌های رنگ‌رنگ، آن نور را / می‌نمایند این‌چنین رنگین به ما

چون نماند شیشه‌های رنگ‌رنگ / نور بی‌رنگت کند آن‌گاه دنگ

خوی کن بی شیشه دیدن، نور را / تا چو شیشه بشکند، نبوَد عمی

همه چیز از اوست؛ ولی او از ما خواسته خیلی کارها بکنیم. اوج فنا این است که از ابتدا هرچه را خداوند در نظام تکوینی و تشریعی‌اش از ما خواسته، انجام دهیم؛ اما عرفان، سلوک، عقل، عبادت و... را از «خود» نبینیم. در آن صورت است که به بقا می‌رسیم؛ یعنی در ربوبیت حق‌تعالی خلوص پیدا می‌کنیم. این، نگاهی است که نقطۀ آغاز و پایان ندارد؛ بلکه پیوسته و در تمام شئون زندگی ما جاری است. نمی‌شود از اول با قدم خودی برویم و بعد که کارمان به نتیجه رسید، بگوییم او کرد؛ چون آنجا دیگر نمی‌توانیم «خود» را نبینیم. باید از اول، هرچه می‌کنیم، نه اینکه بگوییم، بلکه ببینیم او می‌کند و عالمش را بیابیم.

حیران شده‌ام که میل جان با «من» چیست؟ / و اندر گل تیره، این دل روشن چیست؟

عمری است هزار بار «من» گویم و من / «من» گویم و لیک می‌ندانم «من» چیست؟

 


[1]- ترجمه و تفسیر نهج‌البلاغه، ج22، ص189.

[2]- زیارت جامعۀ کبیره : پاکی خَلق ما، طهارتِ نفس ما، تزکیۀ ما و کفّارۀ گناهانمان.



نظرات کاربران

//