25 محرّم - سرّ ندیدن‌ها

سرّ ندیدن‌ها

در ادامۀ بحث  «شیطان شناسی» (جلسۀ  شصت و هشتم، 25 محرّم  1438) به تبیین موضوع « سرّ ندیدن‌ها» می‌پردازیم.

دانستیم ریشۀ شخصیتیِ ائمۀ نار و عاملی که می‌تواند مقیّدان به شریعت را مورد انزجار و برائت خدا و رسولش قرار دهد، کبر است؛ به ویژه آنجا که کبر نسبت به خدا و اولیائش باشد.

همان‌طور که پیش‌تر گفتیم، اولیاء خدا آن‌قدر پایین می‌آیند که بقیه گمان می‌کنند آن‌ها مثل خودشان‌اند. لذا ظاهربینان اگر با آن‌ها انس داشته باشند، به خطا می‌افتند و در تصمیم‌گیری‌های زندگی خود، جایگاهی برای آنان قایل نمی‌شوند، بلکه به پیروی ظاهری از دستوراتشان بسنده می‌کنند.

اما این، نگاه شیطانی است که برتری و بدتری یا سعادت و شقاوت را با ظاهر بسنجیم؛ چون ابلیس بود که آدم را مثل خود دید و براساس خلقت مادی‌اش گفت: «من از او برترم!» متأسفانه خیلی از ما هم براساس ظاهر، قضاوت می‌کنیم و مثلاً می‌گوییم: «غربیان که این همه ظلم می‌کنند، چرا زندگی دنیایشان این‌قدر خوب و راحت است؟» یا می‌گوییم: «ما که این همه خوبیم و بندگی می‌کنیم، چرا باید این‌قدر مبتلا شویم؟» و... .

خداوند انبیاء و اولیاء خود را برای هدایت مردم فرستاده است؛ اما مردم در هر زمان، ظاهر عادی آن‌ها را دیدند و قدرشان را نشناختند. لذا او آخرین حجت خود را برده، تا همه بفهمند برتری امام و ولی، به روح وسیع، عبودیت تامّ و معرفت عمیق اوست، نه به ظاهرش. امام آخر، غایب شده تا ما از این خامی درآییم و صورت و ظاهر برایمان معیار تجزیه و تحلیل نباشد؛ بلکه دنبال حقیقت او بگردیم.

ما در محاوراتمان می‌گوییم: «تا از دست ندهی، قدرش را نمی‌دانی؛ وقتی رفت، تازه می‌فهمی چه داشتی!» این، سرّ غیبت است. امام زمان(عجّل‌الله‌فرجه) به غیبت صغری رفت تا مردم را عادت دهد که ولایت و امامت را در حضور جسمی نبینند و حقیقتش را بیابند؛ زیرا هرچند با درک حضور وجودی، حضور جسمی بسیار بهتر از غیبت است، بدون آن معرفت، سودی ندارد. اما باز مردم نفهمیدند و غیبت کبری شد.

عده‌ای امام را که ندیدند، او را به کلی فراموش کردند. عده‌ای هم دل‌تنگ دیدارش شدند. تنها اندکی بودند که فراق جانشان از حقیقت امام را یافتند؛ منتظرانی که شبانه‌روز از درد دوری او سوختند و این سوز در زندگی‌شان اثر گذاشت که چه راهی را انتخاب کنند؛ تا چنان شدند که دیگر هیچ غصه‌ای ناراحتشان نکند، جز غم فراق. اما علت این فراق چیست؟ از زبان مولوی بشنویم:

آن یکی آمد، درِ یاری بزَد / گفت یارش: کیستی ای معتمد؟

گفت: «من»! گفتش: برو، هنگام نیست / بر چنین خوانی، مقام خام نیست

خام را جز آتش هجر و فراق / کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟

رفت آن مسکین و سالی در سفر / در فراق دوست، سوزید از شرر

پخته گشت آن سوخته، پس بازگشت / باز گِرد خانهٔ همباز گشت

حلقه زد بر در، به صد ترس و ادب / تا بنَجهد بی‌ادب، لفظی ز لب

بانگ زد یارش که: بر در، کیست آن؟ / گفت: بر در هم تویی ای دل‌ستان

گفت: اکنون چون «من»ی، ای «من»، در آ / نیست گنجایی، دو «من» را در سرا

البته بحث «من و تو» گفتن در زبان نیست؛ بینش و نگاه است که در هیچ حرکتی خود را مستقل نبینیم. برای ما خیلی سخت است؛ اما توحید، همین است و جز این نیست. "ماجَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ في‏ جَوْفِهِ..."[1]؛ خداوند در سینۀ انسان، دو قلب قرار نداده است. نمی‌شود هم خدا را هستی بداند و هم خود را. خدا عین علم و قدرت و همۀ کمالات است و ما اگر عالم، قادر و... باشیم، ظهور اوییم و بس. پس چرا علم و قدرت و عبادت و انفاق و... را شأن و کمال خود می‌بینیم و به واسطۀ آن، نخود هر آش می‌شویم؟

وجود، یک شخص واحد است و همه چیز، ظهورش. مثل هریک از ما که «منِ» واحدیم و دست و پا و قد و وزن و فعل و صفت و همه چیزمان ظهورات ماست. ظهور یعنی عبد؛ اما واقعاً ما بنده‌ای هستیم که خود را به ربوبیت خدا سپرده‌ایم؟ آیا علمی را که خدا داده، نشر می‌دهیم؟ آیا از روزی‌ای که او داده، می‌خوریم؟ یا می‌گوییم: "إِنَّما أُوتيتُهُ عَلى‏ عِلْمٍ عِنْدي"[2]؟ اگر واقعاً خدا داده، پس چرا آن را در راه کثرت مصرف می‌کنیم؟

نیست سوزن را سرِ رشته، دوتا / چون که یکتایی، در این سوزن در آ

رشته را با سوزن آمد ارتباط / نیست درخور با جمل، سمّ الخیاط

کی شود باریک، هستیِ جمل؟ / جز به مقراضِ ریاضات و عمل

دست حق باید مر آن را ای فلان / کو بوَد بر هر محالی، کُن فَکان

مصداق این «من» که در ظهور کمالات الهی، بزرگ و دچار تکبر می‌شود، نه تنها در کفار و مشرکین، بلکه در ما که مسلمان و مؤمنیم نیز یافت می‌شود. خداوند در قرآن می‌فرماید: «متکبران به بهشت نمی‌روند، مگر اینکه شتر در سوراخ سوزن رود.»[3] پس اگر بناست از این سوراخ رد شود، باید به قدر نخ، باریک گردد!

روزنۀ ولایت، بسیار ظریف است و اسم «عزیز» بر درِ آن ایستاده تا جز اهلش را اذن ورود ندهد. سرّ غیبت، این است که «منِ» بزرگ متکبران را بشکند تا آن‌قدر کوچک شوند که جز جریان و سریان حق و ظهور او بودن، چیزی از آن‌ها دیده نشود. چگونه؟ احکام و عبادات، سختی‌ها و مشکلات، فهم و معرفت، عمر و توانمندی برای دنیا یا آخرت و...، همه مثل قیچی‌هایی هستند که می‌توانند «من»ها را از انسان بزدایند. منتها شتری که سرّ قیچی را نفهمد و به آن تن ندهد، مدام پشم و مویش زیاد می‌شود و گمان می‌کند واقعاً خودش رشد کرده است!

چنان‌که اغلب ما وقتی نماز می‌خوانیم، در درون، دچار عُجب و خودبزرگ‌بینی می‌شویم و در بیرون دنبال عزت و اسم و رسمش می‌گردیم. تازه این برای واجبات است. دیگر اهل مستحبّات هم باشیم، خدا می‌داند وبال گردنمان چقدر سنگین می‌شود! به راستی این نماز و عبادت، از ما چه می‌کَند؟! در عوض، آن‌قدر «منِ»مان را بزرگ می‌کند که دیگر حرف و نصیحت هیچ‌کس را نمی‌پذیریم؛ می‌گوییم: «بنده به این خوبی! همه کار برای خدا کرده‌ام؛ دیگر بهتر از من، چه می‌خواهد؟» غافل از اینکه هرچه داریم، به ما داده‌اند تا به فقرمان پی ببریم و اکنون که به جای درک فقر، همه چیز را از خود دیده‌ایم و «منِ»مان چاق شده، باید رژیم بگیریم! چه رژیمی؟

باید خود و وصف خودی را کنار بزنیم و در دست حق برویم؛ که او هر محالی را ممکن می‌کند: "كُنْ فَيَكُونُ"[4]. یعنی خود را بشناسیم و با حقیقت وجودمان باشیم که اوست. ولی ما آن‌قدر کار، دور و برمان ریخته و خود را گرفتار کرده‌ایم که اصلاً نمی‌توانیم او را پیدا کنیم. مثل اینکه چشم بگوید: «من این‌قدر دیدنی می‌بینم که نمی‌فهمم صاحبم می‌بیند، نه من!» اگر کثرت «من»ها، ما را از رؤیت وحدت حق بازدارد، اثری از خدا جز در اعتقاد خشک و بایگانی ذهنمان نمی‌ماند.

گفت يارش: کاندر آ ای جمله من / نی مخالف چون گل و خار چمن

رشته يکتا شد، غلط کم شو کنون / گر دوتا بينی، حروف کاف و نون

کاف و نون، همچون کمند آمد جذوب / تا کشانَد مر عدم را در خطوب

پس دوتا بايد کمند اندر صوَر / گرچه يکتا باشد آن دو در اثر

هرچه در کثرت بمانیم، اشتباهاتمان بیشتر است و هرچه به وحدت نزدیک شویم، اشتباهمان نیز کم می‌گردد؛ چون همۀ کثرات را جلوۀ وحدت می‌بینیم. «ک» و «ن» دو حرف‌اند؛ اما در "كُنْ"، هردو، واحدی هستند که "فَيَكُونُ" می‌کنند. این‌ها را با تحلیل ذهنی نمی‌شود فهمید؛ دلی می‌خواهد که وحدت را چشیده باشد.

گفت: چون ديدِ من‌ات از خود نبرد / اين‌چنين جان را ببايد زار مُرد

چون نبودی فانی اندر پيش من / فضل آمد مر تو را گردن زدن

"کل شي ء هالک" جز وجه او / چون نه‌ای در وجه او، هستی مجو!

هرکه اندر وجه ما باشد فنا / "کل شي ء هالک" نبوَد جزا

زان که در "إلّا" است او از "لا" گذشت / هرکه در "إلّا" است، او فانی نگشت

هرکه بر در، او «من» و «ما» می‌زند / ردّ باب است او و بر "لا" می‌تند

این «من» همان استکبار است که در تاریخ، هرجا جنگ و جدل می‌بینیم، در آن ریشه دارد. شهوات در دنیا بسیار است؛ اما هیچ‌کدام مثل حبّ جاه و بزرگی‌طلبی یعنی استکبار نیست. متکبّران، حاضرند از مال و منال خود بگذرند؛ اما از مقام و ریاستشان نمی‌توانند. گرسنگان می‌توانند با هم سر یک سفره بنشینند؛ اما ریاست‌طلبان نمی‌توانند با هم کنار آیند و هرکدام می‌خواهند دیگر نباشد! ملک دنیا عقیم است و ثمر ندارد؛ و آن‌که خود را مالک ببیند، برای حفظ قدرتش حتی حاضر می‌شود فرزند خود را بکُشد و نسلش را منقطع کند؛ چنان‌که نمونه‌هایش را در تاریخ دیده‌ایم.

آن‌که کبر ابلیسی دارد، هرچه عبادت داشته باشد، هدایت نمی‌پذیرد. ابلیس 6000 سال عبادت کرد و با یک عصیان، چنان رانده شد که دیگر برنگشت؛ چون کبر داشت. اما آدم که وسوسه شده بود، زود استغفار و توبه کرد و برگزیده شد. ابلیس، سرکش بود و جانش حکم خدا را نپذیرفت؛ با اینکه می‌دانست حکم خدا حکمت دارد. ما هم با اینکه می‌دانیم کار خدا بی حکمت نیست، تسلیم نیستیم. مثلاً در عمل به احکام شرع، می‌گوییم سخت است و نگرانیم که دیگران چه می‌گویند و آیا موقعیت اجتماعی و شأن خانوادگی‌مان می‌پذیرد یا نه. یا در مقابل پیشامدها قلبمان تنگ می‌شود و نمی‌توانیم آداب اخلاقی مثل صبر و گذشت را ادا کنیم. این‌ها سرکشی در مقابل سنن تشریعی و تکوینی خداست.  

خداوند همۀ گناهان را می‌آمرزد، مگر شرک؛ و شرک نه فقط اینکه بگوییم خدا دوتاست، بلکه این نیز که «هم من باشم و هم خدا باشد» شرک است. البته گفتیم ما هم هستیم؛ منتها ما ظهور وابسته‌ایم و او ذات مستقل. پس وقتی ظهوریم، از چه می‌ترسیم؟ ردای بزرگی، فقط و فقط از آنِ اوست؛ بگذاریم او بپوشد و ما به او تکیه کنیم. اگر از او جدا شویم و بخواهیم خودمان این ردا را بر تن کنیم، گرفتار توهم و عدم می‌شویم.

البته همیشه وقتی کسی کبر می‌ورزد، «بادمجان دور قاب‌چین»هایی هستند که به او پر و بال می‌دهند. لذا اگر هم خودش بفهمد و بخواهد کبر را کنار بگذارد، آن‌ها می‌گویند شکست‌نفسی می‌کنند و کار را برایش سخت می‌نمایند. پس مراقب باشیم به «خود» راه ندهیم؛ وگرنه کارمان تمام است. بدانیم هر زیبایی و کمالی که هست، مال اوست. ما هم جز ظهور او نیستیم. پس هیچ عنوانی را به خود نگیریم و فکر نکنیم ما زیبا شده‌ایم.

برخی از اصحاب پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) عمل بسیار داشتند؛ اما تکبری که درونشان بود، قوی‌تر بود. مثل طاووسی بودند که پرهای زیبا دارد؛ اما پای زشتش می‌چربد! آن‌ها یادشان رفت که این اسم و رسم و موقعیت را از کجا آورده‌اند و به غدیر پشت کردند. حضرت زهرا(علیه‌السلام) آن‌قدر برایشان خطبه خواند، تا پای زشتشان را ببینند و به پرهایشان ننازند. اما آن‌ها خود را دیدند که چقدر برای اسلام و مسلمین، مفیدند و نباید پرهایشان را بکَنند!

"فَلَمَّا مَضَى الْمُصْطَفَى(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) اخْتَطَفُوا الْغِرَّةَ وَ انْتَهَزُوا الْفُرْصَةَ وَ انْتَهَكُوا الْحُرْمَةَ وَ غَادَرُوهُ عَلَى فِرَاشِ الْوَفَاةِ وَ أَسْرَعُوا لِنَقْضِ الْبَيْعَةِ."[5]

پس هنگامی که پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) از دنیا رفت، فریفته شدند، فرصت را غنیمت دیدند، هتک حرمت کردند، در بستر مرگ به او خیانت کردند و در نقض بیعت شتافتند!


[1]- سورۀ احزاب، آیۀ 4.

[2]- اشاره به آیۀ 78، سورۀ قصص : همانا این فقط به سبب علمی که دارم، به من داده شده است.

[3]- سورۀ اعراف، آیۀ 40 : "إِنَّ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها... لا يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ في‏ سَمِّ الْخِياطِ...".

[4]- سورۀ یس، آیۀ 82 : [می‌گوید:] باش، پس می‌شود.

[5]- بحارالأنوار، ج99، ص165 ؛ از زیارات جامعه.

 



نظرات کاربران