6 صفر - جنس خوب

جنس خوب

 در ادامۀ بحث  «شیطان شناسی» (جلسۀ  هفتاد و چهارم ، 6 صفر  1438) به تبیین موضوع « جنس خوب » می‌پردازیم.

به اینجا رسیدیم که هدف خلقت، آفرینش خلیفةالله است؛ یعنی موجودی که جامع تمام مراتب باشد و با همین بدن خاکی و مادی بتواند بدون تضاد و تزاحم در بهشت زندگی کند[1]. چنان‌که خداوند در قرآن کریم، این تعادل محض بین روح و بدن را برای دوره‌ای برای آدم اثبات کرده است.

آدم و حوّا با بدن مادی در جنّت نوری بودند و بدنشان متروّح بود. درواقع جنّت اسماء، قبل از واقعیت بیرونی، در تعادل درونی آن دو بین جسم و روحشان بود؛ و چون درونشان آرام بود، در بیرون هم آزاد بودند. منتها شرط این بهشت و این آزادی، نزدیک نشدن به درخت منهیه بود؛ یعنی عدم توجه به ماده. تا اینکه شیطان، آن‌ها را متوجه ماده کرد و سبب هبوطشان شد. دیدند غریزه، چیزی می‌خواهد و روح، چیز دیگر؛ و خبری از قرب، لطافت روح و رهایی جسم نیست. وقتی فهمیدند با توجه به بُعد نازل، از توجه به بُعد عالی هبوط کرده‌اند، توبه نمودند و از خدا کمک خواستند تا روحشان را بر ابزار آن که جسم است، حاکم کنند و بدنشان متروّح شود. البته آسان نبود و از همان ابتدا، ابتلائات سر راهشان قرار گرفت؛ ازجمله فتنۀ اولاد بود که آنان را به سختی انداخت. اما آن‌ها ذره‌ای غرایز و امیال را دخیل نکردند، تا بالأخره توانستند برگزیدۀ حق شوند.

خواست خدا برای تک‌تک ما همین است. او ما را آفریده تا با ظهور اسمائش در همین دنیا بهشتی زندگی کنیم. این هدف در چهارده معصوم(علیهم‌السلام) به تحقق رسیده است. آدم و حوّا نیز با تلقّی کلمات که اسماء همان کاملان بود، به بهشت برگشتند. ولی ما با توجه به بدن و غرایز، این هدف را از یاد می‌بریم. البته این فراموشی تا ابد نیست. چون به هر حال، روزی می‌رسد که همۀ انسان‌ها در حیاتی که در آن، روحشان بر جسمشان حاکم است، زندگی خواهند کرد. حتی جهنمیان نیز هرچه در جهنم بسوزند، با اینکه عذاب را درک می‌کنند، جسمشان از بین نمی‌روند و می‌ماند تا دوباره بسوزد.

پس ما برای سعادت، خلق شده‌ایم و اینکه در تعین خود، ظهور خدا را ببینیم. اگر با این نگاه، همه چیز را ابزار حاکمیت روح ببینیم، برای هیچ یک از افعالمان اصالت قایل نمی‌شویم و همۀ شئون زندگی برایمان عبادت می‌شود؛ چه نماز و روزه و چه خوردن و خوابیدن. هر کاری می‌کنیم، برای این است که خدا خواسته و فرمان داده؛ نه به آرزوی بهشت، نه ترس از جهنم، نه حاجت گرفتن، نه ریا و سُمعه، نه حال و لذت و نه هیچ هدف دیگر. می‌دانیم تا خدا را پیدا نکنیم، در نماز و هیچ عبادتی نمی‌توانیم حضورقلب داشته باشیم. پس بیش از هرچیز دنبال معرفت می‌رویم تا قلبمان در حال عبادت، در حضور معبود باشد، نه غرق در فعل خود!

این، زندگی لله و برای خداست و اگر تمرین کردیم که با اسماء حرکت کنیم، باید به این نتیجه برسیم. بدون این بینش توحیدی، کارهای ما یا برای ثواب است، یا حرف مردم، یا از سر احساس و دلسوزی، یا نفع جسمی و مادی. یعنی برای همه چیز، طمع داریم و لذا اگر طمعمان برآورده نشود، حالمان نسبت به آن کار تغییر می‌کند. همین که حالات متفاوت داریم و در شرایط مختلف ثابت نیستیم، یعنی کارمان برای خدا نیست؛ بلکه خود را مالک دیده‌ایم و برای خود برنامه ریخته‌ایم. حال آنکه مالک همۀ ما خداست.

به عنوان مثال اگر واقعاً برای خدا می‌خوریم، نباید برایمان فرق کند که چه می‌خوریم؛ کباب یا نان و پنیر. یا اگر برای خدا روزه می‌گیریم، چرا آنجا که بیماریم و باید بخوریم، برایمان سخت است و عذاب می‌کشیم؟ خوردن و نخوردن، وقتی حکم خدا باشند، از این نظر که وظیفۀ ما هستند، فرقی با هم ندارند. ما فقط عبدیم؛ قرار نیست ربوبیت کنیم. پس حتی صرف‌نظر از نتیجه، باید به وظیفۀ الهی خود عمل نماییم. وگرنه مثل خدمت‌کاری است که کارهای خانه را طبق میل و سلیقۀ خود انجام می‌دهد، نه طبق نظر صاحب‌خانه.

خداوند با سنن تکوینی و تشریعی خود، همه را ربوبیت کرده است. ظهور اسماء ربوبی برای افراد در شرایط و استعدادها گوناگون، متفاوت است؛ اما تشریع برای همه یکسان است. او در همۀ انسان‌ها عقل و فطرت را گذاشته و هرکس عقل جزئی را کنار بزند و مالک و ربّ وجودش را پیدا کند، می‌فهمد خدا از او چه می‌خواهد. ولی اگر خود را مملوک نبیند و با ربوبیت خود زندگی کند، نمی‌فهمد و دچار طمع می‌شود.

طمع، سمّی است که حتی قطره‌ای از آن می‌تواند بهترین اخلاق و افعال را آلوده کند؛ مثل ظرفی پر از بهترین غذا که مسموم شود. اما اگر طمع نداشته باشیم، هر کاری به حکم ربّ کنیم، آزادیم و درونمان به هم نمی‌ریزد: چه سکوت، چه فریاد، چه دیدن، چه چشم بستن، چه محبت، چه غضب و...؛ دیگران هم از دست ما راحت‌اند.

با این نگاه است که می‌شود راز عملکردهای گوناگون ائمه(علیهم‌السلام) را دریافت. امام علی(علیه‌السلام) 25 سال در مقابل غاصبان سکوت کرد و در پنج سال حکومتش، با کسانی که به اصرار با او بیعت کرده بودند، سه بار جنگید! شاید عقل جزئی بگوید آن 25 سال، جای جنگ بود و این 5 سال، سکوت. اما علی(علیه‌السلام) که عقل کل است، می‌گوید هرچه خدا بخواهد؛ چون عبد محض است و از جنس روح الهی.

مولوی در دفتر چهارم مثنوی، داستان زنی را بیان می‌کند که فرزندش به پشت‌بام رفته بود و هرلحظه امکان داشت بیفتد؛ عقلش هم نمی‌رسید که بشود با او صحبت کرد یا با اشاره فهماند که خطر دارد. مادر، هراسان نزد مولا رفت و کمک خواست. مولا نیز پیشنهاد داد کودکی هم‌سنّ او را به بام برند، تا کودکِ اول با دیدن او به سویش آید و از لبۀ بام، فاصله گیرد.

ما نیز در دنیا، مثل همان کودک روی بامیم و انبیاء و اولیاء اگرچه حقیقت وجودشان از جنس ما نیست، با جنس ما یعنی بشریت به دنیا آمده‌اند تا از خطر نجاتمان دهند. البته طبیعت و بدن فی‌نفسه خطر نیست؛ اما مستقل دیدن و دل بستن به آن، عامل سقوط است و تنها راه نجاتش، هم‌جنس شدن وجود با اولیاء خدا و رفتن به سوی آنان است؛ نه اینکه در جای خود بایستیم و آنان را به سوی خود بکشیم.

خداوند به پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید: "قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى‏ إِلَيَّ..."[2]؛ یعنی او هم مثل ما بشر است، منتها یک تفاوت دارد و آن اینکه بر او وحی می‌شود. پس اگر نور وجود او را بیابیم و از جنس او شویم، با او می‌رویم؛ و اگر نه، آنان که از جنس شیطان باشند، همراه شیطان می‌شوند. صفاتشان چیست؟

کمترین خوشان به زشتی، آن حسد آن حسد که گردن ابلیس زد

هرکه را دید او کمال از چپ و راستاز حسد، قولنجش آمد، درد خاست

زانکه هر بدبختِ خرمن‌سوخته می‌نخواهد شمع کس، افروخته

هین کمالی دست آور تا تو هم / از کمال دیگران نفتی به غم

از خدا می‌خواه دفع این حسد / تا خدایت وارهاند از جسد

مر تو را مشغولی‌ای بخشد درون / که نپردازی از آن، سوی برون

کمترین خصلت شیاطین انسی، حسادت است؛ اولین رذیله‌ای که ابلیس ظهور داد و قسم خورد هرجا کمالی دید، سر راهش مانع ایجاد کند. ریشۀ حسد، توجه به جسد است؛ اگر این توجه را برداریم، اصلاً نمی‌توانیم حسد بورزیم و بدِ کسی را بخواهیم. اما به ادعا نیست. در میدان امتحان، معلوم می‌شود که اگر ببینیم کسی به کمال مادی یا معنوی می‌رسد و از ما جلو می‌زند، چه می‌کنیم؛ خوشحال می‌شویم، یا ناراحت می‌شویم و چشم دیدن او را نداریم، حتی اگر دوست یا عضو خانواده‌مان باشد! درحالی‌که نسبت به دشمنان شخصی نیز نباید بدخواه باشیم، چه رسد به دوستان[3]؛ و اصلاً کمال، این است که از کمال دیگران به غم نیفتیم.

برای رهایی از این رذیله، باید از خدا کمک بخواهیم تا ما را به باطن و درون خود مشغول کند، طوری که اصلاً نبینیم بقیه چه می‌کنند. همان که امام علی(علیه‌السلام) می‌فرماید: «خوشا به حال آن‌که پرداختن به عیب خودش، او را از عیب‌های دیگران بازدارد.»[4] البته چنین کسی از درد مردم غافل نیست؛ بلکه چون سیر درونی دارد، درد وجودی انسانیت را درک می‌کند و چون دردمند وجود واقعی خود می‌شود، برای رفع این درد در همۀ انسان‌ها تلاش می‌کند تا آنان را به کمال واقعی برساند. اما کسی که به بیرون مشغول باشد، این درد را نمی‌بیند؛ فقط به فکر دردهای جزئی است و می‌خواهد خودش بی‌درد باشد، هرچند به قیمت درد و نابودی بقیه؛ حتی گاه هم از روی حسد، از خوشی‌های آنان دردمند می‌شود!

جرعهٔ می را خدا آن می‌دهد / که بدو مست از دو عالم می‌دهد

خاصیت بنهاده در کف حشیش/کو زمانی می‌رهاند از خودیش

خواب را یزدان، بدان سان می‌کند / کز دو عالم، فکر را برمی‌کَند

صدهزاران این‌چنین می‌دارد او / که بر ادراکات تو بگمارد او

هست می‌های شقاوت، نفس را / که ز ره، بیرون بَرد آن نحس را

هست می‌های سعادت، عقل را / که بیابد منزل بی‌نقل را

کسی که خدا او را به درونش مشغول کرده، از می الهی مست است؛ شرابی که فرد را از غم دو دنیا فارغ می‌کند. همان‌طور که شراب مادی، فرد را از خود بی‌خود می‌کند. خاصیت خواب نیز این است که انسان را از مشغولیات دنیا کنار می‌کشد و سبب آرامش او می‌شود؛ هرچند بسیاری از ما چنین خوابی نداریم و نفس ناطقه‌مان در خواب هم نمی‌تواند در عالم عالی خود سیر کند، چون باز پنبه‌دانۀ گرفتاری‌های روزمره را می‌بیند.

قرآن کریم از شراب طهوری سخن رانده که پروردگار به اولیاء خود می‌نوشاند[5]. این شراب سعادت‌زای الهی، عشق و معرفت است که تمام جذابیت‌های دنیا را محو می‌کند و در خُم‌های کوچک یافت نمی‌شود؛ بلکه در خُم نامحدود وجود انسان کامل است. عقل اگر از این شراب بنوشد، مست آدمیت می‌شود و خلود در بهشت می‌یابد. اما نفس با شراب شقاوت، مست مال، مقام، جوانی و تمام خودی‌ها می‌شود و راه را گم می‌کند.

هردوی این می‌ها مستی می‌دهند. اما یکی چشم جان را باز می‌کند و دیگری روی آن پرده می‌اندازد. ما هم هردو را در درون خود داریم. باید اهل معرفت باشیم تا بتوانیم آن‌ها را از هم تشخیص دهیم. اما به راستی کدام می، ما را بیشتر مست می‌کند و کدام می، آدم را مست کرده بود که به بهشت برگشت؟ وقتی ما عمری اسیر جزئیاتیم و تمام حساب و کتاب و همّ و غممان همین‌هاست، چگونه می‌توانیم بگوییم مست می شیطان نیستیم؟ برای همین است که آدم، مسجود ملائکه و مورد حمایت و یاری آنان در مسیر کمال بود، ولی ما این سجده و یاری را نسبت به خود نمی‌بینیم! چون خود را از جنس روح و وجود نکرده‌ایم.

چون ببندی تو سر کوزهٔ تهی / در میان حوض یا جویی نهی

تا قیامت، آن فرو ناید به پست / که دلش خالی است و در وی باد هست

میل بادش چون سوی بالا بوَد / ظرف خود را هم سوی بالا کشد

باز آن جان‌ها که جنس انبیاست / سوی ایشان کش‌کشان چون سایه‌هاست

هوا، میل به بالا دارد و هرجا باشد، رو به بالا می‌رود. از همین رو اگر درِ کوزه‌ای خالی را ببندیم و در آب بیندازیم، هوای درونش آن را به بالا می‌کشاند و محال است غرق شود. ظرف وجود ما نیز قلب است که اگر خالی از اغیار و پر از حق باشد، حتی در ظلمتکدۀ دنیا، تاریک نمی‌شود و همچنان به سوی حق می‌رود. اما اگر آن را از خودی‌ها و دلبستگی‌ها پر کنیم، دیگر از جنس حق نیست و از سنگینی، در قعر دنیا فرو می‌رود.

ما فقط می‌گوییم عاشق اهل‌بیتیم؛ اما باید با آن‌ها انس و الفت و مجانست داشته باشیم. حاکم وجود ما روح است. اگر عقل را وزیر خود کنیم، با اولیاء و فرشتگان، هم‌سنخ می‌شویم و نفسمان هم به سعادتش می‌رسد. اما اگر به نفس، قدرت دهیم، هم‌جنس شیطان می‌گردیم و نفس، عقل را هم به سقوط می‌کشاند. عقل کل، ائمه(علیه‌السلام) هستند و اگرچه در بیرون، بنی‌امیه و بنی‌عباس، آنان را از مقامشان پایین کشیدند و دستشان را بستند، ما نیز با تقویت هوای نفس، دست امام را در درونمان می‌بندیم و نمی‌گذاریم کار کند. چطور؟

بارها دیده‌ایم که جلسات معرفتی، ناصافی‌های عقلی ما را اصلاح می‌کنند و تصمیم می‌گیریم نگاهمان را توحیدی کنیم. اما همین که وارد زندگی روزمره می‌شویم، هوای نفس که وزیرمان شده، جلو می‌آید و در جلوۀ شرایط، محیط، حرف این و آن، مال و مقام و...، ما را دوباره برمی‌گرداند. گریبان می‌درد و شئون دنیوی را پیش چشممان می‌آورد؛ می‌گوید: «پس حقّت چه می‌شود؟ موقعیتت در خطر است! فرزندت چه کند؟ فردا چه خواهد شد؟ چه کسی از این کارها می‌کند؟ قَدرت را نمی‌فهمند و...!» و این‌گونه با تغییر جوّ، ما را عوض می‌کند!

زانکه دوزخ گوید: ای مؤمن، تو زود برگذر که نورت آتش را ربود

می‌رمد آن دوزخی از نور همزانکه طبع دوزخ استش ای صنم

دوزخ از مؤمن گریزد آنچنانکه گریزد مؤمن از دوزخ به جان

زانکه جنس نار نبوَد نور او /ضد نار آمد حقیقت، نور جو

امروز همان زمانی است که حفظ دین، مثل گرفتن آتش در کف دست است و همه غربال می‌شوند. اما اگر مؤمن باشیم، نباید پایمان بلغزد و دردمان بیاید؛ چون جنس ایمان، نور است و مؤمن، جذب نار نمی‌شود و در آتش نمی‌سوزد، بلکه هرچه آتش شیطان و هوای نفس برسد، او آتش را خاموش می‌کند؛ چون با حاکمیت عقلانی روح، جسم متروّح شده است. از سوی دیگر، کسانی که از جنس نار شوند، از نور بهشت می‌گریزند و قلبشان از پذیرش معقولات و حرف حق، إبا دارد و برایش سنگین است. آنان که نفسشان همه‌کاره شده، نگاه و زبان و دست و همه چیزشان آتش می‌افکند و نه تنها خود، که دیگران را هم می‌سوزانند.

جنس پاک حتی اگر جسمش در جهنم یزیدی باشد، نورانی می‌ماند و روزی، آتش شیطان را خاموش می‌کند. چنان‌که هنده، کنیز حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) که اسیر کاخ یزید شده بود، همچنان دلدادۀ بانو بود و وقتی ایشان را دید و جریان کربلا را شنید، غوغا به پا کرد؛ طوری که بسیاری از شامیان که از همه جا بی‌خبر بودند، به خود آمدند و مجلس عزاداری برای شهدا برپا کردند. همان‌طور که آسیه در کاخ فرعون، موسی پروراند.

پس باید ببینیم جنسمان چیست و مبادی میلمان کجاست؛ نه اینکه به ظاهر عملمان دل‌خوش شویم. اگر خطا می‌کنیم، گردن دیگران و شرایط بیرونی نیندازیم؛ بدانیم نتیجۀ خودبینی، بی‌معرفتی، دنیاخواهی، محدودنگری، غفلت، طمع، تنگی، تکبر، بخل و حسد خودمان است. ما هنوز نه کاملاً نوری و عقلانی شده‌ایم و نه کاملاً ناری و نفسانی. مراقب باشیم. نگذاریم در دلمان نگرانی محسوسات و اقبال و ادبار دنیا نقش بندد؛ بلکه مدام با تطهیر آلودگی‌ها هوای نفس را بشکنیم و آن‌قدر زحمت بکشیم تا معقولات، نقش جانمان شود.


[1]- انسان همۀ مراتب را دارد و از همۀ اسماء بهره برده است. اما اختیار دارد در هر رتبه‌ای از وجودش متوقف شود: جمادی، نباتی، حیوانی، بُعد ناری و شیطانی یا بُعد نوری و مَلکی. جماد و نبات و حیوان که مراتب ماده‌اند، در اغلب انسان‌ها به فعلیت رسیده‌اند. پس از آن، برخی در بُعد ناری به فعلیت می‌رسند و برخی در بُعد مَلکی و عده‌ای هم در حرکت بین این دو.

[2]- سورۀ کهف، آیۀ 110.

[3]- دشمنان شخصی، کسانی هستند که در زندگی محدود ناسوتی، انگشت روی حساسیت‌های ما گذاشته‌اند و از آن‌ها آزار دیده‌ایم. اما نوعاً مسلمان و محب هستند و نباید بدی برایشان بخواهیم. تنها کسانی که می‌توانیم از آنان برائت جوییم، دشمنان نوع انسانیت‌اند که مورد لعنت خداو رسولش هستند.

[4]- نهج‌البلاغه، خطبۀ 176: "طُوبَى لِمَنْ شَغَلَهُ عَيْبُهُ عَنْ عُيُوبِ النَّاسِ".

[5]- سورۀ انسان، آیۀ 21 : "...سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً".

 



نظرات کاربران