6 محرّم - لعنت بر شیطان!

لعنت بر شیطان!

در ادامۀ بحث  «شیطان شناسی» (جلسۀ پنجاه و هفتم، 6 محرّم  1438) به تبیین موضوع «لعنت بر شیطان!» می‌پردازیم.

دانستیم بدی‌ها تقصیر ابلیس نیست؛ بلکه شیطان همان نفس امّارۀ ماست. اما اگر او را مقصّر ببینیم، پاسخ می‌دهد:

تو ز من با حق، چه نالی ای سلیم؟ / تو بنال از شرّ آن نفس لئیم

تو خوری حلوا، تو را دنبل شود / تب بگیرد، طبع تو مختل شود

بی گنه، لعنت کنی ابلیس را / چون نبینی از خود، آن تلبیس را

نیست از ابلیس، از توست ای غوی / که چو روبه سوی دنبه می‌روی!

ما وقتی خطا می‌کنیم، بر شیطان لعنت می‌فرستیم؛ وقتی هم اتفاقی برایمان می‌افتد، می‌گوییم: «چشممان زدند!» حال آنکه اگر هم این عوامل نقشی داشته باشند، آخرش «از ماست که بر ماست.» شیطان فقط دعوت می‌کند و خود ما تصمیم می‌‌گیریم که دنبالش برویم. درواقع میل به غرایز و هوای نفس، دام ماست که چشم عقلمان را کور می‌کند تا حتی قرآن را طبق میل خودمان تعبیر کنیم. ولی ما تقصیر را گردن شیطان می‌اندازیم و ریشۀ خودی را در خود نمی‌بینیم. او هم خود را تبرئه می‌کند و می‌گوید: "فَلا تَلُومُوني‏ وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ"[1]!

تو گنه بر من منه کژ کژ مبین / من ز بد، بیزارم و از حرص و کین

متّهم گشتم میان خلق، من / فعل خود بر من نهد هر مرد و زن

پس خرابی‌های ما تقصیر خودمان است. بدترین حالت هم این است که پیرو هوای نفس باشیم و فکر کنیم آدم خوبی شده‌ایم؛ غافل از اینکه شیطان، ما را بالا برده تا بدتر به زمین بزند! در ظاهر، اهل دین و ایمان هستیم؛ شاید دیگران هم جذبمان شوند. اما اگر واقعاً به جایی رسیده‌ایم و این جاذبۀ ولایت است، این همه معصیت و سرگردانی در زندگی‌مان چه می‌کند؟ ما همه را از چشم شیطان می‌بینیم؛ اما مشکل، جای دیگر است.

خیلی از خوبی‌های ما واقعی است. منتها مشکل اینجاست که خودمان می‌خواهیم خوب شویم، عزیز و دوست‌داشتنی شویم، جذّاب حرف بزنیم، دیگران از ما تعریف کنند و به حرفمان گوش دهند و...؛ حال آنکه قرار نیست «ما» چیزی بشویم! قرار است او در آیینۀ ما ظهور پیدا کند؛ و تا «خود» و خودی‌های ما باقی است، خبری از ظهور او نیست. این‌گونه است که شیطان یعنی هوای نفس، ما را با دین و ولایتمان بیچاره می‌کند!

تا پای خودی هست، هرچه کمال داشته باشیم، شیطانی است؛ اما اگر «خود» را کنار بزنیم و بگذاریم او بخواهد و بکند، دیگران هم جذب زیبایی او در این آیینه شوند، هیچ خرابی و توهمی به بار نمی‌آید. آن هم محک دارد. اینکه اگر واقعاً برای خدا کار می‌کنیم، باید قلبمان آرام باشد و هیچ چیز آن را نگران نکند. اما عدم آرامش و امنیت، اضطراب و نگرانی، ناراحتی و پشیمانی، «چه کنم، چه کنم»، حضور قلب نداشتن در نماز و... همه از نشانه‌های بیماری خطرناک خودی و خودبینی است؛ اینکه هم خدا را می‌خواهیم و هم خود را!

اصلاً همین که نمی‌خواهیم خیلی از کارهایمان را کسی بفهمد و دنبال این هستیم که کار خود را توجیه کنیم، دلیل این است که با هوای نفس زندگی می‌کنیم. وگرنه چیزی برای مخفی کردن نداشتیم؛ چون مطمئن بودیم فکر و سخن و خیال و عقیده‌مان خدایی است و وجودمان سالم است. اما باید اعتراف کنیم علم، عمل، محبت و تمام عناوینی که به دست می‌آوریم، خالص برای خدا نیست و به ما آرامش نمی‌دهد. حتی نماز و روزه و حجاب ما اگر با خودی و هوای نفس بیامیزد، نور ندارد. مثل اینکه اگر روغن با آب مخلوط شود، آتش نمی‌گیرد!

قلب صاف و سلیم، حقیقت هرچیز را می‌بیند، حتی اگر ظاهرش چیز دیگری بگوید. اما دلی که به هم ریخته و ناآرام شده، طعم‌ها را نمی‌فهمد و خوب و بد را نمی‌شناسد. او می‌خواهد «خود»ش به کمال برسد و لذا هرچه علم و عمل کسب کند، به پای درخت خودی می‌ریزد؛ غافل از اینکه خدا خواسته او بنده و خلیفه‌اش شود، نه اینکه خودش پادشاهی مستقل گردد! تنها درمان این بیماری مُهلک، آن است که اولاً در بیرون دنبال مقصّر نگردد و بداند و بپذیرد که اسیر خودی‌ها، توهمات و امیال نفس است؛ ثانیاً خود را از این اسارت رها کند و خالص شود.

نقص‌ها آیینهٔ وصف کمال / و آن حقارت، آینهٔ عزّ و جلال

هرکه نقص خویش را دید و شناخت / اندر استکمال خود، ده اسپه تاخت

زان نمی‌پرد به سوی ذوالجلال / کو گمانی می‌بَرد خود را کمال!

علتی بدتر ز پندار کمال / نیست اندر جان تو ای ذو دلال!

از دل و از دیده‌ات بس خون رود / تا ز تو این مُعجبی بیرون شود

علت ابلیس "أَنَا خَيْر[2] بُدست / وین مرض در نفس هر مخلوق هست

گرچه خود را بس شکسته بیند او / آب صافی دان و سرگین، زیر جو

چون بشوراند تو را در امتحان / آب، سرگین رنگ گردد در زمان

ریشۀ تمام اوصاف ابلیس، این بود که خود را برتر از آدم دید. همین پندار کمال و خودبرتربینی، ریشۀ بنیادین سوء خلق و تمام رذایل بشر نیز هست. تا این ریشه برپا باشد، خوبی‌ها فقط ظاهر ما را پاک می‌کند و ناخالصی‌ها در عمق وجودمان ته‌نشین می‌شود؛ چون خوبی‌هایمان هم آلوده به هوای نفس است! و آنجا که میدان امتحان، درونمان را زیر و رو کند و به خروش آورد، می‌فهمیم چه خبر است. مثلاً اگر ادعای ایمان و اخلاق داریم، وقتی کسی حقّمان را ضایع کند یا حتی فقط ناسزا بگوید، معلوم می‌شود واقعاً چه‌کاره‌ایم!

پس این‌قدر خودی و هوای نفس را شوخی نگیریم و به عباداتمان مغرور نشویم. ما که می‌بینیم هرچه می‌کنیم، در قلبمان اثر ندارد؛ بپذیریم یک پای کار می‌لنگد! آن هم اینکه نقص خود را نمی‌بینیم و لذا آنچه کمال برای خود می‌پنداریم، القاء شیطان است. چه کنیم؟ هرگز و هیچ‌گاه خود را بالاتر از دیگران نبینیم؛ حتی اگر در ظاهر و در پندارمان از او بالاتر باشیم. آخر کار را ببینیم که اگر شرایط برای دیگران فراهم شود، شاید آن‌ها بهتر از ما حرکت کنند. همگان سهمی از وجود دارند. اگر هنر داریم، کاری کنیم تا دیگران هم سهم وجودشان را ظهور دهند. نه اینکه فکر کنیم خودمان چیزی بیشتر از بقیه داریم؛ که در آن صورت از همه پست‌تر می‌شویم!

آخر چرا این‌قدر روی شخصیت خود تعصب داریم؟ این جاهلیت است! یکی به دنیای خود می‌نازد، ما هم به عمل و عبادتمان؛ چه فرقی دارد؟! اگر واقعاً به کمالی رسیده‌ایم و کمالمان از خداست، هرچه پیش رویم، خود را فقیرتر می‌یابیم؛ چون خدا غنی محض است و هرچه به ما بدهد، باز خود را در مقابل او فقیر محض می‌بینیم. اما وقتی توهّم کمال داریم، معلوم است پای شیطان در میان است؛ و همین که خود را می‌بینیم و به تعریف و تمجید دیگران دل می‌بندیم، نقص ماست. اما:

کی تراشد تیغ، دستهٔ خویش را؟ / رو به جرّاحی سپار این ریش را

بر سر هر ریش، جمع آمد مگس / تا نبیند قبح ریش خویش، کس!

آن مگس، اندیشه‌ها وان مال تو / ریش تو، آن ظلمت احوال تو

ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر / آن زمان، ساکن شود درد و نفیر

تا که پندارد که صحت یافته است / پرتو مرهم بر آنجا تافته است

هین ز مرهم، سر مکش ای پشت‌ریش / و آن ز پرتو دان، مدان از اصل خویش

مشکل اغلب ما این است که از دین فقط ظاهرش را آموخته‌ایم و خود را نیز در همین چهرۀمادی شناخته‌ایم. اما با پای خودی نمی‌توانیم خود را درمان کنیم. باید کار را به حجت بسپاریم که هرگز خود نمی‌بیند و همیشه و همه جا هست. باید خود را به دست او بدهیم و بگذاریم آن‌قدر در تلاطم امتحان‌ها درونمان را هم بزند، که هرچه چرک و ناخالصی داریم، رو شود. آن‌وقت اگر صبر کنیم و دل به او دهیم، خودش همه را پاک می‌کند.

خودی و هوای نفس، مثل زخم است و شیطان نیز همچون مگس، سرپوشی است که آن زخم را می‌پوشاند؛ تا نهایتاً نقص خود را نبینیم و فقط بگوییم: «لعنت بر شیطان»! اما اگر ببینیم که گیر از کجاست و تسلیم حجت شویم، او بر زخممان مرهم می‌گذارد و درمانش می‌کند. البته آنجا نیز باید مراقب باشیم که حجت را ببینیم و گمان نکنیم خوبی از خودمان است!

بدانیم تا از بند هوی رها نشده‌ایم، کودکیم. منتها فرقش این است که در کودکی با عروسک و ماشین مشغول می‌شدیم و امروز با مال و مقام و مدرک و عناوین اعتباری. دیروز بر تکه چوبی سوار می‌شدیم و به هوای اسب می‌تاختیم؛ امروز هم بر مَرکب دنیا سوار شده‌ایم و با کم و زیادش بالا و پایین می‌شویم. دیروز کسی حق نداشت خوراکی‌مان را بردارد یا به عروسکمان دست بزند؛ امروز هم کسی جرئت ندارد به ما «بالای چشمت ابروست» بگوید، یا نقدمان کند، یا حتی جایمان را در صف اول جماعت بگیرد!

این یعنی هنوز کودکیم و فقط اسباب‌بازی‌مان بزرگ شده است. هرچه هم خود را به آن راه بزنیم که نفهمیم، بالأخره هنگام مرگ، بازی تمام می‌شود و حقیقت را می‌بینیم. آن‌وقت چه سخت است رها کردن دنیا؛ چون تعلق به آن، ملکه و تعین نفسمان شده است. پس چه بهتر که امروز وجدانمان بیدار شود و خود را بشناسیم تا برای جبران و اصلاح، فرصت داشته باشیم.


[1]- سورۀ ابراهیم، آیۀ 22 : پس مرا سرزنش نکنید، خودتان را سرزنش کنید.

[2]- اشاره به آیۀ 12، سورۀ اعراف : "قالَ ما مَنَعَكَ أَلاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَني‏ مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ"؛ [خدا] فرمود: چه چیز مانع از آن شد که وقتی تو را فرمان دادم، سجده کنی؟ [ابلیس] گفت: من از او برترم؛ مرا از آتش آفریده‌ای و او را از خاک.

 



نظرات کاربران