اول ربیع - طینت روحانی

طینت روحانی

 

در ادامۀ بحث  «شیطان شناسی» (جلسۀ  هشتاد و ششم ،اول ربیع 1438) به تبیین موضوع «طینت روحانی» می‌پردازیم.

ربیع آغاز شد و امیدواریم آمدن این بهار، موجب سرسبزی و ثمردهی بذرهایی باشد که جانمان در محرّم و صفر گرفته است و اگر نتوانسته‌ایم کاملاً با قافلۀ حسینی و زینبی همراه شویم، لااقل جزء توّابین و منتقمین بعد از کربلا باشیم و این تصمیم را نه در شعر و شعار، بلکه در شهود وجودی و با تصفیۀ قلبمان از تعلقات دنیا و کدورات ناشی از اقبال و ادبارها به ظهور رسانیم؛ إن‌شاءالله.

گفتیم روح و «منِ» همۀ ما جلوۀ روح اعظم است؛ روحی که فاصله‌اش با حضرت حق، تنها در این است که او ذات مستقل ندارد و حق‌تعالی همۀ کمالش عین ذاتش است. او هیچ حجابی به خود نگرفته و خود را فانی در حقیقت وجود کرده؛ لذا مجرایی زلال شده برای ظهور هرچه هست. همان که در حدیث شریف کساء می‌خوانیم: "إِنِّي مَا خَلَقْتُ سَمَاءً مَبْنِيَّةً وَ لَا أَرْضاً مَدْحِيَّةً وَ لَا قَمَراً مُنِيراً وَ لَا شَمْساً مُضِیئةً وَ لَا فَلَکاً یَدُورُ وَ لَا بَحْراً يَجْرِى وَ لَا فُلْكاً يَسْرِى، إلَّا فِی مَحَبّةِ هَؤُلَاءِ الْخَمْسَةِ الّذِينَ هُمْ تَحْتَ الْكِسَاءِ"؛ همانا آسمان افراشته، زمین گسترده، ماه روشن، خورشید نوربخش، آسمان گردان، دریای جاری و کشتی روان را نیافریدم، مگر در محبت اهل‌بیت(علیهم‌السلام).

نه اینکه خداوند ابتدا انسان‌های کامل را آفریده و بعد به خاطر آن‌ها یکی‌یکی سایرین را خلق کرده باشد. بلکه او یک مخلوق دارد: حقیقت انسان کامل؛ و آن مخلوق چنان وسیع بوده که تمام هستی را یک‌جا از خدا دریافت کرده و چنان سخی که هرچه را گرفته، به تمامی ظهور داده است؛ مثل خورشید که بودنش عین تابش است. پس اگر خداوند به پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید: "لَوْلَاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْأفْلَاکَ"[1]، یعنی هیچ مخلوقی در تمام افلاک از او جدا نیست. او یک روح کلی است، یک عقل کلی و یک نفس کلی در تمام هستی؛ و تمام هستی، جلوات آن یکی است که حقیقت وجودش اول از همه است، اگرچه خلقت مادی‌اش پس از جلوات باشد.

در این میان، امت آخرالزّمان، شعاع‌های اصلی این نورند. کسانی که باید می‌ماندند تا زمانی که شرایط برای ظهور کامل نور حق آماده باشد، به دنیا بیایند؛ یعنی از غدیر خم به بعد. اما از بین آنان تنها کسانی از این فرصت استفاده کردند که بر بیعت غدیر، وفادار ماندند؛ یعنی شیعیان که زمینه‌سازان حاکمیت کامل انسان کامل نیز همانان هستند. در عین حال که تمام هستی، پیکرۀ انسان کامل‌اند، اعمّ از شیعه و غیر شیعه.

از امام صادق(علیه‌السلام) روایت شده است که فرمود: "إِنَّ اللَّهَ خَلَقَنَا مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ، ثُمَّ صَوَّرَ خَلْقَنَا مِنْ طِينَةٍ مَخْزُونَةٍ مَكْنُونَةٍ مِنْ تَحْتِ الْعَرْشِ، فَأَسْكَنَ ذَلِكَ النُّورَ فِيهِ. فَكُنَّا نَحْنُ خَلْقاً وَ بَشَراً نُورَانِيِّينَ، لَمْ يَجْعَلْ لِأَحَدٍ فِي مِثْلِ الَّذِي خَلَقَنَا مِنْهُ نَصِيباً. وَ خَلَقَ أَرْوَاحَ شِيعَتِنَا مِنْ طِينَتِنَا وَ أَبْدَانَهُمْ مِنْ طِينَةٍ مَخْزُونَةٍ مَكْنُونَةٍ أَسْفَلَ مِنْ ذَلِكَ الطِّينَةِ؛ وَ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لِأَحَدٍ فِي مِثْلِ الَّذِي خَلَقَهُمْ مِنْهُ نَصِيباً إِلَّا لِلْأَنْبِيَاءِ."[2]

همانا خداوند ما را از نور عظمتش آفرید، سپس خلقت ما را از طینتی مخزون و پوشیده از زیر عرش، صورت داد و آن نور را در آن طینت، ساکن کرد. پس ما مخلوق و بشری نورانی هستیم و خداوند از آنچه ما را از آن آفریده، بهره‌ای برای هیچ‌کس قرار نمی‌دهد. و ارواح شیعیان ما را از طینت ما و بدن آنان را از طینتی مخزون و پوشیده، ولی پایین‌تر از طینت ما آفرید؛ و او از آنچه آنان را از آن آفریده، بهره‌ای برای هیچ‌کس قرار نمی‌دهد، جز انبیاء.

بنابراین اصل خلقت ائمه(علیهم‌السلام) از نور عظمت حقّ است و صورت و تعینشان از طینتی ناب که هیچ‌کس از آن خلق نشده و تنها در دست خداست. برای همین است که جسم آنان خواص تضاد و تزاحم ماده را ندارد. اما شیعیان چطور آفریده شده‌اند؟ روح آنان از طینت ائمه(علیهم‌السلام) است؛ یعنی همان که گفتیم روح ما پیکر آن‌هاست. اما جسم آنان از طینتی پایین‌تر است و با این حال، هیچ‌کس در خلقت به حدّ آنان نمی‌رسد.

پس شیعه، کلاً از طینت است، حتی روحش. طینت، خاک آمیخته به آب است، طوری که شیء واحدی شده باشد یعنی گِل. طینت، جبلّی انسان و آغاز تعین اوست. پس شیعه واقعاً سرمایه‌دار است؛ اما اگر این مقام خود را نشناسد، جاهل و غافلی است که سرمایه‌اش را بر باد می‌دهد. چنان‌که عامل اصلی غیبت دین و امام، شیعه است. امروز هم کسی که باید دین را احیا کند و زمینۀ ظهور امام را فراهم سازد، شیعه است. البته همه در این مسیر نقش دارند؛ اما نقش اول بر عهدۀ شیعه است.

ما برای دوست داشتن اهل‌بیت(علیهم‌السلام) نه تمرین کرده‌ایم، نه زحمت کشیده‌ایم و نه حتی آنان را دیده‌ایم. پس اینکه دوستشان داریم، همان شرایط درونی آماده و طینت مشترک است. ما از ابتدا در مجالس مرثیه و مولودی نشسته‌ایم و خودآگاه یا ناخودآگاه خدا را با آنان شناخته‌ایم. هرچه هم خطا کرده‌ایم، دلمان با آن‌هاست و با روضۀ اباعبدالله(علیه‌السلام) تکان می‌خورد؛ چون این دل از طینتی است که نور در آن سکنی گزیده است.

بگذارید رابطۀ روح و بدن را در خود بررسی کنیم تا رابطۀ خود و امام را به عنوان پیکر و روح بشناسیم. هریک از ما بدن خود و جلوات آن را به «منِ» واحدمان استناد می‌دهیم؛ حال، اسمش را هرچه بگذاریم: روح، نفس ناطقه، ولایت یا... . «من» یا همان روح، ارادۀ خود را در بدن ظهور می‌دهد؛ از سوی دیگر هم بدن را اداره و نیازهایش را تدبیر می‌کند. به عنوان مثال اگر دست ما زخم شود، روحمان است که درد را می‌فهمد؛ وگرنه دستی که از بدن جدا شده و روح ندارد، دردی حس نمی‌کند. درد روح هم درد انفعالی و احساسی نیست؛ بلکه نقصی است که ارتباط بدن را با روح، ضعیف می‌کند و روح را برای ترمیم آن به زحمت و فشار می‌اندازد.

حال تصور کنید رابطۀ روح ما که بدن انسان کامل است، با روح انسان کامل چیست. روح ما بدنی است که به روح انسانیت وصل است و بدن ما می‌تواند ظهور آن بشود یا نشود. آن روح اعظم، بدن خود را که روح ماست، پرورش می‌دهد و اگر هم زخمی شویم، درمانمان می‌کند؛ "إِنَّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ لِمُرَاعَاتِكُمْ"[3]. منتها به این شرط که با امیال و هوی‌هایمان مانعش نشویم. ما دنبالۀ اوییم با شرایط آمادۀ بدنی و روحی برای ظهور او. فقط باید بی «خود» برویم تا او را پیدا کنیم و به او تکیه دهیم. آن‌وقت هرچه از ما صادر شود، آثار اوست. اما جبر نیست و می‌توانیم بدن روحانی‌مان را که از طینت اوست، ظهور ندهیم.

گفتیم هرچه به روح خود که بدن آن‌هاست، لطمه بزنیم، روح آنان را از خود دور و جدا می‌کنیم و نمی‌گذاریم در ما کار کند. مثل کسی که به صندلی تکیه می‌دهد، اما آن‌قدر تکان می‌خورد که صندلی را می‌اندازد و خودش در هوا معلّق می‌ماند و می‌افتد. به هر حال، همه از این فرصت و شرایط آماده، بهره‌مند نمی‌شوند. برخی کاملاً می‌شناسند و استفاده می‌کنند و برخی به کلی آن را کنار می‌گذارند، برخی هم نه این و نه آن.

عاقل، آن باشد که او با مشعله است / او دلیل و پیشوای قافله است

پیرو نور خود است آن پیش‌رو / تابع خویش است آن بی‌خویش‌رو

مؤمن خویش است و ایمان آورید / هم بدان نوری که جانش زو چرید

دیگری که نیم‌عاقل آمد او / عاقلی را دیدهٔ خود داند او

دست در وی زد چو کور اندر دلیل / تا بدو بینا شد و چست و جلیل

وآن خری کز عقل، جوسنگی نداشت / خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت

ره نداند نه کثیر و نه قلیل / ننگش آید آمدن، خَلف دلیل

نیست عقلش تا دَم زنده زند / نیم‌عقلی نه که خود، مرده کند

عقل کامل نیست، خود را مرده کن / در پناه عاقلی زنده‌سخن

زنده نِی تا همدم عیسی بوَد / مرده نِی تا دمگه عیسی شود

عاقل، انسان کامل است که نور مستقیم حق را دریافت کرده و متصل به حقّ است. اما بقیه، از خودشان عقل ندارند؛ بلکه عقل یعنی نور انسان کامل در آن‌هاست. اگر او را بشناسند، به او تکیه می‌کنند و نجات می‌یابند. ولی اگر خود را عاقل بدانند و فکر کنند خودشان می‌توانند تعادلشان را نگه دارند، می‌افتند. مثل کودکی که تا پا می‌گیرد، دستش را از دست مادر می‌کشد و می‌خواهد خودش برود. این نیمه‌عاقلان نیز می‌گویند: «مگر عقل و شعور نداریم؟ چه نیازی به امام و پیغمبر؟! خودمان تشخیص می‌دهیم!» اما این آخر بی‌عقلی است.

بی‌عقلان که به «خود» اتکا می‌کنند، تعادل ندارند. یک روز داغ می‌شوند و یک روز سرد؛ مدام در افراط و تفریط‌اند و رستگار نمی‌شوند. چون نه عاقل‌اند و نه خود را به عاقل سپرده‌اند؛ به قول مولوی: نه زنده‌اند که همدم عیسی شوند و نه مرده‌اند که با دم عیسوی احیا گردند. مولوی در وصف حال این سه گروه، سه ماهی را مثال زده که در آبگیری شنا می‌کردند. تا اینکه چند صیاد به سوی آبگیر آمدند تا آن‌ها را به دام اندازند. یکی از ماهیان که عاقل بود، زود فهمید و راه خود را گرفت و رفت؛ چون می‌دانست دو ماهی دیگر نه تنها با او همراه نمی‌شوند، بلکه او را نیز در رفتن، سست می‌کنند. لذا رفت و خود را به دریا رساند و نجات یافت.

گفت آن ماهی زیرک: «ره کنم / دل ز رای و مشورتشان برکَنم

نیست وقت مشورت، هین راه کن / چون علی(علیه‌السلام) تو آه اندر چاه کن

سوی دریا عزم کن زین آب‌گیر / بحر جو و ترک این گرداب گیر»

البته اگر ماهیان، اهل هدایت بودند، او آن‌ها را با خود می‌برد؛ اما چنین نبودند. همچون حضرت علی(علیه‌السلام) که قصد هدایت همۀ مردم را داشت؛ اما وقتی آن‌ها نپذیرفتند، او هم با چاه، سخن گفت و از بینشان رفت. به کمیل فرمود: "إِنَّ هَاهُنَا لَعِلْماً جَمّاً، لَوْ أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَةً"[4]؛ همانا سینۀ من سرشار از علم است، ای‌کاش حمل‌کنندگانی برای آن می‌یافتم! اما دریغ که کسی نبود!

ماهی دوم که نیم‌عاقل بود، وقتی دید قضیه جدی است، افسوس خورد که چرا از فرصت استفاده نکرده و با ماهی عاقل به سوی دریا نرفته است. لذا خود را به مردن زد و روی آب آمد، تا صیادان که او را مرده می‌بینند، از صیدش منصرف شوند و رهایش کنند؛ او هم به آب برگردد و زندگی کند.

گفت ماهی دگر، وقت بلا / چون که ماند از سایهٔ عاقل، جدا:

کو سوی دریا شد و از غم، عتیق / فوت شد از من چنان نیکو رفیق

لیک زان نندیشم و بر خود زنم / خویشتن را این زمان، مرده کنم

مرده گردم، خویش بسپارم به آب / مرگ پیش از مرگ، امن است از عذاب

ماند ماهی سوم که نه هشدار عاقل را شنیده و با او رفته بود و نه خود را به مردن زده بود تا نجات یابد؛ پس به دام صیادان افتاد و در آتش، کباب شد. او بی‌عقل بود؛ خدا کند ما نباشیم! وقتی عاقل نیستیم، خود را عاقل نبینیم، بلکه دنبال عاقل برویم. اگر بیرون، گرداب کثرت است، به درون برویم که دریای وحدت است. وقتی در بیرون نمی‌توانیم مبارزه کنیم، در درون به فرهنگ شیطان که برای شکار ما آمده، افتخار نکنیم و روحیه و شأنش را نگیریم. اقلاً دل پرخون داشته و دردمند باشیم و اگر راه علی(علیه‌السلام) را نداریم، آه او را داشته باشیم.


[1]- مجمع النورين، شيخ أبوالحسن مرندی، ص187.

[2]- الكافی، ج1، ص389.

[3]- عبارتی از توقیع امام زمان(عجّل‌الله‌فرجه) در الإحتجاج على أهل اللجاج، ج2، ص497 : همانا ما در مراعات شما سستی نمی‌کنیم.

[4]- نهج‌البلاغه، حکمت 147.

 



نظرات کاربران

//