الست، آخر عشق
در بحث «پیمان الست» (جلسۀ اول ، تاسوعای حسین 1438) به تبیین موضوع «الست، آخر عشق» میپردازیم
امروز روز عزاست، روز روضه و مرثیه و سینهزنی. اما برای ورود به حریم باطنی این خیمهها، جرعه معرفتی نیز باید، تا تشنگی حقیقی جانمان به دست سقّای کربلا قدری فرونشیند. آیۀ الست را میخوانیم:
"وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلی شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلينَ."[1]
و هنگامی كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم، ذرّيۀ آنان را برگرفت و ايشان را بر خودشان گواه ساخت كه: «آيا پروردگار شما نيستم؟» گفتند: «چرا، گواهی داديم»؛ تا [مبادا] روز قيامت بگوييد: «ما از اين [امر] غافل بوديم!»
"إِذْ" در اینجا نه ظرف زمان، بلکه ظرف رتبهای از وجود است؛ چراکه زمان، با آمدن به ناسوت، معنا یافته و عالمی که این آیه از آن میگوید، عالمی فوق زمان است که بوده و هست و خواهد بود.
"أَخَذَ" هم گرفتن مادی است که از بیرون، چیزی به دست ما میرسد، هم گرفتن معنوی است مثل اینکه معرفتی را بشنویم و وجودمان حقیقتش را لمس میکند. اینجا منظور، گرفتن عهد و پیمان گرفتن است.
"رَبُّكَ" مقام ربوبیت است و رتبهای پایینتر از الوهیت؛ که آن را مالک، صاحب و پرورشدهنده معنا کردهاند.
"بَني آدَمَ"، نه آدم؛ یعنی خداوند نه از آدم و نوع انسان، بلکه از تمام فرزندان آدم و ذرّیۀ آنها پیمان گرفت.
"أَشْهَدَهُمْ"؛ آنچه در آن عالم عرضه شد، به تعلیم و تفهیم نبود، بلکه شهود و مشاهده بود.
"أَنْفُسِهِمْ"؛ یعنی رتبهای که در آن عالم حضور داشت، نفس و باطن انسانها بود، نه جسم و ظاهرشان.
کدام نفس؟ نفس کلی یا همان «من» واحد ما که از آغاز بودهایم و خواهیم بود و صرفنظر از همۀ داشتهها و نداشتههایمان در دنیا، شأن و شئون مادی و معنوی که داریم و تغییرات جسمی و روانی که میکنیم، آن «من» را به نحو ثبوتی در خود مییابیم؛ بی آنکه به اثبات، نیاز باشد. اما «من» جزئی، شخص هریک ماست که به دنیا آمده و اندیشه و اخلاق و رفتار خاص خود را دارد. کودکی، جوانی، فرزندی، مادری، معلمی، نمازخوان بودن، عالم بودن و تمام عناوین ما در زندگی دنیا، «من»های جزئی هستند که تا لب گور همراهیمان میکنند؛ برخلاف «من» کلی که همیشه باقی است و همان است که در عالم الست، شاهد گرفته شد.
"أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ"؛ حضرت ربّ از بنیآدم نپرسید که: «آیا من پروردگار شما هستم؟»؛ بلکه از آنان شهادت گرفت که: «مگر من پروردگارتان نیستم؟». مثل اینکه مادری به فرزند خود بگوید: «مگر من مادرت نیستم؟». او مادر فرزندش است، چه بپرسد و چه نپرسد و چه فرزندش شهادت بدهد، چه ندهد. ربوبیت خداوند برای بنیآدم نیز امری ثبوتی است که نیاز به اثبات ندارد. پس این سؤال خداوند، نه برای معرفی خود است و نه از آن جهت که انسانها نمیدانند او پروردگارشان است و باید آگاه شوند؛ بلکه یادآوری امری بدیهی به آنهاست.
"قالُوا بَلی شَهِدْنا"؛ آنجا همه شهادت دادند، یعنی اعتراف کردند که ربوبیت خدا را دیدهاند. اما برای چه؟
"أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلينَ"؛ تا غیر او را ربّ خود نگیرند و بهانهای نداشته باشند که بگویند: «ما خود را نشناختیم و چون مالک و صاحب خود را ندیده بودیم، در دنیا مال و علم و عملمان را صاحب خود دیدیم! اگر او را دیده بودیم، اینگونه راه گم نمیکردیم!»
پس "أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ" پرسشی برای اثبات یا انکار یک حقیقت نیست؛ بلکه استفهام اقراری برای اتمام حجت است. خداوند با نشان دادن ربوبیت خود، از ما اقرار گرفته تا عذری در مقابل او نداشته باشیم و در حیات دنیا به تربیت "أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ"[2] تن ندهیم. مثل کودکی که اگر مادر خود را نشناسد، به دایهها تن میدهد.
نکتۀ جالب اینجاست که خداوند نفرموده: «مگر شما بندگان من نیستید؟»؛ که اگر میگفت، مسئولیت سنگینی بر دوش انسانها میآمد. او تنها به ربوبیت خود اشاره کرده است؛ یعنی: اگر بفهمید و ببینید که من ربّ شما هستم، زمین هم بخورید و در ادای بندگی مرتکب خطا شوید، نگرانی و ناامیدی ندارد. بندگی شما این است که مرا بشناسید و بیابید؛ بقیه را به من بسپارید. چنانکه زمین، آدم را انداخت، اما او مرا دید و بلندش کردم؛ برخلاف شیطان که زمین خورد و چون مرا ندید، زمینخورده ماند!
این اوج عشق خداست که در لطافت تام، آن را نشان داده است؛ منتها گفتنی نیست. باید وقتی زمین میخوریم، خود را نبینیم تا بفهمیم چطور بلندمان میکند و عاشقترش شویم. اما اگر «من» جزئی را ببینیم، فکر میکنیم خودمان بلند شدهایم و عاشق علم و ایمان و ثروت و مقام و زرنگی خود میشویم و "أُوتيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِنْدي"[3] میگوییم! یعنی سنگینی گناهمان بیشتر میشود؛ چون گناهی بدتر از خودی نیست.
مکن بر نعمت حق، ناسپاسی / که تو حق را به نور حق شناسی
به یاد آور مقام و حال فطرت / کز آنجا باز دانی اصل فکرت
"أَلَسْتُ رَبِّكُمْ" ایزد، که را گفت؟ / که بود آخر که آن ساعت "بَلَی" گفت؟
اگر آن نامه را یک ره بخوانی / هر آن چیزی که میخواهی، بدانی
کلام حق، بدان گشته است منزل / که یادت آورد از عهد اول
اگر تو دیدهای حق را به آغاز / در اینجا هم توانی دیدنش باز[4]
آری؛ نفس کلی تکتک ما در آن صحنه حاضر بوده و همواره هست و خواهد بود؛ چه انبیاء و اولیاء و معصومین(علیهمالسلام)، چه فرعون و نمرود و کفّار و چه سایر انسانها. تکتک ما در آن رتبه، خود را در آیینۀ ربوبیت خدا و او را در آیینۀ نفس کلی خود دیدهایم. پس اگر آن نفس و «من» کلی خود را بشناسیم، خدا را شناختهایم؛ که "مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ"[5]. اما با «من» جزئی نمیتوانیم خدا را بشناسیم؛ نه با خوبیهایش، نه خرابیهایش، نه ترک گناه و مجاهداتش، چون همه آلوده به خودی است.
اگر زینب(سلاماللهعلیها) در آن غوغای بلا "مَارَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلاً" فرمود، از آن رو بود که «من» کلی را میدید؛ وگرنه در دید «من» جزئی، خون گلوی ششماهه یا بدن پارهپارۀ برادر و برادرزاده یا سیلی و اهانت و اسارت، چه زیبایی دارد؟! عباس(علیهالسلام) نیز اگر لحظهای «من» جزئی را میدید، هرگز آن حماسه از او آفریده نمیشد. چنانکه حسین(علیهالسلام) خود که هیچ، حتی اگر «من» جزئیاش را در سود و زیان همسر و فرزندانش میدید، کربلا رنگ دیگری رقم میخورد و ما امروز دین نداشتیم.
آن بزرگواران، زن و فرزند و برادر و خواهر و همه را نفس کلی دیدند. ولی ما گاه حتی دین و نماز و امام را هم مال خود و «من» جزئی میبینیم؛ حال آنکه خود و تمام شئونمان مال حقّ است. تازه کربلاییان «من» کلی را به آن عظمت نشان دادهاند و ما اینیم؛ اگر آنها هم «من» جزئی را میدیدند، ما کجا بودیم؟!
متأسفانه ما اغلب با «من» جزئی زندگی میکنیم و اول، خودمان را میبینیم و خودمان تصمیم میگیریم؛ چون خدا را اثباتی و مفهومی و خارج از خود دیدهایم و از شهود «من» کلیمان غافلیم. اگر هم خطا و گناه میکنیم و ناامید و افسرده میشویم یا عبادت میکنیم و مغرور میگردیم، برای همین است که با پای «من» جزئی میرویم، نه با «من» کلیِ حاضر در عالم شهود. چون از ابتدا با «من» جزئی تربیت شدهایم، خوبی و بدی را در همین جزئی دیدهایم و نفهمیدهایم حقیقتی ورای این داریم. پس شهادتی که دادهایم، کجا به دادمان میرسد؟
البته باز هم آن حقیقت از ما مخفی نیست و حق را میدانیم؛ یعنی ربّمان زنده و فعال است و خود را نشانمان میدهد؛ اما نمیخواهیم ببینیم! اگر به وجدانمان توجه کنیم و حرف دلمان را گوش دهیم، همه جا میفهمیم که آیا برای خود کار میکنیم یا خدا و آیا اخلاص داریم یا نه. ناراحتی ما پس از خطا و گناه، همان شهادت است که هرلحظه میدهیم؛ یعنی خدا و نفس کلی خود را میبینیم. اما وقتی خطا را تکرار میکنیم، بر آن شهادت، سرپوش میگذاریم و دیگر نه تنها وجدانمان به درد نمیآید، بلکه اصلاً فکر نمیکنیم کار بدی کردهایم و آنچه را در خفا از انجامش شرم داشتیم، در عیان انجام میدهیم و إبایی هم نداریم که دیگران بفهمند! این، فراموشی میثاق ما با خداست و پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) آمده تا با قرآن، آن میثاق را به یادمان آورد.
خدا برای همۀ ما شهودی است و آنی از نفس کلیمان غایب نیست. او با ما و ذاتش جاری و ساری در ماست از ازل تا ابد. پس ببینیمش؛ کجا؟ در خودمان، چشم و گوش و دست و پایمان، قوای فکری و خیالمان، فعل و صفتمان. نگذاریم «من»های جزئی، «دلم میخواهد»ها، امیال نفس و شأن و شئون، ما را تربیت کنند.
همین یک آیه برای ما بس است تا درست زندگی کنیم. ما جز انجام وظیفه در مقابل ربّ حقیقیمان کاری نداریم؛ فقط نباید در تشخیص و انجام وظیفه، پای «من» جزئی و حساب و کتابهای سود و زیانش را وسط بکشیم. بگذاریم «من» کلی که ظهور خداست، تصمیم بگیرد. در آن صورت، فعل و خُلقمان جز ظهور زیباییهای اسماء الهی نخواهد بود و دیگر نه مغرور و طلبکار میشویم و نه کارمان به گناه میکشد.
امام حسین(علیهالسلام) قدرت داشت شمر و یزید را تسلیم خود کند، اما نکرد؛ چرا؟ چون او به حقیقت، خدا را در درون میدید و شهادت میداد و به خوبی مییافت که قرار نیست بنده جز وظیفه، کاری کند! قرار است حق، کار کند؛ اگرچه کار حق، همه چیزِ حسین(علیهالسلام) را از او بگیرد! که «هرچه از دوست رسد، نیکوست». تازه مگر کربلا به ضرر ابدی حسین(علیهالسلام) تمام شد؟
ولی ما آنقدر خود را بزرگ دیدهایم که هیچجا نمیخواهیم و تحمل نداریم لطمه ببینیم. مگر ما عزیزتر از حسینیم که این همه برای دین خدا لطمه دید؟! باید آنقدر پای «من» جزئی را بشکنیم تا سر جایش بنشیند. از آسیبها نترسیم؛ که او با ماست. تنها از او بترسیم؛ وگرنه نه تنها از گناه و ظلم، بلکه باید از نماز و علم و تقوا و همۀ خوبیهایمان نیز بترسیم که مبادا به سمّ خودبینی آلوده باشد.
ما در ازل، به عشق تو افسانه بودهايم / ما مست و رند عاشق و فرزانه بودهايم
پيش از ظهور عالم و آدم به بزم انس / با تو حريف ساغر و پيمانه بودهايم
نام و نشان ليلی و مجنون نبُد که ما / از عشق عقلسوزِ تو ديوانه بودهايم[6]
[1]- سورۀ اعراف، آیۀ 172.
[2]- اشاره به آیۀ 39، سورۀ یوسف : پروردگاران پراکنده!
[3]- اشاره به آیۀ 78، سورۀ قصص : اینها به واسطۀ علمم به من داده شده است!
[4]- گلشن راز شیخ محمود شبستری.
[5]- بحارالأنوار، ج2، ص32.
[6]- گلشن راز شیخ محمود شبستری.
نظرات کاربران