شب بیست و سوم - سلوک قلب

(خلاصه شب سوم)

سلوک قلب

(سخنرانی سرکار خانم لطفی‌آذر در شهر تهران، شب بیست و سوم رمضان 1436)

 

سفرۀ رمضان، رو به اتمام است و هرکس خودش می‌داند که از خود رها شده و به حق، دل بسته است یا نه. خسران، برای کسی است که هم روزه گرفته، هم قرآن خوانده، هم شب بیدار مانده، اما دلش حرکت نکرده و خوشی و نگرانی و آرامشش، همان مانده که بوده است! شب‌های إحیا و این همه چشم بیدار؛ آیا دلدار دلداده‌ای هم هست؟ یا از فردا دوباره همان نگرانی‌ها و تنگی‌ها و همان غم و غصه‌های دنیا که می‌بینیم خوشی و ناخوشی‌اش به چشم بر هم زدنی تمام شده و از تمام آنچه گذشته، فقط یک قلب خالی برایمان مانده است.

امشب شب نتیجه است؛ بیایید بیشتر، از ماده رها شویم تا بتوانیم از این دقایق آخر، بهترین استفاده را بکنیم.

گفتیم ما روحیم و قلب و نفس؛ تن، ابزار است و ابزار، حکم بقا ندارد. فقط کمک‌کار است تا آن نفس، با قلب و روح به تعین کمالی و بقایی برسد. ما هیچ چیز جز خدا نداریم و وجوداً هم جز او نمی‌خواهیم؛ بقیه، همه بازی است تا او را پیدا کنیم. مشکل ما هم عبادت نکردن نیست. ما بندگی می‌کنیم؛ اما با قلب اسیر جزئیات و نگرانی‌های دنیا. در حالی که قلب، بزرگ‌ترین عنایت خدا به ماست که روح و نفس را پیوند می‌دهد.

مولوی در دفتر اول مثنوی، ماجرایی را نقل می‌کند از نقّاشان چینی و رومی که قرار شد هرکدام، یک دیوار اتاق را نقاشی کنند؛ در حالی که پرده‌ای بین آن‌ها زده شده بود و آنان از کارِ هم بی‌خبر بودند. اهل چین، مشغول نقاشی و تصویرپردازی با بهترین ابزار و رنگ‌ها شدند. اما اهل روم، فقط صیقل دادند و دیوار را صاف کردند. روز داوری، پرده را کنار زدند و آن وقت، نقش دیوار چینیان، بر دیوار رومیان افتاد و انعکاس آن، بسی زیباتر و شفّاف‌تر شد.

مثَل رومیان، مثَل اهل باطن است که دلشان صاف و پاک از آلودگی‌ها و ناخالصی‌هاست؛ و مثَل چینیان، مثَل اهل ظاهر است که عمل و عبادت دارند، اما دلشان ناصاف و آلوده است. دل که صاف شد، دو رکعت نماز، انسان را عروج می‌دهد و یک "یا الله"، تمام اسماء را در جانش منجلی می‌کند. اصلاً هرچه عبادت و احکام در دین آمده، برای پاکی و صافی دل است؛ نه برای بقچه کردن و به قیمتش، از خدا پاداش خواستن در دنیا و آخرت!

خود را فریب ندهیم؛ ما که می‌دانیم دلمان کجاست! "بَلِ الْإِنْسانُ عَلى‏ نَفْسِهِ بَصیرَةٌ"[1]. بهترین‌های ما، اسیر حبّ و بغض شخصی‌اند؛ درگیر احترام و بی‌احترامی دیگران، اعتنا و بی‌اعتنایی، دعوت کردن و نکردن و... . در حالی که جان انسان، اسماء الهی را تعلیم دیده؛ پس چرا این قدر بخل و ضیق گرفته است؟! اگر خداوند می‌فرماید: خزانۀ من قلب بندۀ مؤمنم است، منظور آن کسی است که نمازش مادۀ پاک‌کنندۀ قلبش بوده، نه قبالۀ بهشتش؛ یعنی اگر دیروز قلبش به بادی می‌لرزیده، امروز پس از عمری نماز خواندن، دوباره قلبش به همان باد نمی‌لرزد. اما کسی که فقط به ظاهر اعمال بچسبد، چرک خودخواهی و خودبینی در او زیاد می‌شود و قلبش حرکت نمی‌کند.

قلب انسان باید دست خدا باشد؛ وگرنه "کَالأنعَام" است. یعنی اسیر در قالب‌های ساختگی ماست؛ یا قالب‌های مادی مثل ثروت، مقام و شأن و شئون، یا شأن و قالب‌های معنوی مثل علم و زهد و عبادت صوری. این قلب، در همه چیز "منم منم" دارد و تنگی و وسعتش فقط در دنیاست. از بیماری فرزند، درد می‌کشد؛ اما از انحراف او نه. برایش مهم نیست که روزی یک جزء قرآن نخواند؛ اما یک بشقاب غذا را باید بخورد. مراقب است شئون دنیایی‌اش به هم نخورد؛ اما اگر معرفت کسب نکرد، باکی ندارد. به هر قیمتی شغلش را حفظ می‌کند؛ حتی اگر لازم باشد دینش را از دست بدهد. زیارت که می‌رود، کلی حاجت دنیایی می‌خواهد؛ اما برای توفیق نمازشب، تلاوت و فهم قرآن، ظهور اسماء و... دعا و نذر و نیاز نمی‌کند. حال آنکه دنیا به هر حال، تمام می‌شود؛ اما ابدیت، تمامی ندارد!

باید دل را صیقل دهیم. نگرانی ندارد؛ اگر مراقب دینمان باشیم، دنیایمان ردیف است. اصلاً قرار نیست دنیا را رها کنیم؛ فقط باید اصالت را به وجود ابدی دهیم. بدانیم شرافت انسان، به تخلّق اسمائی و قلب صاف است؛ اینکه قلبش در مقابل کم و زیادها، تکان نخورد و بالا و پایین نشود، به هر امر جزئی دل‌تنگ نشود و از هر چیز کوچک، غصه نخورد. پس این قدر به خاطر عمل و عبادتمان، در مقابل خدا سینه سپر نکنیم که بگوییم مؤمنیم! چون این‌ها فقط وظیفه است برای تصفیۀ قلب؛ و اصلی‌ترین کار ما، متوجه کردن قلب به وجود است. فردا هم فقط قلب سلیم به کارمان می‌آید.

باید به جایی برسیم که اصلاً غیری نبینیم، که بخواهیم کم و زیادها را ببینیم و بالا و پایین شویم. انبیاء و اولیاء(علیهم‌السلام) هم آمده‌اند تا قلب ما را از انس به لذّات دنیا جدا کنند و به راهی برسانند که در آن بتوانیم خدا را هر لحظه ببینیم. آمده‌اند تا دل‌های شایسته را برای تجلی ولایت، صید کنند؛ که البته ولایت، با بلا همراه است. قلب شیعه، جایگاه این حقایق است؛ چون ولایت و مودّت را دارد. اما باید صیقل پیدا کند، تا درونش به ظهور رسد.

اولین قدم، شهادتین است؛ و شهادت یعنی قرار گرفتن در عالم مشهود، نه فقط دانستن و به زبان آوردن. ما در الست، شاهد توحید بوده‌ایم و اینجا باید آن شهادت را در تعین خود به ظهور رسانیم. پس اولین کار ما، عبور از خودی و طمع برداشتن از خود و غیر است؛ تا بتوانیم مولای یگانه را ببینیم و به خدمت او حاضر شویم، چه در جمالش و چه جلالش. وگرنه با خودی و طمع، نمی‌توان به عالم توحید رفت و اگر نماز هم بخوانیم، به طمع بهشت و ترس از جهنم است.

قدم دوم، نگه داشتن نفس از هرگونه سستی و کسالت است؛ یعنی در عبودیت و خدمت حق، نشاط داشته باشیم و نگذاریم سختی‌ها و موانع، ما را سست کنند. یعنی به خاطر خدا، حتی آسایش را بر خود حرام کنیم و از خود بگذریم؛ از او بد نبینیم، اعتراض نکنیم، تنگ نشویم و دنبال ارضای نفس نرویم. بلکه هرجا خدا هست، با تمام وجود حاضر باشیم؛ و خدا همه جا هست.

قدم سوم، صَرف تمام داده‌های الهی در مسیر اوست؛ که در شرع به آن، زکات می‌گویند. باید خودسر و خودمحور نباشیم و هرچه خدا داد، از خود نبینیم و شأن خود به حساب نیاوریم؛ تا بتوانیم آن را برای او بدهیم.

بدانیم صعود و کمال آدمی، به قلب است؛ ظاهر شریعت هم، مثل پاسبانی است که شهر وجود انسان را از دشمن و دزد نگه می‌دارد. پس باید به آداب شرع، مقیّد باشیم؛ ازجمله آنکه حرام و شبهه و از روی سیری نخوریم، بسیار نخوابیم و سحرها بیدار باشیم.

پس از این باید در نحوۀ معاشرت با مردم بنگریم:

- از هم نرنجیم و یکدیگر را عفو کنیم؛ اگر هم ناراحت شدیم، به دیگری شکایت نکنیم.

- طعن و تمسخر و جدال نداشته باشیم و حرف لغو و بی‌ثمر و آنچه نمی‌دانیم، نگوییم.

- تهمت، غیبت و دروغ، در کارمان نباشد و از دوست یا دشمن، آبروریزی و پرده‌دری نکنیم.

- به امانت و عهد خود وفا کنیم؛ اما از عهدشکنی و ترک ادب دیگری نرنجیم.

- تا خود به خیری متخلّق نشده‌ایم، دیگران را امر نکنیم؛ که شرّ می‌شود.

- هیچ کس را به نظر حقارت نبینیم و خود را بالاتر از دیگران ندانیم.

- از کسی کینه به دل نگیریم و بخل و حسد نورزیم.

...

اگر بتوانیم با این قدم‌ها، قلب خود را تصفیه کنیم، کم‌کم آمادۀ ورود نور یقین می‌شود: "أَنْ تَمْلَأَ قَلْبِی نُورَ الْیَقِینِ".

روایت شده که پیامبر از جبرئیل پرسیدند: تفسیر یقین چیست؟ و جبرئیل گفت:

"الْمُوقِنُ یعْمَلُ لِلَّهِ، كَأَنَّهُ یرَاهُ؛ فَإِنْ لَمْ یكُنْ یرَى اللَّهَ، فَإِنَّ اللَّهَ یَرَاهُ."[2]

صاحب یقین، برای خدا کار می‌کند، چنان که گویی او را می‌بیند؛ و اگر خودش خدا را نمی‌بیند، می‌داند که خدا او را می‌بیند.

پس خدا را در غیبت، عبادت نمی‌کند و چنین نیست که قربةإلی‌الله بگوید و با فکر دنیا و جزئیات، نماز بخواند؛ بلکه در تمام لحظات، حضور و احاطۀ حق را می‌یابد و در نظر دارد.

همچنین از امام باقر(علیه‌السلام) روایت شده که فرمود:

"الْإِیمَانُ، ثَابِتٌ فِی الْقَلْبِ وَ الْیقِینُ، خَطَرَاتٌ. فَیَمُرُّ الْیقِینُ بِالْقَلْبِ، فَیصِیرُ كَأَنَّهُ زُبَرُ الْحَدِیدِ؛ وَ یخْرُجُ مِنْهُ، فَیصِیرُ كَأَنَّهُ خِرْقَةٌ بَالِیةٌ."[3]

ایمان در قلب، ثابت است؛ اما یقی می‌گذرد. پس یقین وارد قلب می‌شود و قلب همچون پاره‌ای آهن، محکم می‌گردد؛ و یقین خارج می‌شود، پس قلب، همچون لباس کهنه‌ای می‌گردد.

ای علی، ای رحمت، ای شاه نجف

که دل ارباب دل در دست توست

گر دل ما را ز غم، عشقت شکست

گو شکسته باش دل، کز بهر توست

در دل بشکسته چون داری تو جا

شد دل بشکسته، ما را مدّعا

در غم عشق خود ای کامل‌بشر

کن دلم را هر زمان، بشکسته‌تر

هر دلی کاشکستۀ مهر تو نیست

آن، دل حیوان بوَد؛ نی آدمی است!

 


[1]- سوره قیامة، آیه 14 : بلکه انسان بر نفس خود، بیناست.

[2]- بحار الأنوار، ج74، ص21.

[3]- بحار الأنوار، ج‏75، صص185-186.



نظرات کاربران

//