چیستی و هستی

چیستی و هستی

مبحث امسال با توجه به بحث‌های گذشته «قیامت کبری» می‌باشد. این جلسه درباره‌ی «چیستی و هستی» است. باز محرّم و سیاهی؛ باز محرّم و سپیدی. پرچم‌های سیاه، لباس‌های سیاه، روسیاهی‌ها؛ همه آمده‌اند تا دل از عزا درآورند و به نور عاشورا سپید و درخشان شوند. برآنیم تا ما نیز توشۀ آسمانی خود را از این خوان گسترده برگیریم و از کاروان حسین (علیه‌السلام) جا نمانیم. دنبال خوشۀ معرفتی می‌گردیم تا حجاب چشم و قلبمان را برای یافتن او بدرد.

در دعای روز اول این ماه عزیز می‌خوانیم:

"...يَا عِمَادَ مَنْ لَا عِمَادَ لَهُ، يَا ذَخِيرَةَ مَنْ لَا ذَخِيرَةَ لَهُ، يَا حِرْزَ مَنْ لَا حِرْزَ لَهُ، يَا غِيَاثَ مَنْ لَا غِيَاثَ لَهُ، يَا سَنَدَ مَنْ لَا سَنَدَ لَهُ، يَا كَنْزَ مَنْ لَا كَنْزَ لَهُ. يَا حَسَنَ‏ الْبَلَاءِ، يَا عَظِيمَ الرَّجَاءِ، يَا عِزَّ الضُّعَفَاءِ، يَا مُنْقِذَ الْغَرْقَى، يَا مُنْجِيَ الْهَلْكَى، يَا مُنْعِمُ يَا مُجْمِلُ يَا مُفْضِلُ يَا مُحْسِنُ. أَنْتَ الَّذِي سَجَدَ لَكَ سَوَادُ اللَّيْلِ وَ نُورُ النَّهَارِ وَ ضَوْءُ الْقَمَرِ وَ شُعَاعُ الشَّمْسِ وَ دَوِيُّ الْمَاءِ وَ حَفِيفُ الشَّجَرِ؛ يَا اللَّهُ لَا شَرِيكَ لَكَ..."

ای تکیه‌گاهِ کسی که تکیه‌گاه ندارد، ای ذخیرۀ کسی که ذخیره ندارد، ای محافظ کسی که محافظ ندارد، ای فریادرس کسی که فریادرس ندارد، ای پشتوانۀ کسی که پشتوانه ندارد، ای گنج کسی که گنج ندارد. ای که بلایت نیکوست و امید به تو عظیم؛ ای عزت ضعیفان، ای رهایی‌بخش غرق‌شدگان، ای منجی هلاک‌شدگان، ای نعمت‌دهنده، ای زیباساز، ای بخشنده، ای نیک. تو همانی که سیاهی شب، نور روز، روشنی ماه، شعاع خورشید، شرشر آب و صدای برگ درختان بر تو سجده کردند. یا الله، تو هیچ شریکی نداری.

این عبارات نشان می‌دهد خدا پشتیبان و نگه‌دار کسی است که پشتیبان و نگه‌دار ندارد؛ یعنی کسی که بفهمد هیچ تکیه‌گاهی برایش نیست. چنان‌که اگر قدر تار مویی اتّکا به خود یا غیر حتی در تصورش باشد، تکیه‌گاه بودن خدا را از دست می‌دهد. پس لازم است مسیری باشد که انسان این نداری‌ها را درک کند و به شهود بنشیند. در آن صورت است که دارایی حقیقی ظهور پیدا می‌کند و وجود با تمام صفاتش آشکار می‌شود.

این مسیر، همان ابتلا و بلای نیکوست که بر همۀ "إله"ها تیرِ "لا" می‌زند تا "إلاّ الله" بیاید و با عزت و نعمت و فضل و جمالش ظهور کند. همان "الله" که شریک ندارد و تمام هستی در مقابلش خاضع و خاشع و فروتن‌اند؛ چون إنّیت و نوعِ وجودش چنین ایجاب می‌کند و سزاوار این کرنش و بندگی است.

پس اگرچه به ذات حق راه نداریم و به "هو" فقط ایمان می‌آوریم، می‌توانیم او را در صفاتش درک کنیم و "الله" را در "لا إله" بیابیم؛ کنار رویم و "لَا عِمَاد" و "لَا حِرْز" و "لَا غِيَاث" شویم تا ظهور پیدا کند.

این دعا، تبیین وضع خلقت است که ارتباط بود و نمود را نشان می‌دهد؛ اینکه فقط وجود هست و موجودات صرف‌نظر از وجود و صفاتش، بویی از هستی نبرده‌اند. ما برای شناخت این فلسفۀ عظیم، در مباحث گذشته دربارۀ نفس و ابتدای آن در عالم ذر گفته‌ایم. نیز انتهای آن را در عالم مرگ بررسی کرده‌ایم. اکنون می‌خواهیم دربارۀ قیامت کبری و رجوع کل هستی به حق‌تعالی بدانیم و ببینیم زندگی ابدی چگونه است و برای بود و نمودها چه اتفاقی می‌افتد.

اول از همه باید با شواهد عقلی و نقلی بدانیم و به باور جان و وجودمان برود که طبق آیات قرآن و به فرمایش حضرت علی(علیه‌السلام): "إِنَّمَا خُلِقْتُمْ لِلْبَقَاءِ لَا لِلْفَنَاءِ"[1]؛ یعنی بنای هستی بر ابدیت و بقاست و فنا در آن راه ندارد.

وقتی این حقیقت را باور کنیم، دیگر برای حفظ شئون فانی، به اوهام، خیالات، رذایل، گناهان و کلاً لشکر جهل دست نمی‌زنیم. اما اگر بقا را نبینیم، در اتفاقات دنیا می‌ترسیم آبرویمان برود، درباره‌مان فکر بد کنند، مالمان را از دست بدهیم و...؛ و این ترس، مسیر ورود به رذایلی است که فطرتمان آن‌ها را نمی‌پذیرد. برای همین هم کارمان را توجیه می‌کنیم تا نشان دهیم حق با ما بوده و خطایی نکرده‌ایم؛ چون درحقیقت از این رذایل بیزاریم و نمی‌خواهیم این‌گونه باشیم.

خلاصه، نتیجۀ باور نداشتن به بقا، این است که برای حفظ رتبۀ نازل هستی خود هر کاری می‌کنیم؛ اما پای ابدیت که به میان می‌آید، می‌گوییم: «خدا کریم و رحیم است، خودش می‌بخشد.» غافل از اینکه اگر بخشیده بود، اصلاً چنین رذایل و خطاهایی از ما صادر نمی‌شد؛ حالا که می‌شود، معلوم است اصلاً در ادراک و شعور ما حضور ندارد که ببخشد! یعنی اگرچه او رحیم و کریم است، ما او را چنان‌که هست، نشناخته‌ایم و باور نکرده‌ایم تا رحمتش را بگیریم.

در عوض وقتی ببینیم که بنای هستی بر بقاست، دیگر به فناها نمی‌چسبیم. فنا هم چیزی نیست که لازم باشد کسی به ما نشان دهد یا از کسی یاد بگیریم. در عین هستیِ خود، آن را می‌یابیم. انبیاء و اولیاء هم آمده‌اند که بقا را به ما نشان دهند؛ وگرنه فنا، نشان دادن نمی‌خواهد. آمده‌اند بگویند: تمام مراتب هستی برای بقا آفریده شده‌اند؛ نکند از آن‌ها برای فنا استفاده کنید و مثلاً اسماء الهی را فقط به پای امور فانی و رتق و فتق دنیا بریزید!

اما اگر هستی باقی است، پس آیاتی نظیر "كُلُّ شَيْ‏ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ"[2]، "كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ"[3]، "ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ"[4] و "إذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ"[5] را چه کنیم که همه، دالّ بر فنای موجودات و پدیده‌ها هستند؟

دربارۀ این فنا نیز باید بدانیم که همه چیز، آیه و نشانه‌اند؛ بود و هستی‌شان را پیدا کنیم و باور کنیم نمودی که از آن‌ها می‌بینیم، نیستی است؛ پس بین این هستی و نیستی جمع کنیم و ببینیم که مالک هستی آن‌ها فقط خداست. موجودی هم که این دو بُعد را دارد، قطعاً در حرکت است که به آن، حرکت جوهری می‌گویند. پس باید نحوۀ حرکت هستی را که همان عبودیتش است، بفهمیم؛ تا نهایتاً به اینجا برسیم که همه چیز به اصل خود یعنی وجود برمی‌گردند.

بنابراین نه تنها انسان، بلکه تمام هستی، استعداد بقا و کمال دارد و چون هستی‌اش به اتّکای وجود باقی و محض است، ذاتش بقا می‌طلبد. در عین حال، این طلب، مقتضی فنا و نیستی است. پس چه بخواهیم آن را به زور نگه داریم، چه نخواهیم، در نمودهایش رو به فنا می‌رود و در رتبۀ وجودش بقا می‌گیرد؛ ما هم نمی‌توانیم جلوی آن را بگیریم.

ما به عنوان بالاترین رتبۀ مخلوقات، وقتی اشیاء را لحاظ می‌کنیم، موجوداتی زمانمند می‌بینیم که مالک هستی خود نیستند. در فلسفه به این نوع وجود، ممکن می‌گویند؛ یعنی وجوب ذاتی ندارند و به خودی خود، ضرورتی برای بودنشان نیست؛ یعنی اگر هم نباشند، هستی سر جایش است و اتفاقی نمی‌افتد. اما خداوند که واجب مطلق است و «اگر نازی کند، در هم فروریزند قالب‌ها» به این ممکنات لطف کرده و إعطای وجود نموده است.

پس وجود همۀ ممکنات وصل به خداست و خدا با آن‌ها معیت دارد. خدا هم حقیقتی سرمدی است که بی‌زمان، همواره بوده و خواهد بود و تا بوده، پیوسته در ظهور و فیض‌بخشی بوده و هست. یعنی همه چیز و همه جا در حیطۀ فیض آن وجود سرمدی است؛ پس همه چیز به بقای او باقی است، چون فیض باقی نمی‌تواند فانی باشد.

اینجاست که پاسخ سؤال بزرگ مطرح بین اندیشمندان روشن می‌شود: «جهان، حادث است یا قدیم؟»

برخی گفته‌اند: حادث است، یعنی زمانی نبوده و بعد به وجود آمده؛ گویی خداوند مدتی بیکار نشسته و بعد نقشه کشیده که بیافریند، پس آفریده است! برخی نیز گفته‌اند: جهان قدیم است؛ یعنی تا بوده، همین بوده و جهان به عنوان معلول حق نمی‌تواند ذره‌ای یا لحظه‌ای از آن جدا باشد؛ بلکه تنها متأخّر از آن است، یعنی وجودش به تبع حقّ است.

ما در پاسخ این سؤال می‌گوییم: جهان حادث است، اما به حدوث ذاتی، نه حدوث زمانی. یعنی به لحاظ ذات، متأخّر از حقّ است؛ اما به لحاظ زمانی، قدیم است، چون وجودش به وجوب حق، واجب است و نمی‌توان زمانی را تصور کرد که خدا باشد و فیضش که وجود موجودات است، نباشد. اگرچه ظهور در مراتب نازل، مستلزم زمان و تدریج است.

مثل ارادۀ نفس و حرکت دست. ما وقتی دستمان را حرکت می‌دهیم، حرکت بازو علت حرکت تمام دست است و بر آن تقدم دارد؛ اما این تقدم و تأخّر، زمانی نیست و همۀ اجزاء دست با هم حرکت می‌کنند. یعنی نمی‌توان بین ارادۀ نفس و حرکت بازو یا حرکت مچ، فاصلۀ زمانی قرار داد.

پس خدا ازلی است و تا بوده، همین بوده؛ هستی نیز با اتصال به ازلیت حق، لایزال است؛ اگرچه نمودها فانی‌اند و مدام می‌روند و می‌آیند. در این بحث می‌خواهیم برسیم به این حقیقت که هستی تا هست نیز همین خواهد بود؛ زیرا اگر خدا تا ابد هست، فیض ظهورش هم تا ابد هست و هستی به عنوان ظهور حق، ابدی و فناناپذیر است.

این، واقعیت هستی است. اما ذهن ما می‌تواند با نظر به اشیاء، صرف‌نظر از هستی آن‌ها، چیستی‌شان را به تنهایی ببیند؛ همان که در فلسفه به آن، وجود ذهنی می‌گوییم. یعنی می‌تواند چیستی‌ها را هستی فرض کند و نمودها را بود ببیند؛ حال آنکه چیستی یا همان ماهیت، صرف‌نظر از هستی یا همان وجود اصلاً نیست که در نظر گرفته شود.

ذهن می‌تواند هر شیئی را که می‌بیند، برای آن وجود مستقل قائل شود و چنین پندارد که به خودی خود هست. درنتیجه با هستی‌های متعدد روبه‌رو می‌شود و زندگی‌اش بر همین اساس می‌چرخد که مدام برای به دست آوردن یک هستی با هستی دیگر می‌جنگد یا برای حفظ یک هستی، به هستی دیگر لطمه می‌زند!

زندگی ما پر از این وجودهای ذهنی است. مثلاً ما هیچ‌گاه میوه‌ها را به عنوان نفس واحد نباتی نمی‌بینیم. درنتیجه سیب و گلابی و... برایمان فرق می‌کنند و با آن‌ها رابطۀ کثرتی و تک‌تکی داریم. یعنی اگر یک روز ویتامین مورد نیاز بدن ما از طریق میوه‌ای تأمین شود، ولی ما دلمان میوۀ دیگری را بخواهد که در دسترس نیست، معترض و دلگیر می‌شویم. حال آنکه سیب و گلابی و... بودن، حدّ نفس نباتی است و آنچه با ما ارتباط دارد و نیازمان را برطرف می‌کند، نفس نبات است؛ ما نیز در رتبۀ نباتی‌مان با آن در ارتباطیم.

البته وجودهای ذهنی و کثرت‌بینی‌ها منحصر به ماده نیست. در عالم معنا نیز اگر اسماء الهی را تک‌تک ببینیم و بخواهیم با کثرتی از آن‌ها حرکت کنیم، به جایی نمی‌رسیم؛ چه‌بسا حتی گاه به زعم ما مثلاً اسم "رحیم" با ظهور "شدیدالإنتقام" منافات داشته باشد. چاره این است که جامع اسماء یعنی "الله" را بیابیم و دست به دست آن دهیم.

پس مشکل ما چیست؟ اینکه اشیاء را در نمودشان بود می‌بینیم. درنتیجه هیچ‌گاه از هستی اشیاء که لازم‌ترین پرسش برای بقایمان است، نمی‌پرسیم. دربارۀ خود نیز فقط می‌خواهیم بدانیم چه ویژگی‌هایی داریم؛ هستی‌مان را نمی‌بینیم و با خواص چیستی‌مان مرتبطیم؛ با برخی می‌جنگیم و نمی‌خواهیم آن‌گونه باشیم، برخی را نیز می‌خواهیم به زور به دست آوریم و آن‌گونه باشیم! حال آنکه چیستی‌ها اگر هستند، به لحاظ هستی است.

اصل، بودن است. ما، هستیم که جهل خود را می‌بینیم، هستیم که کمرمان درد می‌کند، هستیم که خسته می‌شویم؛ و هستیم که این وجوه از نیستی را درک می‌کنیم. اما آن‌قدر مشغول چیستی شده‌ایم که به هستی‌مان بها نمی‌دهیم و هیچ سؤالی دربارۀ آن نداریم.

در کودکی تلاش می‌کردیم شأن و ماهیت خود را با دروغ و پنهان‌کاری در مقابل پدر و مادر حفظ کنیم؛ در نوجوانی در مقابل دوست و معلم و بعد برای همسر و خانوادۀ او و نیز برای مدیر و همکار و سایر مردم! همۀ این تلاش‌ها برای حفظ چیستی است؛ حال آنکه ما هستیم، فراتر از همۀ چیستی‌ها.

واقعاً چقدر به هستی خیانت کرده‌ایم! چیستی چنان برایمان جا افتاده که اصلاً دنبال هستی نمی‌رویم. معرفت نداریم؛ نه به خود و نه هستی. اگر معرفت نفس پیدا کنیم، چیستی‌ها از نظرمان کنار می‌رود و هستی را می‌بینیم که قابل پرستش و عبادت است و می‌سزد همه چیز را به پایش بریزیم.

اما بدون معرفت نفس اگرچه عابد باشیم، عبادتمان برای حفظ چیستی است و ما را به درک حق و بقای خود نمی‌رساند؛ بلکه فکر می‌کنیم دیگران سزاوار و قابل اعتنا هستند؛ درنتیجه برایمان فرق می‌کند در مقابل آن‌ها چگونه باشیم و درباره‌مان چطور فکر کنند. برای همین دچار ریا و عُجب می‌شویم.

اگر دنبال معرفت برویم، می‌بینیم چیستی نمی‌تواند خودش باشد؛ پس حالا که هست، حتماً هستیِ واجب که ضرورت دارد، به آن هستی داده است تا باشد و بودنش ضرورت پیدا کند؛ یعنی همواره به هستی نیاز دارد. اینجاست که در رتبۀ خود می‌رسیم به آنجا که علی(علیه‌السلام) فرمود: "مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ"[6] و در جمال و جلال، هستی حقیقی را می‌بینیم. پس دیگر هیچ چیستی نمی‌تواند ما را بالا و پایین کند.

اما وقتی ماهیت صرف‌نظر از وجود را که عدم ذاتی است، هستی ببینیم و گمان کنیم بودنش برای ما واجب است، دیگر نمی‌توانیم هستی و علت واقعیِ بودنمان را ببینیم و بچشیم؛ در عوض، چیستی‌ها را می‌چشیم و از نبودشان فشار می‌کشیم و از بودشان سرخوش و مست می‌شویم.

خلاصه آنکه اشیاء، هستند و نیستند و نیستی ذاتی، همراه با هستی ذاتی است. البته خدا به هیچ موجودی، نیستی نداده؛ او هستی داده و با این اعطا، موجودات را پدید آورده است. منتها موجودی که هستی‌اش از خودش نباشد، یک وجهش نیستی است. ازاین‌رو خداوند همچنان و لحظه به لحظه خلق می‌کند؛ در هر رتبه، با قهرش نیستی‌ها را می‌گیرد و با لطفش هستی می‌بخشد؛ "هُوَ المُحیِی و المُمِیت".

این جریان تا قیامت کبری ادامه دارد که آشکار شود: "كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ. وَ يَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ"[7]؛ یعنی چیستی‌ها بروند و خودش بماند و وجهش بماند که هستی اشیاء است و از خودش جدا نیست. این، لبّ معاد است؛ که از یک سو خلقت و از سوی دیگر رجوع به خدا، پیوسته و در عینِ هم، اتفاق می‌افتد.

همۀ هستی این دو بُعد را دارند که یکی ثابت و محیط بر زمان است و یکی سیّال و زمانمند. سیّالیت، متعلق به قهر عدم‌ها و از دست دادن‌هاست و ثبات، متعلق به وجود اشیاء که متّکی به بقا و ازلیت حقّ است. اگر در خود و در غیر به وجه سیّال بنگریم، می‌شود همین دنیایی که ساخته‌ایم و هیچ چیزش سر جای خود نیست.

تا نگاهمان عوض نشود و خدا را در هستی نبینیم، خبری از نمایندۀ برحقّ خدا نیست. اگر هم بیاید، همان می‌شود که در زمان ائمۀ پیشین(علیهم‌السلام) شد. هم خود را در چیستی‌ها می‌شناسیم و هم او را در چیستی‌ها می‌بینیم و می‌خواهیم؛ چنان که اگر چیستی‌ها را مطابق میل ما ترتیب ندهد، از بودنش غافل می‌شویم و یادمان می‌رود که هست! پس مشغول زندگی خود می‌شویم و او را تنها می‌گذاریم!

پس به هوش باشیم که چیستی‌ها را از چشم و نظر و خیال و عقل و دلمان کنار بگذاریم و هستی‌شان را بگیریم؛ تا در قیامت کبری که جز از هستی، اثری نیست، مغبون و خسران‌زده نشویم.

 

 


[1]- تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص133 ؛ حدیث 2291 : همانا شما فقط برای بقا خلق شده‌اید، نه برای فنا.

[2]- سورۀ قصص، آیۀ 88 : همه چیز هلاک‌شدنی است، مگر وجه او.

[3]- سورۀ رحمن، آیۀ 26 : همه چیز فانی است، جز او.

[4]- سورۀ نحل، آیۀ 96 : آنچه نزد شماست، پایان می‌پذیرد و آنچه نزد خداست، باقی است.

[5]- سورۀ تکویر، آیۀ 1 : آن‌گاه که خورشید در هم پیچد.

[6]- الكافی، ج1، ص: 98 : پروردگاری را که نبینم، نمی‌پرستم.

[7]- سورۀ رحمن، آیات 26 و 27 : هرچیز جز او فانی است و باقی است وجه پروردگارت که صاحب جلال و اکرام است.

 



نظرات کاربران

//