کیفیت بقا

کیفیت بقا

در ادامۀ بحث «قیامت کبری» (جلسۀ 12، 12 محرم 1441) به تبیین موضوع «کیفیت بقا »می‌پردازیم.

در جلسات گذشته، فنا، فرق آن با عدم و نیستی، حرکت جوهری تکوینی در مسیر فنا و نیز جنبۀ تشریعی آن در انسان تبیین شد. گفتیم فنا به تدریج در سیلان وجود، به سوی کمال تکوینی انجام می‌گیرد و همۀ موجودات رو به کمال می‌روند. بقا هم به تدریج اتفاق می‌افتد، به شکل تکوینی در عموم موجودات و تشریعی در انسان.

 بقا به چه کیفیت است و چه کسی به بقای حق، باقی می‌ماند?

در بحث ماهیت مرگ گفتیم به دنبال هر موتی، حیات است؛ یعنی موت عین حیات است. به دنبال هر فنایی هم تکویناً برای کل موجودات و تشریعاً برای انسان، بقاست. ازآنجاکه این حرکت تدریجی است، علی‌الاتصال اتفاق می‌افتد.

آیۀ "كُلُ‏ مَنْ‏ عَلَيْها فان"[1] تقابل فان را که بقاست، نشان می‌دهد. تقریباً مترادف فنا، نفاد است؛ البته نه عینش، چون در قرآن ترادف نداریم. "ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ‏"[2]. آنچه ما داریم، «عندی» است؛ یعنی نزد ماست و مالکیتی در آن نیست. مالک، اوست که این را نزد ما گذاشته و او اصل و باقی است؛ "ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" و "وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقى"[3].

این آیات نشان می‌دهند خیر بودن خیر، به بقایش است. به عبارتی دیگر هر چه خیر است باقی است و هر چه شر است باقی نیست. نمی‌توانیم به فانی، «خیر» بگوییم.

به عنوان مثال نمی‌توانیم بگوییم: «چشمم خوب می‌بیند، پس خیر است»؛ چون این دیدن برای چشم ما «عندی» است. برای چشم، دیدن همه چیز، وجودی و خیر نیست. زمانی خیر است که از بالا ببینیم؛ آن وقت می‌شود "هو البصیر". پس هر دیدنی که به وجه باقی نباشد، شرّ و عین کوری است. خیر، محدودۀ تعریف‌شده از جانب خداوند در شریعت و تکوین است؛ که همان نگاه درست به سوی حلال و مطابق فطرت است.

آدم و حوّا که خلق شدند، چون غرق در عالم اسما بودند و نگاه زمینی نداشتند، از پیکره‌شان فقط اسماء خدا را می‌دیدند. به وسوسۀ درخت منهیه، دیدشان زمینی شد و از پایین به خود نگاه کردند. قبلاً یکدیگر را با اسم «بصیر» می‌دیدند؛ لذا چیزی از پیکره برایشان نمودار نبود. برای همین هم آنجا شریعت نیامده بود که بگوید: «این حرام است، نگاه نکن». اما وقتی نگاه با چشم خود شد، سوء را به دنبال آورد. وقتی سوءشان آشکار شد، چون فطرت داشتند، بلافاصله با برگ درختان بهشتی خود را پوشاندند به امید اینکه باز همان‌ جا ادامه دهند؛ اما دیگر باید هبوط می‌کردند تا از شکم زمین با هدایت خاص بالا بیایند. دیگر نمی‌شد بی‌قانون، رهایشان کرد. شریعت آمد تا راه درست را نشان دهد.

پس آنچه شریعت می‌دهد، خیر است. آنچه عقل جزئی و دریافت ما صرف‌نظر از خدا و شریعت می‌گوید، شرّ است و فانی؛ اگرچه برایمان لذیذ باشد. "عَسى‏ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ"[4]. تلازم بین خیر و بقا ذاتی است. پس دقت کنیم! اگر اجازه از شرع نداریم و درست و غلط امری را نمی‌دانیم، احتیاط کنیم.

مدام می‌گوییم: «چرا ارادۀ ما ضعیف است؟ جان و قلب و نفسمان خیر و بقا را قبول می‌کند؛ ولی نمی‌توانیم آن را عملی کنیم. این محدودیت و حد از چیست؟» پاسخ این سؤال، ماهیت است. ماهیت، حد وجود است که هرچه بیشتر باشد یعنی بیشتر به آن بها دهیم، بقا و ثبات کمتر و ضعف و فنا بیشتر است.

برای روشن‌تر شدن این پاسخ، مثالی از تکوین می‌زنیم. ساقه و شاخه و تنۀ درخت را ببینید. هرسه برای درخت و متصل به ریشه‌اند. اما هرچه از ریشه فاصله می‌گیرند، محدودتر می‌شوند؛ به این معنا که ربطشان به ریشه، کمتر و اتصالشان به آن سست‌تر می‌گردد.
برای همین، ساقه با کمترین بادی می‌افتد؛ اما شاخه، محکم‌تر است و نه در باد معمولی، بلکه در تندباد می‌شکند. تنه هم چنان به ریشه اتصال دارد که حتی زلزله بیاید، از ریشه جدا نمی‌شود.
از همین مثال نازل می‌خواهیم به اینجا برسیم که در دین‌داری نیز هرچه به ریشه نزدیک‌تر شویم، باقی‌تریم. ریشه، اعتقاد است و نزدیک شدن به ریشه، معرفت به آن اعتقاد. پس هرچه شریعت را با معرفت برویم، در عمل، قوی‌تریم و ثبات و بقا و خیرمان بیشتر است. اما هرچه شریعت را بی‌معرفت‌تر برویم، سست‌تریم و فقط فعل ظاهری داریم که اثر ماندگار در شخصیت ابدی‌مان ندارد.

ما ریشه داریم و معتقدیم؛ منتها چون معرفت نداریم، مثل ساقه هستیم. کارهای خوب را با یک منّت، با یک به زبان آوردن، با یک توقع، خراب می‌کنیم. ممکن است این توقع در ذهن باشد و حتی به روی طرف مقابل هم نیاوریم. اما در دلمان بگوییم: «این‌همه به او خدمت کردم، یک تشکر هم از من نکرد!» "لاتُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى"[5]. خیر را به خاطر خیرش انجام دهیم و دنبال آثارش نباشیم؛ که این یک نگاه پایینی به خیر است.

در کار خوبِ بی‌معرفت، وقتی باد می‌آید، تنها ساقه را نمی‌برد؛ بلکه چه‌بسا ریشه را هم از جا می‌کَند. خیلی از انسان‌ها را می‌بینیم که چه شاخه‌ها و ساقه‌هایی و چه ریشه‌هایی دارند؛ اما ریشه‌ها بیرون زده‌اند. نماز قضا ندارند، مستحباتشان ترک نمی‌شود؛ اما پر از رذیله‌اند و اعتقادات سست و خرافی دارند. این تزویری است از جانب شیطان. پس چه باید کرد؟! باید معرفت به پایش ریخت. باید از بالا دید و از خود ندید. چون هرچه پیش ماست، فانی است.

اگر از بالا نماز بخوانی، هرگز حسابی برای نمازت باز نمی‌کنی. اگر از پایین بخوانی، وقتی در طول عمرت مشکلی مثل یک گردباد یا طوفان بیاید، یک‌دفعه می‌بینی چون‌وچرا در تکوین چنان درونت را پر کرده که اصلاً خدا را پیدا نمی‌کنی. می‌گویی: «خدا کجاست؟ من که اطاعتش کردم، بندۀ خوبش بودم، چرا من؟! و هزاران چرای دیگر.»

می‌دانید مشکل کجاست؟در مورد كيفيت بقا بيشتر توضيح داده مي‌شود. اینجا که معرفت نداریم همۀ این کار خیرها از خداست؛ ما نمی‌کنیم. اصلاً چه داریم که بکنیم؟ با کدام قدرت؟ با کدام توفیق؟ چرا این‌همه حساب برای خود باز کرده‌ایم؟ این‌همه طمع و توقع از زمین و آسمان! حالا که زلزله‌ای ما را به هم پیچیده، ریشۀ دین‌داری‌مان در چون‌وچراها و آخ‌و‌اوخ‌ها بیرون می‌آید.

رفع این مانع فقط یک نگاه است؛ زحمتی ندارد. اما ما آن‌قدر پایینی شده‌ایم که فکر می‌کنیم تغییر نگاه، دشوار است.

ما انسانیم. همان انسانی که بهترین لباس‌ها را می‌پوشید و بهترین‌ها را می‌خورد و برای خودش شأن و شئون داشت، وقتی می‌میرد، فوری باید دفن شود و جسدش نجس است. تا جایی که اگر قبل از غسل دادن به آن دست بزنیم، باید غسل کنیم. این جسد همان انسان است؛ اما دیگر به عنوان یک موجود صاحب حیات و شعور به آن نگریسته نمی‌شود.

 

روزبه‌روز، آن‌به‌آن، با گذر عمر، حدود کنار می‌روند. انسان به طور تکوینی سیر می‌کند تا به لطافت برسد. هر انسانی روزانه در زندگی با اتفاقاتی روبه‌رو می‌شود که هیچ‌کدام را نمی‌تواند کنار بگذارد. وظایفی نسبت به خانواده، محل کار، سلامت خود و... دارد. هرکدام از این‌ها به‌عنوان یک وسیله‌اند و قرار نیست باقی بمانند. حال باید بتوان این وسیله بودن و آن نگاه بالا داشتن را با هم جمع کرد.

نگوییم: «به عنوان انسانی که فقط نگاهم به بالاست، در این مسئله، فلان وظیفه‌ام را ندیده می‌گیرم و رها می‌کنم!» چون جز این مسیر ناسوتی که در ماده است، راه دیگری نیست تا به آن نگاه بالا برسیم. پس این وسیله‌های فانی را رساننده به آن حقیقت ببینیم و با نگاه به حق، در تمام مراتب فعل و صفت و اندیشه قدم‌به‌قدم پیش برویم. این نگاه پایین را در آن نگاه بالا فانی کنیم تا حق ظهور کند.

ما یک عالم دنیای جدا از خود و یک عالم آخرت جدا از خود نداریم. هردو در ما هستند و پیش می‌روند تا یکی فانی در دیگری شود. هرچه دنیا را از دست دادیم، ازدست نمی‌دهیم، بلکه درحقیقت در عالم آخرت، فانی‌اش می‌کنیم. لذا هرکه لطافت و رقّتش بیشتر باشد، حدود و غلظتش کمتر است و باقی‌تر است.

مصداق كيفيت بقا 

اما مصداق باقی در هستی؛ "بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ‏ إِنْ‏ كُنْتُمْ مُؤْمِنين‏"[6]. هر فردی یک بقیةالله شخصی در جنبۀ وجه‌الحقی در وجودش که عنداللّهی است، دارد؛ یعنی به طور تکوینی باقی است. نظام کل هستی نیز یک بقیةالله دارد که همان وجه باقیِ الهی در عین دنیا و آخرت است؛ یک روز در جلوۀ علی(علیه‌السلام)، یک روز حسن(علیه‌السلام)، یک روز حسین(علیه‌السلام) و امروز به نام امام‌زمان(عجّل‌الله‌فرجه).

امت‌های قبل که دینشان ریشه‌دار نبود، فکر کردند با کشتن ائمه(علیهم‌السلام) ریشه را کَندند. غافل از اینکه ریشۀ خودشان را کَندند. ساقه شدند، کندند؛ شاخه شدند، کندند؛ گل و میوه دادند، کندند؛ چون متّکی به تنه و ریشه نبودند. آن‌ها هم تنه را می‌شناختند، منتها خودشان را مستقل دیدند؛ لذا تکیه ندادند.

پس باید بدانیم که اگر ساقه‌ یا شاخه‌ یا حتی گل و میوه هم هستیم، باید تکیه بدهیم. همچنین بدانیم خوب بودنِ عنداللّهی، بوق و کرنا، طمع، توقع، تقاضا و... ندارد. اما عادت کرده‌ایم خوبی‌هایمان را نه تنها به زبان بگوییم، بلکه در عمل نیز با هزاران نقشه و هنرپیشگی، خوب بودن و هنرمند بودن را به رخ بکشانیم.

 

همۀ اوصاف و اعمال خوب، عنداللّهی‌اند، مال ما نیستند. پس لازم نیست برایش سر و صدا راه بیندازیم تا همه خبردار شوند. به همین دلیل، اولیاءالله نوعاً ناشناخته‌اند. منظور ناشناخته در ظاهر نیست؛ بلکه به این مفهوم که کسی درکشان نمی‌کند. خوبی‌ها و زندگی‌شان علامت سؤال است؛ چون این نگاه به بقا و عنداللّهی را به خوبی دریافته‌اند.

به امید اینکه این حقایق نورانی، ظلمات ماده را از فراروی روح الهی و وجود حقیقی ما بردارد تا به تدریج این جسد ثقیل را به جسم متروّح بکشاند، به طرف تجرد و لطافت. تا بتوانیم از زنجیر انفعال‌های درونی و اسارت شیاطین در امان باشیم و با موانع بیرونی فرج مقابله کنیم، آزادگی را در زمینۀ انسانیت بچشیم و پایه و مبنای زندگی‌مان حرکت به سوی ابدیت باشد.

 


[1]- سورۀ رحمن، آیۀ 26.

[2]- سورۀ نحل، آیۀ 96.

[3]- سورۀ قصصص، آیۀ 60.

[4]- سورۀ بقره، آیۀ 216.

[5]- سورۀ بقره، آیۀ 264.

[6]- سورۀ هود، آیۀ 86.

 



نظرات کاربران

//